روزنامه شهروند/ عادت کردهايم سالهاي تلخي را زندگي کنيم در اين سالها. سالهايي پر از اخبار سياه مرگ؛ کوچ و از دست دادن بزرگان که کام هر آن کسي را که اندک هوايي را در فضاي حضور آنها نفس کشيده تلخ ميکند. سالهاي کوچ؛ کوچستاني شده اين ديار در تلخروزهاي مرگ و پرواز. خبر پشت خبر ميآيد و روزها را رنگ سياهي ميزند؛ که ديروز تلخترين آمد: ناصر ملکمطيعي پريد!
تلخ بود، چون زهرمار. مثل آنبار که خبر عباس کيارستمي آمد؛ يا داود رشيدي، بهرام زند، نعمت حقيقي، فردين، لوون و دهها و دهها هنرمند ديگر که بعضيها را حتي نام هم نميتوان برد. تلخي تحملنشدني جانسوزي که تا عمق جان نفوذ ميکند. آتش ميزند تلخي خبري چون اين. کوچ ناصر ملکمطيعي آن خبر مهم جگرسوزي است که ميتواند تمام سال را زهر هلاهل کند براي دوستداران اين بزرگ که به راستي بزرگ بود و از قبيله هميشه بود و ميشود گفت که از اعتبارهاي سينماي ايران بود.
... و اينبار واقعا تمام شد؛ بايد براي روزنامه تسليتي بفرستيم...
واقعا يادتان مانده در سالهاي اخير اين خطوط شعر هميشه ماندني فروغ را چندبار بر پيشاني مطلبي خواندهايد؟ يا چندبار آه کشيده و حسرت خوردهايد که کاش...؛ چندبار؟ چند آه؟ يا در سوگ از دست دادن چند عزيز گل حضور؟ در رثاي چند غايبشده هميشه حاضر؟ چند فرهيخته بالابلند؟
گاهي آدم فکر ميکند شايد نفرين شده فرهنگ و هنر اين سرزمين. بعيد هم نيست. کفران نعمت، نعمت از کف برون ميکند؛ و ما در اين سالها کم کفران نعمت نکردهايم. از اينروست که ميبينيم دارد برهوتي سوزان ميشود جنگل سروهاي سر به آسمان ساييدهاي که زماني نهچندان دور و دير ابرها زير پايشان بود، بس که قدشان بلند بود. غولها را داريم يکانيکان از دست ميدهيم؛ بيآنکه بالابلند ديگري سايه اندازد بر برهوت خالي اين ديار. بلندقامتان ميروند و ما بيبزرگ و بيکس و يتيم ميشويم. روزبهروز يتيم و يتيمتر. ميسوزيم و سايهسازي هم نيست تا سايهنشين شويم و دمي فراموش کنيم زخم بيسايگي را. کوير شده. کوير ميشويم نيز. خشک و سوزان و تفتيده.
زياد نگذشته از آن روزهايي که در اندوه نبود کيارستمي، در حسرت کوچ داود رشيدي، در رفتن بزرگاني ديگر، در عقدهگشايي قلم براي تسکين زخم نبودن چنان بلندبالاهايي نوشتم نفرين تابستان سوزان کاش دمي دست از سر بهارمان بردارد. شايد ما بمانيم لختي بيسوگ؛ و بيانديشه به نفريني که قاتل بلندقامتان شده. بياييد گذشته را در سطور حسرتنامههامان مرور کنيم. همين چند ماه پيش بود که نوشتم: نفريني که يا تبر ميشود بر قامت سروهاي اين ديار؛ يا ريسماني در دستهاي کوتولهپروراني براي بستن دست و دهان يا طنابي براي به دار کشيدن روياهاي بزرگي که ميتوانستند و ميتوانند سروهايي دگر باشند؛ گيرم نه به قد و قامت از دسترفتگان، که بههرحال هر سروي زماني نهالي بوده است.
نفرين لعنتي دستبردار نيست. رهايمان نميکند و آراممان نميگذارد. آنقدر بالاي سر اين سرزمين چرخيد و چرخيد و چرخيد تا شکاري ديگر جست و سروي دگر خاکنشين کرد. اين سرو ناصرخان ملکمطيعي بود. چه سيريناپذير است اين دهان هميشه باز و گرسنه تقدير لامصب.
