ناگفتههای جالب مسعود کیمیایی از صفحه دزدی تا ماجرای ازدواج با ژاله کاظمی
شبکه ايران
بروزرسانی
شبکه ايران/ من از محله يي بودم که آقا تقوي مي آمد برود مسجد، راديو باز بود و اخبار مي گفت، با عصا مي زد روي راديو مي گفت: «ببند اين ملعون را...». حالابچه اين محل تو بساط پيرمرد دستفروش عقب «مالر» مي گشت. از جايي که کمربندت را روي زيرشلواري ات مي بندي که بچه هاي کوچه شلوارت را نکشند پايين.
مسعود کيمايي دوست صميمي بيژن الهي از شاعران شعر موج نو ايران در گفتوگويي با مينا اکبري ناگفتههايي جالب از اين شاعر، مترجم و نقاش بيان کرده است که مي تواند براي شناخت اين فيلمساز و همچنين شاعر گوشه گير دوران ما نکته هاي فراواني داشته باشد. متن کامل اين گفتوگو که در قالب يادداشتي در اعتماد به چاپ رسيده است را در ادامه ميخوانيد:
به ياد بياوري دوره يي را که نمي شود کامل گفت
يکي از سخت ترين و دشوارترين يادآوري ها اين است که تو با خودت دوباره خلوت کني و به ياد بياوري دوست از جهان رفته ات را آوارهاي زيادي است براي تو. دوستي که از 17- 16 سالگي به بعد تا پنج روز قبل از فوتش مرتب ديدي اش. که از عصرهاي خودش و از غروب هاي خودش مي ترسيد. اين نوع يادآوري کردن خيلي سخت است. تو مي خواهي بگويي که من آنقدر دوستش داشتم که... پس بايد يک موضوعي را بگويي، داستاني را بگويي که آن داستان را نبايد گفت. يا اينکه فرضا به ياد بياوري يک دوره يي را که آن دوره را نمي شود کامل گفت. نمي شود گفت براي اينکه در يک دوره ديگر از يک دوره ديگر تعريف مي کني. آدم هايي بوده اند که اين آدم ها بعدا شکل ها و عقايد ديگري پيدا کردند. من مانده ام تنها و در جاي ديگري هم گفته ام که کاش نسل هايي که باهم مي آيند، با هم بروند يکي جا بماند، تيراندازي از اسب افتاده است که اگر نجاتش ندهي آپاچي هاي نسل بعد پوست سرش را مي کنند.
من از پول سلماني و حمام رفتن مي زدم که يک صفحه بيشتر بخرم
موضوع، عزيزم بيژن الهي است. پس بايد بروي عقب و نگاه کني خودت را، دو تايي را نگاه کني، پنج تايي را نگاه کني که از کجا شروع شد که چنين شد، اصلاهرچه بخواهي واقعيت را بگويي که آن هم از نگاه خودت واقعيت است از نگاه ديگري نيست. براي اينکه او جور ديگري نگاه مي کند. اما من نگاه خودم را دارم. نگاهي که از 17-16 سالگي شروع مي شود. با بيژن الهي: در کافه ري، کافه نادري و خانه من، خوابيدن ها در خانه من، خوابيدن هاي من در خانه او، خانه ما فرق داشت، خانه من در عين الدوله بود، خانه او در شيرکوه زعفرانيه و جزو باغ هاي بزرگ بود که پدر و مادرش زنده بودند و من خيلي دوست شان داشتم و آنها هم مرا دوست داشتند. من مورد وثوق شان بودم: آنها مي ديدند که بيژن يک سايه يي بالاي سرش است. اما ببين به محض اينکه مي گويي سايه به خودت، خيلي ها را عصباني مي کند. آنهايي را که از طريق دو تا شعر در يک مجموعه، تحليل روي يک بيت شعر، به او نزديک بودند. آنها يک حرف هاي ديگري مي زنند. اما من از زماني مي گويم که يک صفحه بود و يک دستگاه گرامافون و شوپن. ما 24 ساعته اين را گوش مي کرديم. چيز ديگري نداشتيم. اين صفحه را من از کوچه دردار مي آوردم به زعفرانيه. چيزي که من در اين سن از خودم هميشه سوال مي کنم که اين چطوري اتفاق مي افتاد. شما فکر کنيد 60 سال پيش، 60 سال يعني هر يک ربع يک اتوبوس رد مي شد. هر 10 دقيقه يک ماشين رد مي شد. من از پول سلماني و حمام رفتن که بيرون حمام مي رفتيم مي زدم که يک صفحه بيشتر بخرم، من مي رفتم خيابان منوچهري: پيرمردي بود که وقتي فرنگي ها از ايران مي رفتند مبل و وسايل شان را مي گذاشتند بيرون يا مي فروختند. چيزي هايي که بيرون مي گذاشتند خرت و پرت هايشان بود که صفحه ها هم بود. اين پيرمرد مي رفت اينها را مي خريد يا جمع مي کرد و کنار خيابان بساط مي کرد. من مي رفتم سراغ او مي ديدم مثلاصفحه چايکوفسکي است مي گفتم اين جلد آن نيست. مي گفت بگرد جلدش را پيدا کن. همه چيز قاطي هم بود.