وقتي رسانههاي مجازي در صبحگاه نخستين روز هفته نگاه مبهوت کاربران را ميهمان ضيافت عکسهاي ناصر ملکمطيعي صبور و نجيب کردند، فهميديم که چه شکارچي يکهگزيني است اين تقدير نفريني. امروز هم نوبت رسانهها و نشريات کاغذي است تا خبر اين کوچ را رسمي کنند؛ که همه چيز با چاپ در روزنامه است که رسميت پيدا ميکند.
ناصر ملکمطيعي وقتي از اين جهان رخت بربست، ٨٨سال داشت. او در زندگي پربارش در بيش از ١٠٠ فيلم بازي کرده بود. فيلمهايي چون قيصر، طوقي٬ بابا شمل و سه قاپ که تاج فيلمهاي آبرومند آن روزگار بودند.
درباره او ناچاريم بگوييم که ناصرخان مدتها پيش از اينکه خبر مرگش را رسانهاي کنند، مرده بود، آن هم نه يکبار. ملکمطيعي در عمر ٨٨سالهاش بارها مرگ را تجربه کرده بود.
ميگويند قهرمانان دو بار مرگ را تجربه ميکنند. آنها پيش از مرگ يکبار هم زماني که کمربند قهرماني را واميگذارند، مرگ را به چشم ميبينند. هنرپيشهها هم يکجورهايي شبيه قهرمانان هستند. براي آنها هم نخستين مرگ زماني است که ديگر نميتوانند روي صحنه يا پرده بدرخشند. ناصرخان سينماي ما هم اين مرگ را ٤٠سال پيش به چشم ديد که نخستين مرگش بود. او در سالهايي که به بلوغ هنري و حرفهاي رسيده بود، به اجبار از ميدان دور ماند و چه چيزي مرگبارتر از اين ميتواند بر هنرمندي حادث شود؟ بعدتر او يکبار ديگر هم مرد؛ زماني که بعد از سي و اندي سال يکبار ديگر بوي دوربين را در فيلمي به نام نقش و نگار شنيد. اما حيف و دو صد حيف که آن فيلم به جايي نرسيد و ديده نشد و اتفاقي که بايد، براي ناصرخان رخ نداد. اين نيز مرگي ديگر بود که دليلش را ميشد انتخاب نادرست ابرستارهاي خواند که ندانسته بود در جوي حقيري که به گودالي ميريزد، نميشود مرواريد صيد کرد.
آن روز که در رقابت برنامهها و شبکههاي تلويزيون برنامه ناصر ملکمطيعي از کنداکتور بيرون کشيده شد و روي آنتن نرفت تا روياي ارتباطي از نو با مردمي که در تمام اين سالها عاشقانه پرستيده بودندش برآورده نشود، مرگي ديگر بود؛ که ناصرخان را به مرگ اصلي و واقعياش نزديکتر کرد. حالا شايد تمام آنهايي که در اين٤٠سال چوبي شدند لاي چرخ ناصرخان؛ سنگي شدند زير پاي اين بلندبالا؛ لحظهاي فکر کنند به اينکه چه ميشد اينقدر سنگدلانه دل اسطورهاي را که به مردمش گرم بود، نميشکستند.
در ماههاي اخير اين شانس را داشتم که همنشين ناصر ملکمطيعي باشم. بهعنوان ويراستار کتاب خاطرات ناصرخان، در اين ماهها خيلي با هم حرف زديم و درد دل کرديم و درد دل شنيدم و بر دردهاي مردي گريستم که آنقدر بلندقامت و غني و بزرگ بود که بعد از اين همه بلا از کسي دلخور نبود و همه چيز را جزوي از تقديري ميدانست که ناگزير بود.