با عصا مي زد روي راديو مي گفت: « ببند اين ملعون را...»
من از محله يي بودم که آقا تقوي مي آمد برود مسجد، راديو باز بود و اخبار مي گفت، با عصا مي زد روي راديو مي گفت: « ببند اين ملعون را...». حالابچه اين محل تو بساط پيرمرد دستفروش عقب «مالر» مي گشت.
بايد بود. يک اتفاق بايد در بود تو باشد والااگر تو تصميم بگيري از فردا که قد بلند باشي که نمي شود. اين اتفاق بايد در تو باشد.
در همان سنين پيگير موسيقي و سينما بودم و بيژن الهي هم دم مي داد به اين داستان من. فيلم «خشت و آيينه» که در سينما راديو سيتي اکران کردند، روز اول ما مي رويم ببينيم. چه جور فيلمي است هر دو مي دانيم که فيلم ما نيست. با اينکه فيلم در جامعه آن روز ساخته شده. فيلم پياده رو است. فيلم تاجي است. فيلم ذکرياست. اما فيلم ما نيست. همان موقع به ابراهيم گلستان هم گفتم اشکال فيلم اين است که تو آن پايين ها رفته يي، فيلم هم خوب عکاسي شده اما آدم ها مثل خيابان حرف نمي زنند. آدم ها يک جور ديگري حرف مي زنند. مي خواهم يک داستان بگويم، داستان خودم و بيژن را. اما داستان هاي ديگري مي آيد که به کسان ديگري مربوط شود. چون داري از کودکي ات مي گويي، از نوجواني. خب خيلي ها بودن.
ضيافت فقري که مي گويم
خانه بيژن يک باغ بود. يک ساختمان کهنه . اصلاساختمان اين باغ بود که طبقه دوم مال بيژن بود. کتابخانه و اتاق خودش بود و يک بالکني هم بود که شيشه گذاشته بودند آنجا. خيلي گرم مي شد در پاييز و زمستان چون خورشيد مي تابيد و خيلي جاي گرم و خوبي بود و آنجا زندگي مي کرد. من در عين الدوله يک اتاق داشتم و يک دستگاه گرامافون که80 تومن خريده بودم و اين را وصل کرده بودم به راديو. بلندگوهايش راديو بود و اين گرامافون صفحه پخش مي کرد. اين هم ضيافت گوش کردن موسيقي من بود. يعني واقعا ضيافت فقري که مي گويم. اين ساخته شده براي وضعيتي که در آن بوديم. ما در اين، زندگي ساختيم. در اينها زندگي ساخته شده. در ادبيات، اين زندگي ساخته نشده.
بايد از بچگي کار مي کردي. 18- 17 سالم بود که در يک شرکت جاده سازي کار مي کردم. آن موقع مال مهندس مهدي بازرگان بود. جاده زنجان به تبريز يک بزرگراه داشتند مي ساختند و من آنجا رييس کارگاه بودم و يکي، دو ماه بيشتر نماندم. نخستين حقوقي که گرفتم 800 تومن بود که 100 تومانش را برداشتم و 700 تومانش را گذاشتم روي طاقچه خانه. اين را گفتم که آن فاصله را بگويم.
در 19 سالگي براي داشتن يک صفحه از گرامافون بتهوون دست به دزدي زدم
تقريبا بيژن بچه بالاي شهر بود. بچه خيلي خوبي هم بود. اينکه مي گويم بچه، اصطلاح آن موقع است. من براي بيژن جذاب بودم به دليل اينکه فرضا اگر در خيابان دو نفر دعوا داشتند من راحت ازش نمي گذشتم. اين از نظر طبقاتي براي او جذابيت داشت. براي من هم او جذابيت داشت. خانه شان زير کوه است و گرفتاري خريدن کتاب ندارد. اما من دارم. پس مجبور مي شوم در 19 سالگي براي داشتن يک صفحه از گرامافون بتهوون دست به دزدي بزنم. از فروشگاه فردوسي که فروشگاه بزرگي بود و پله برقي داشت مردم مي آمدند براي تماشا. بتهوون دو تا اورتور داشت به نام هاي «اگمونت» و «کريولان». زير فروشگاه فردوسي يک دکه بزرگ بود که صفحه مي فروخت. من براي نخستين بار در زندگي ام صفحه اورتور بتهوون را دزديدم. اما از آنجا که اينکاره نبودم، لو رفتم. دم در من را گرفتند: بردند جايي که رخت عوض مي کنند و پر از آيينه است و تو خودت را صد تا دزد مي بيني. يارو گفت تو براي چي اين را برداشتي. اين به چه درد تو مي خورد. اينکه فلاني نيست، فلاني نيست. گفتم مي دانم اين چيست. فلان چيز است و کم است چون اجراي ادوارد فيليپس است. يک خورده نگاه کرد رفت با آنها پچ پچ کرد و ولم کردند. وقتي از فروشگاه بيرون آمدم، همان آقايي که مچم را گرفته بود آمد دم در و صفحه را به من داد.
يکي از شعرهاي بيژن درباره همين اتفاقه که البته اصلاشبيه اين اتفاق نيست
سال ها بعد که فيلم «قيصر» را ساختم و باز با بيژن بودم. داشتم پلان هاي «رضا موتوري» را مي گرفتم. چسبيده به سينما «نياگارا» يک فروشگاه صفحه فروشي بود. به بيژن گفتم برويم ببينيم موسيقي چي داره، آمديم داخل همان آقا بود. خيلي گرم بود به بيژن گفت چه مي خواهي، بيژن گفت ما با هم هستيم. رو به من کرد و گفت من را مي شناسي آقاي کيميايي. گفتم معذرت مي خواهم به جا نمي آورم. گفت من همانم که صفحه بتهوون را به شما دادم. حال من بد شد. بغلش کردم. يکي از شعرهاي بيژن درباره همين اتفاقه که البته اصلاشبيه اين اتفاق نيست.
شناختن موسيقي ام خيلي بهتر و بيشتر و دانسته تر شاهين فرهت بود
اينکه من موسيقي مي دانم: گيتار زدم، پيانو زدم، کوفت و زهرمار و همه اينها که اينجا مي بينيد را زدم اينها را خودم با خودم زدم. گوشي زدم. هيچ وقت نوازنده نبودم. بايد موسيقي را بداني. موسيقي بداني، نوازندگي هم مي داني. آهنگسازي هم مي داني. من موسيقي نمي دانستم، مي شناختم. شناختن موسيقي همان است که اثرها را بشناسي، اجراها را بداني. در آن دوران، خيلي بهتر و بيشتر و دانسته تر شاهين فرهت بود. بعدها شاهين موسيقي خواند و آهنگسازي کرد. اينکه من جايي بروم و موسيقي را بياموزم، اين را نداشتم. تا اينکه بيژن يک پيانو خريد. مادرش برايش خريد. براي اينکه قبول شده بود کلاس دهم، برايش خريد. من ديگر اين پيانو را ول نکردم.