نميدانم چرا خبر کوچ ابدي زخمخوردهاي چون ناصر ملکمطيعي بخشي از بازي او به نظرم ميرسد. مگر نه اينکه او را با بازيهايش به ياد داريم؟ چرا اينگونه فکر نکنيم که اين نيز بازي ديگري است براي چشم بستن بر هر آنچه مايه آزردگي ذهن زيباي اين مرد غني است؟
کارنامه ناصر ملکمطيعي در يک نگاه
در ويکيپديا آمده: فعاليت ناصر ملک مطيعي در سينما با بازي در صحنههاي کوتاهي از فيلم واريته بهاري و شکار خانگي آغاز شد. اما بازي در ولگرد ساخته مهدي رئيس فيروز بود که او را به اوج محبوبيت رساند. ملک مطيعي براي بازي در اين فيلم نخستين دستمزد فعاليت حرفهاي خود را گرفت. با موفقيت ولگرد، بلافاصله در فيلمهاي گرداب که نخستين فيلم رنگي سينماي ايران بود و سپس در فيلم غفلت بازي کرد. ملک مطيعي پس از بازي در غفلت، از پارس فيلم به ديانا فيلم رفت، تا در ازاي بازي در دو فيلم در سال، ماهانههزار تومان دستمزد دريافت کند، اما پس از ايفاي نقش در چهارراه حوادث (ساموئل خاچيکيان) که متفاوت از ساير نقشهاي او بود، به خدمت نظام احضار شد. او پس از بازگشت، در فيلم اتهام بازي کرد. ملکمطيعي در ادامه در فيلمهاي بازگشت به زندگي، عروس فراري، طلسم شکسته، دشمن زن، دوقلوها، اول هيکل، عمو نوروز، آرامش قبل از طوفان، عسل تلخ، سايه سرنوشت و آس و پاس بازي کرد. پس از دهه ۴۰شمسي، با حضور محمدعلي فردين بهعنوان جوان اول فيلمها، به تدريج از محبوبيت او کاسته شد.
ملکمطيعي از سال ۱۳۴۱ با پوشيدن لباس جاهلها و کلاه مخمليها که پيش از او عباس مصدق و مجيد محسني به تن کرده بودند، در نقشهايي ظاهر شد که فردين جز دو بار در فيلمهاي زنها فرشتهاند و ايوب حاضر به پوشيدن آن لباسها و ايفاي آن نقشها نشد. ملک مطيعي در فيلمهاي کلاه مخملي، بامعرفتها، مردها و جادهها، ابرام در پاريس، سالار مردان و مردان روزگار با کت و شلوار مشکي، پيراهن سفيد و کفش چرمي نوک تيز، کلاه مخملي و دستمال ابريشم يزدي و تسبيح شاه مقصود، اگرچه مصداق زندهاي از نمونه اجتماعي سنخ جاهل نبود، اما مجموعه اجراي نقش، بهويژه حرکات دستها و بالا انداختن ابرو، تکيه کلامها و نقلهايش، عامه بينندگان را مجذوب خود کرد.
ملکمطيعي تا قبل از قيصر مسعود کيميايي و ايفاي نقش داشفرمان با کلاه مخملي، در نقشهاي ديگري همچون مرد روستايي (عروس دهکده)، افسر نيروي دريايي (پاسداران دريا)، شاه عباس کبير (حسين کرد)، رئيس دزدها (هاشمخان)، پزشک (فرار از حقيقت) و مانند اينها نيز ظاهر ميشد؛ اما پس از موفقيت فيلم قيصر- که نقش کوتاهي هم در آن داشت- به ايفاي نقشهاي کلاه مخملي دعوت شد. علي بيغم، رقاصه شهر، طوقي، مريد حق، سه قاب و کاکو شماري از اين فيلمها هستند. مرد، غلام ژاندارم، نقره داغ، ابرمرد، قلندر، آقا مهدي وارد ميشود، دشمن و صلاتظهر ازجمله آثار تحسينبرانگيز وي محسوب ميشوند. ملک مطيعي اگرچه در فيلمهاي بعدياش کوشيد تا از کاراکتر جاهلي فاصله بگيرد، اما تلاش او همواره توأم با توفيق نبود. او در فيلم بت به کارگرداني ايرج قادري در نقش يک استوار ژاندارمري ظاهر شد.
با شنيدن خبر فوت ملکمطيعي متاسف شدم
علي نصيريان، بازيگر پيشکسوت سينما و تلويزيون درباره فوت ناصر ملکمطيعي به «شهروند» ميگويد: «من با ناصر ملکمطيعي همکاري نداشتهام، با اينکه شناختي ندارم با شنيدن خبر فوتش بسيار متاسف شدم. براي همين نميتوانم اظهارنظر خاصي درمورد ايشان داشته باشم؛ نه رفت و آمدي، نه همکاري اما برايشان احترام قائلم و به خانوادهشان تسليت ميگويم.