خيلي ها مي خواهند که شريک اين اعتبار شوند
بيژن از اينکه يک گيتاري مي زنم و مي گردم و مي گردم و يک آکورد پيدا مي کنم خيلي دوست داشت. اين خيلي برايش مهم بود چون رفيق هم هستيم، حالايک مطلبي من دارم مي نويسم درباره موسيقي او مي گفت که مسعود دارد يک کار اساسي مي کند راجع به موسيقي. اين اعتبار را دوست داشت و خودش هم خيلي زود به اين اعتبار رسيد. خيلي جان کند، خيلي زحمت کشيد که اين اعتبار را پيدا کند و الان صاحب آن اعتبار است و به حق هم هست. خب خيلي ها مي خواهند که شريک اين اعتبار شوند.
بيژن رفت خانقاه و يواش يواش رسيد به ابواب و گوشه نشيني / چيزهايي که من هيچ وقت عقب آن چيزها نيستم
شعرهايي که بيژن سراغش مي رفت- مثلايک دفعه سراغ لورکا رفتن- از همين حسش مي آمد و بيشتر از اسم هايي که در ترجمه نوشته، بيشترش خودش بود. يک چندتايي خودش نيست که اسامي معلوم است. بيژن اين هزار تو را دوست داشت که برود داخلش از آن طرف بيايد بيرون. از بچگي همين طور بود دوست داشت با مجهولات زياد بيايد بيرون و اين مجهولات را دوست داشت و همان ها بودند که فاصله مي انداخت ميان او و يک آدم عادي يا يک شاعر معمولي. يواش يواش بيژن خودش صاحب اين هزار توي شد. يعني بعد از آن اتفاقي که او در ذهنش با بورخس داشت، افتاد بعد از اينکه با بايزيد داشت افتاد، اين ملاقات هاي اين گونه اش با بايزيد يا فرضا حلاج اين ملاقات ها ملاقات هايي بود نامکشوف و بيژن درپي کشف آنها بود. از دهان بيژن که دو شعر از حلاج مي شنيدي تاثير حلاج را مي يافتي. پدر غزاله هم تاثير خودش را در بيژن گذاشته بود. او از آدم هاي مهم مشهد بود و خانقاه داشت. بعد بيژن رفت خانقاه و يواش يواش رسيد به ابواب و گوشه نشيني. بيژن در اين مطالعات آخرش در بازار عقب کتاب هايي افتاده بود که بيشترشان عربي بودند و من به نظرم مي آيد که او عقب چيزهايي بود که من هيچ وقت عقب آن چيزها نيستم. من عقب چيزهاي ديگري هستم. هر آن چيزي که با من نيايد در خيابان، در پياده رو از من دور مي شود. يک جوري ويتريني نگاهش مي کنم. مثل دکمه سردست، کراوات. زينتي است برايم. آني که سر و صداي آدم در آن نباشد، مردم درش نباشد، دوست ندارم. يک جور تعهد هم با ما بود و هست همچنان. با بيژن يک خط وسط اين بود.
ماجراي ازدواجش با ژاله کاظمي کاملااز طريق من صورت گرفت
من غزاله عليزاده که بعدها همسر بيژن شد را نمي شناختم ولي هم شاهد عقدش بودم هم طلاقش. طلاق خيلي تلخي هم بود. اما ماجراي ازدواجش با ژاله کاظمي کاملااز طريق من صورت گرفت. ماجرا اين طور بود که يک روز بيژن به من تلفن کرد و گفت من عاشق شدم، عاشق کسي شدم که تو مي شناسيش و دست توست. گفتم کيه؟ که گفت و من هم تلفن کردم به ژاله و ماجرا را برايش تعريف کردم. زماني که مي خواست با ژاله ازدواج کند من و «شميم بهار» شاهدش بوديم. يعني ما دو نفر بوديم. بعدها گاه گداري موضوعات شان را حل مي کردم. در ازدواج دومش با ژاله اصلامن فکر نمي کردم که آنقدر ژاله را دوست داشته باشد. شبي که ژاله فوت شد دو شب بعدش بيژن فهميد تلفن زد به من، واقعا صدايش به سقف مي چسبيد آنقدر بلند گريه مي کرد. آنجا من فهميدم خيلي ژاله را دوست داشت اما نمي گفت: يعني آنقدر نمي گفت.