هنرمندان پس از مرگ زنده ميشوند
ثريا قاسمي، بازيگر قديمي سينما و تلويزيون از ديگر بازيگراني است که گلايههاي بسياري درمورد بيمهريها به بازيگران قديمي دارد. او در گفتوگو با «شهروند» ميگويد: «تا زماني که آقاي ملکمطيعي زنده بود، کسي سراغش را نگرفت، اما اکنون که مرده است مهم شده! مردم تا زماني که زندهايم، سراغي از ما نميگيرند که مردهايم يا زندهايم، اصلا با خود نميگويند چگونه زندگي خود را ميگذرانيد. اما وقتي افراد ميميرند همه يادشان ميآيد که چنين فردي بوده است. قديمي و جديد هم ندارد، جديدها امروز و فردا خود را به خوبي نشان ميدهند، در رابطه با آقاي ملکمطيعي اما زماني که زنده بود، هيچکس نپرسيد چگونه زندگي خود را ميگذراند، اوضاع مالياش به سامان است يا نه!»
ملک مطيعي گلايهاي نداشت
رسول صادقي از ديگر کساني است که در سالهاي گذشته ملکمطيعي را به محفلي رسمي دعوت کرده بود. او ناصر ملکمطيعي و حضورش را اينگونه توصيف ميکند: «هر ساله انجمن منتقدان و نويسندگان خانه تئاتر از بازيگران پيشکسوت دعوت ميکند، تا جوايز را اهدا کنند، در آن سال آقاي ملکمطيعي را دعوت کردهايم، تا جوايز ٣ رتبه نخست را به کارگردانان اهدا کند. مهمترين ويژگي ملکمطيعي مرام پهلواني و جوانمرديشان بود. هيچوقت از هيچکس طلبکار نبود و از کسي گلايهاي نداشت. با وجود اينکه ساليان سال فعاليتي نداشت، با اين حال گلايه نميکرد. در هيچ برهه از زمان، از ادبيات تهاجمي استفاده نميکرد؛ همواره به نسل جديدي که وارد سينما شدند، افتخار ميکرد، حتي گاهي حسرت ميخورد که چرا با اين نسل همکاري ندارد و با نسل جديد فعاليتي نداشته است. بد نيست بدانيد اين بازيگر قديمي کارهاي نسل جديد را دنبال ميکرد و در ديدارهاي حضوري وقتي درمورد آثار اين افراد صحبت ميکرد، همه شگفتزده ميشد. بازيگرهاي مشهور همعصر و زمانه ما.»
بخشي از خاطرات ناصر ملکمطيعي
سالهاست از کادر خارجم...
زندهياد ناصر ملکمطيعي خاطرات کار و زندگياش را در قالب کتابي خواندني با دوستدارانش شريک شده است. در بخشي از اين کتاب که بهزودي در انتشارات کتابسرا منتشر خواهد شد، آمده: چندي پيش پياده به طرف شميران ميرفتم. نزديک باغ فردوس عدهاي فيلمبرداري ميکردند. دو تريلي ١٨ چرخ بهعنوان سينهموبيل يا محل نگهداري ابزار و ادوات فيلمبرداري کنار خيابان پارک شده بود. مدتي ايستادم و تماشا کردم. يادم افتاد که تمام ابزار و عوامل فيلم در يک اتومبيل بنز ١٩٠ جا ميگرفتيم. عوامل فيلم شايد همان بچههاي قد و نيمقد زمان ما بودند که حالا موهاي جوگندمي دارند و با يک دنيا تجربه کارهاي فني را اداره ميکنند. خوشحال شدم که سنگيني کار باز و هنوز هم به دوش قديميهاست و به قول امروزيها، عامل کارهاي کليدي هستند.
کارگردان و فيلمبردار همه جوان بودند در ريخت و اندازه امروز فيلمسازي. نيمي از خيابان در اختيار آنها بود و پليس و اتومبيل راهنمايي راهنما و راهگشاي مردم. ما چگونه کار ميکرديم و اينها چه امکاناتي دارند. خدا را شکر که حداقل در اين يک زمينه جلو رفتهايم. کلاه و عينک داشتم. هنوز اين آخرين يادگارهاي شهرت و معروفيت را بر سر و چشمم گذاشته و حفظ کردهام. برف پيري بر سرم نشسته. در سياهي زمان گم شدهام. بايد خودم را با کلمات شمردهاي معرفي کنم تا شناخته شوم و خوشبختانه اصراري هم به اين کار ندارم. کناري ايستادم تا گذشته را در صحنه امروز تماشا کنم. يکي از بچههاي قديم که خيلي هم دوستش داشتم و حال براي خودش مردي شده بود و همه کاره صحنه بود، جلو آمد و مؤدبانه خواهش کرد کمي دورتر بايستم. گفتم که سالهاست از کادر خارجم.
ميخواستم از اين سراب فريبا گلويي تازه کنم و عقبتر رفتم. نگاهي معنيدار کرد و گفت، ببخشيد شما. کنارش کشيدم، گفتم از علاقهمندان فيلم و سينما هستم ولي سالهاست که فيلممان کردهاند. راه افتادم که بروم، ديدم به دنبالم آمد و لبريز از شوق و اشتياق است. بغض کرد و دست در گردنم انداخت. سر و صورتم را بوسيد و عذرخواهي کرد و ميخواست مرا به طرف صحنه بکشاند و ميگفت بچهها را خوشحال کنيد.
حالم دگرگون شد و تشکر کردم و گفتم حال خوشي ندارم و تحمل رويارويي با دوربين و بچهها را ندارم. پس از اين همه سال برايم مقدور نيست، نميخواهم صحنه را به هم بزنم. حقشناسي و محبت تو را براي اين ديدار دوستداشتني توشه راه آينده خواهم کرد و براي خودم خوشحالي و شادي فراهم ميکنم. قبول کرد و آرامم گذاشت، اما قول گرفت که پس از پايان صحنه، ديدار امروز را براي رفقا تعريف کند.
بههرحال از محل حادثه فرار کردم. زندگي چقدر اما و اگر دارد، خدا ميداند. ديدم چه آسان از معشوق دست کشيدهام و چه دوستيها و محبتها را بدون جواب رها کردهام. رفتم و به قول فيلمبردارها خودم را فيد کردم.
ملکمطيعي از زبان ملکمطيعي
زندهياد ناصر ملکمطيعي مدتها بود داشت روي خاطراتش کار ميکرد و قرار بود آنها را در قالب کتاب در انتشارات کتابسرا منتشر کند. خاطراتي که از سالهاي کودکي تا اواخر دهه ٩٠ را شامل بودند.
کتاب خاطرات ناصر ملکمطيعي قرار بود در اوايل امسال به زيور طبع آراسته شود، اما بيماري زندهياد ملکمطيعي باعث کندي روند امور شد و کتاب به نمايشگاه امسال نرسيد و گفته ميشود انتشارات کتابسرا تا يکي دوماه ديگر اين کتاب را به بازار کتاب عرضه خواهد کرد.
قاسم سميعي مدير انتشارات کتابسرا ناصر ملکمطيعي را يک بازيگر خوب و مهمتر از آن، يک انسان بزرگ معرفي و عنوان ميکند که کتاب خاطرات ناصر ملکمطيعي در قالب يک کتاب بسيار وزين و زيبا به زودي کارهاي چاپ و انتشارش را تمام خواهد کرد...
امين فرجپور که ويرايش اين کتاب را برعهده دارد، درباره اين کتاب ميگويد: خاطرات ناصر ملکمطيعي علاوه بر اينکه بهترين فرصت است براي آشنايي با زيروبم زندگي اين مرد بزرگ و خاطرهساز؛ خواننده را با ابعاد ديگري از استاد هم آشنا ميکند. در واقع اين جزو معدود کتاب خاطراتي است که نويسنده آن واقعا با قلم خود دست به نگارش زده و بنابراين خواننده اين کتاب با خواندن نوشتههاي ناصر ملکمطيعي متوجه خواهد شد که اين مرد چه گنجينه غني از وايه و شعر در انبانش داشته است.
خاطرات ناصر ملکمطيعي دربردارنده صدها عکس ديده نشده از دوران کاري و زندگي ناصر ملکمطيعي خواهد بود.