خواهرهايمان با ما مرد بودند/ رفقاي من با هيچ چيزي اندازه گيري نمي شدند
ديگر روزها بود، پاييزها بود، ريسيتال پيانو فلان جا ريسيتال گيتار فلان جا. زندگي اين سمت من هم بخش باريکش با بيژن مي گذشت، بخش ديگرش با احمدرضا احمدي. احمدرضا بيشتر مال من بود، خانه هامان با هم فاصله يي نداشت. پول جيب مان را با هم تقسيم مي کرديم، لاله زار را بيشتر قدم زديم. بيشتر قهر کرديم، بيشتر آشتي کرديم. خواهرهايمان با ما مرد بودند. اما بيژن حالي ديگر داشت. ميان ما يک مه يي بود، يک رنگي بود که بي نام بود، سر به توي هم داشتيم، مگر مي شود اين مه و رنگ را گفت؟ مال زمان خودش بود، من بيمار رفاقت بودم، رفقاي من با هيچ چيزي اندازه گيري نمي شدند، اما آن «بودي» که در بيژن بود «راز» بود، رازي که دالون سياه يا سفيدي باشد نبود. خيلي از دوستان موسمي اش خيال مي کردند و هنوز هم خيال مي کنند پا به اين پيچ در پيچ راز و گمشدگي جاده يي شريف که مال او بود گذاشته اند و همين خيلي از آنها را در اين جاده به گمشدگي رساند و خيلي ها داستان هاي خودشان را ساختند. ما زير چتري زندگي مي کرديم که مال ما نبود، بر سر ما بود. اول فکر مي کردي از «هشت و نيم» و پازوليني آن ورتر نمي آيد. اما کار به رائول والش رسيد، «آقاي آرکادين» اورسن ولز تا ارنست لوبيچ و مهم تر از آنها وينست شرمن که هنوز هم بزرگ تر از سينماست. اما نزديک شدن به او کار مي برد. «کاوافي» انتخاب جواني اش بود ،چزاره پاوزه را دنبال مي کرد، من رمان «پوست» را دوست داشتم که به نام «ترس جان» بهمن محصص فارسي اش کرده بود. مي خواستم از «کورتزيو مالاپاره» بيشتر بدانم و او فارسي اش کند. من بايد فيلم مي ساختم. سرمايه مي خواست. بيژن خيلي دلش مي خواست کمک کند. با چهل هزار تومان مي شد شانزده گرفت و سي و پنج اش کرد. «جان کاساوتيس» با فيلم سايه ها در امريکا نهضت ارزان سازي راه انداخته بود. من بايد فيلم مي ساختم. فيلم ساختن سخت بود. با «بيگانه بيا» نشد. فکر مي کنم شايد از بيژن شنيدم، «اين سينما را ادامه بدي تمومي. اول از همه گشنه مي موني» خنديديم.
حيف از رفاقت که نياز به واژه پيدا مي کند
دلم مي خواهد بزنم به شوخي، اما مگر دست خودم است؟ لحظه هاي خوشي را به ياد بياورم تا در حسم او را جسد نبينم؟
واژه ها فرسوده شدن معاني تازه در واژه هاي فرسوده تخريب مي شوند. واژه تخريب شده عشق، رفاقت، ديگر کارايي معنايي ندارد. حيف از رفاقت که نياز به واژه پيدا مي کند. واژه رفاقت خيلي دور دورتر، بي جان، بي رمق تر از فعل رفاقت است. واژه هاي ساييده نه مرگ را مي شناسند نه زندگي را - حتي اين واژه هاي ساييده، به خدا کفاف گفت وگوي قاتل ها را نمي دهد- بايد براي ادبيات امروز، با اين معناهاي تازه از زندگي واژه هاي تازه کشت کرد. ادبيات امروز که زبان ترجمه هايش از شولوخف و تولستوي، تا ماريو بارگاس يوسا... يکي است. ادبيات امروز از چوبک تا احمد محمود و بهرام صادقي و همه دست در انبان واژه هاي مشترک دارند. ديگر چه جوري مي شود براي رفيق شعرت، تنهايي هات ، جوونيت که حالاته ماشين آژانس- نشسته، سکته کرده. شمال. زير يک درخت، پر از مه و بوي برنج روي يک تپه... دفن شده چي را بايد به ياد بياورم؟ اصلااون که ته ماشين، رو صندلي عقب سکته کرده، رو اون تپه دفن شده- بيژن الهي نيست- رفيق من- آنجا چه مي کند؟ من بايد مي ديدم- مي ديدم هم باور نمي کردم. به خدا ما چند نفر تابناک هم بوديم. رذالت در ما يک واژه نو باقي ماند مصرف نشد. براي اينکه کم بود.