پدرم از خانهنشيني گلايه نکرد
اميرعلي ملکمطيعي| فرزند ناصر ملکمطيعي درباره پدرش به شهروند گفت: «پدرم هيچگاه گلايه نکرد، اما ناراحتيهايي برايش ايجاد شده بود، چراکه يک بازيگر تمام عشق و انگيزهاش بازي و جلوي دوربين بودن است، براي همين زماني که ديگر امکان جلوي دوربين رفتن را نداشته باشد، در روحيات آن بازيگر تأثير ميگذارد. خانهنشيني و گوشهنشيني داشت، اما گلايه نکرد. در اين سالها بسياري از هنرمندان به پدرم محبت داشتند، ازجمله آقاي پرستويي هميشه حامي و پشتيبان پدر بودند، همچنين در سال ٩٢ که پدر مجددا بازي کردند، ميتوانم بگويم آقاي دکتر ايوبي، رئيس سازمان سينمايي و آقاي صادقي باعث و باني شدند که اين فيلم اکران شود. من توانستم فيلم پدرم را ببينم و پدرم براي بار ديگري عکس خود را سر در سينماها ببيند. البته آن هم مشکلات خود را داشت که در روزهاي نخست اکران عکس پدر را برداشتند و با پيگيريهاي لازم مجددا در پوستر قرار گرفت.»
در نقش لوطي و بامرام؛ خودش بود
| عبدالله اسکندري | ناصر ملکمطيعي انسان بزرگي بود و من در طول سالهايي که او را ميشناختم، چيزهاي زيادي از او ياد گرفتم. حالا او از ميان ما رفته و تعريف و تمجيد از خصلتها و ويژگيهايش خيلي دردي از او دوا نميکند، زيرا آدمها تا زنده هستند، احتمالا به تعاملات زندگي جمعي و احوالپرسي نياز دارند. ملکمطيعي انسان بسيار بزرگي بود. در ميان هنرمنداني که ميشناسم، يکي از افرادي بود که خصلت خاکيبودن را در خود حفظ کرده بود. وقتي در فيلمهاي قديمي ميبينيد که او نقش لوطيها، آدمهاي داشمشتي و بامرام را بازي ميکند، در اصل خودش را بازي ميکرد و اين خصلتها در خون او بود.
همه اينها را سعي کردم از او ياد بگيرم. افتادگي را و مردمداري را. سال ٩٢ فيلم «نقشنگار» را با او کار کردم. فيلمي که حتي در جشنواره فيلم فجر هم نمايش داده شد اما اجازه اکران پيدا نکرد. يا در تلويزيون برنامههايي از او ضبط کردند و پخش نشد. با هرکدام از دوستان و اهل هنر هم که صحبت ميکرديم، نظرشان اين بود که «ناصرخان» موضوعي ندارد و چيزي نيست که نگذارند فيلمش پخش شود اما براي اينطور آدمها، وضع همين است و شايد اين به نفع او بود و باعث شد با مظلوميت از پيش ما برود.
پيش از انقلاب افتخار داشتم که در فيلم «بت» با او همکار باشم و از آنجا رابطه خوبي با هم برقرار کرديم. او مرد خيلي افتادهاي بود و همه ما را تحتتأثير قرار ميداد و از او اين ويژگيها را ياد ميگرفتيم. جالب است برخلاف اينکه برخي تصورشان اين است که اهل هنر همه يا اعتياد دارند يا به هرصورتي نوعي از مفسده در زندگي آنها ديده ميشود، اينطور نيست. در فيلم «بت» که سال ٥٥ ساخته شد و بهروز وثوقي هم بود، يک روز در رستوراني در شيراز نشسته بوديم و بعد از مدتي «ناصرخان» بلند شد از رستوران بيرون رفت. «بهروز» گفت: چه شد، ناراحت شد؟ من دنبالش رفتم و ديدم بيرون رستوران روي پلهاي نشسته است. گفتم ناصرخان، چه شد؟ ناراحت شدي؟ از چه؟ گفت: نه! از چه ناراحت شوم. اينها آنقدر سيگار ميکشند که آدم نميتواند نفس بکشد. اين را گفتم تا همه بدانيم در ميان اهل هنر آدمهاي کم يا بيحاشيه زياد داريم. ناصرخان آنزمان هم حتي سيگار نميکشيد.
او آدم صبوري بود و کمتوقع وقتي در تلويزيون برنامهاش پخش نشد، هيچ گلهاي نداشت و دربارهاش هم صحبت نميکرد. يادش گرامي.
همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد:
آخرين خبر در سروش
http://sapp.ir/akharinkhabar
آخرين خبر در ايتا
https://eitaa.com/joinchat/88211456C878f9966e5
آخرين خبر در آي گپ
https://igap.net/akharinkhabar
آخرين خبر در ويسپي
http://wispi.me/channel/akharinkhabar
آخرين خبر در بله
https://bale.ai/invite/#/join/MTIwZmMyZT
آخرين خبر در گپ
https://gap.im/akharinkhabar
بازار