اختلاف هايي با بيژن داشتم که اصلا نبايد يک غريبه بشنود چه برسد به اينکه چاپ شود
من آنقدر با خودم راحت هستم که بگويم آن چيزي که بيژن بود خيلي بحق بود. خيلي دويد که اين جايگاه را پيدا کند که دور از دسترس باشد. به هر جهت اگر بخواهم عقيده ام را بگويم تفاوت دارد. من فکر مي کنم براي اينکه از بيژن الهي اطلاعات بگيريد من آدم درستي نيستم. آن کسي که در آن دوران خيلي رفيقش بود محسن صبا بود. او يک داروخانه در تجريش داشت. محسن را من بعدا شناختم. دوستش داشتم. من و بيژن با محسن در داروخانه خيلي رفيق بوديم. بيرون داروخانه همديگر را نمي ديديم. يعني اينکه قرار بذاريم جايي و اينها نبود. رابطه من مثل رابطه يک ساله نوري علابا بيژن هم نبود. ما همه عمر همديگر را ديديم. من اختلاف هايي با بيژن داشتم و آن اختلاف ها، اختلافاتي بود که اصلانبايد يک غريبه بشنود چه برسد به اينکه چاپ شود. براي اينکه آنچه با هم داشتيم همه از سر عشق و دوستي بود. من يک چيزهايي را نمي پسنديدم، آن هم حتما چيزهايي را در من نمي پسنديد. اما خب تنهايي، زمستان، تابستان، پاييز تنها در يک باغ در خانه يي که نمي تواند پايش را بيرون بگذارد. در يک جاي بسته در دنياي خودش از بيرون، يعني اين تهاجمي که از بيرون به او مي شد اينها برايش کارساز بود. اينها بيشتر او را ساخت تا محسن صبا. براي اينکه آنها فقط بودند که بگويند بيرون باران مي آيد قدم بزنيم کاوافي بخوانيم. اما جواب آن تنهايي را چه کسي مي دهد؟ اين انتخاب شخصي بيژن نبود، عقيده اش بود. او مي آمد پهلوي من، منفجر مي شد که نمي دانم با عصرهايم چه کنم. خيلي موجود زيبايي بود بيژن الهي. به طور قطع دروغ نگفت، به طور قطع. به طور قطع بد هيچ کس را نخواست. اينها در او معجزه بود. واقعا اگر او برگزيده بود از اينجاها برگزيده بود. هيچ کس از اين آدم کوچک ترين بدي اي نديد. کوچک ترين تلخي نديد حتي آنهايي که زندگي کرد. يک شاعر به تمام معنا بود. بيژن بدون شعر و نوشتن شاعر بزرگي بود. زندگي او اين گونه بود. عاشق فهميدگي. زندگي اش آنجايي بود که همه اگر 20 هزار پايي مي پرند او در 100 هزار پايي مي پريد و تلاش مي کرد که به آن پرواز برسد. اتفاقات در او ريشترهاي بالاداشت. يعني هر اتفاقي در او هشت ريشتر بود. هر اتفاقي دانش بود. چقدر از اين کلمه مقتول بدم مي آيد. مقتول بيچاره هم مرده، قاتل هم کشته، ... حقيقت را فهميدن شروع شکنجه هاي هول انگيز است. بعضي وقت ها حقيقت بهتر است آنطرف تر بايستاد.
روشنفکران ما متاسفانه رفتارشان با هم خيلي عادي بود
يک بار گفتم بيژن، جسدهاي شيشه يي را خوانده يي؟ گفت مي خواهم مفصل با تو درباره اش حرف بزنم. گفت ترجمه ها و تحقيقات من به اندازه همه اين اتاق است. گفتم بله مي دانم. گفت قبل از مرگم دارم مي سپارم به تو. بيژن الهي يک اتاق داشت که همه نوشته هايش در آن اتاق بود. اين را به من گفت و به جهاتي خيلي هايش را قبول نکردم. گفت مي دهم به شميم بهار. فکر کنم همين کار را هم کرد. من فقط يک بار توانستم تلفن کنم به بيژن که همان صدايش بود که مي گفت «بوقي که شنيديد پيامي بگذاريد»، نتوانستم حرف بزنم گوشي را گذاشتم و بعد از آن يک دفعه با « سلمي» دخترش صحبت کردم که گفت من خيلي دلم مي خواهد شما را ببينم. براي اينکه« سلمي» کوچک بود وقتي من ديدمش و بعد از آن رفت پاريس و ازدواج کرد.
اينکه مي گويند، مثلامن اخوان و شاملو را آشتي دادم درست است. من رابطه خوبي با آنها داشتم اما نگاه آنها به شعر بيژن را دوست نداشتم. آنها نمي توانستند با شعر بيژن کنار بيايند ولي براي من احترام هر دوشان بجا بود. هم آن احترام شان را داشت با وجاهت و سنگيني زياد، هم بيژن داشت در تنهايي خودش و در اين به اصطلاح مبارزه يي که پاياپاي نبود. بيژن خودش را اجرا مي کرد. آنها بعد از سال ها و بودن و بعد از نيما خودشان را اجرا کردند. روشنفکران ما متاسفانه در برخوردهاي غير از کتاب و شعر و نوشتن و ماجراهاي نوشتاري خودشان رفتارشان با هم خيلي عادي بود يعني مثل مردم عادي.
خب مثلابيژن چه کمکي مي تواند به فرمان بکند؟
سينما اما دنيايش فرق مي کرد. من مي خواستم در 19 سالگي فيلم بسازم. من با آنها بودم. اما قرار نبود که يک کاري با هم کنيم. فيلم هاي من را بيژن بيشتر در اکران عمومي مي ديد، دفتري جايي هم اگر نشان مي دادم آنجا مي آمد مي ديد و يادم است که «گروهبان» را دوست داشت چند بار هم گفت که سناريو را بده من ببينم. او خيلي دلش مي خواست در کلاف داستاني کمک کند. نمي گفتم نمي دهم ولي مي دانستم که خب مثلابيژن چه کمکي مي تواند به فرمان بکند؟
اين مربوط مي شود به آريانا فيلم. تو داري مي روي آن داخل هيچ کس خبر ندارد که مي خواهي يک فيلم بسازي که اصلامال سينماي آن روز نيست. بعد آنقدر مغروري که آن مي گويد يک رقص هم بگذاريم داخلش. مي گويي خب! بذار. لطمه يي به فيلم من نمي زند. يعني آنقدر مغروري که برو بابا. حالاآقامنگل را کي بازي کند. مي گويد: جلال. مي گويم خوب است. يعني اينجوري نيست که ارل هاليمن را انتخاب نمي کني براي فيلمت. از بچه هاي لي استراسبرگ اوليه است ديگر. در «جدال در اوکي کورال» يا بهترين نقشش در «آخرين قطار گان هيل».
يعني انتخاب من که براي ساخت فيلم آن نيست. همين هاست. چون من به اين فکر نمي کنم. من به اين فکر مي کنم که اين را مي گذارم و تق! براي همين جلال مي آيد. اين طرف هم يک پسري مي نشست در مدرسه اسمش پيردوست بود. خب تو هم بيا. يکي هم بود اکبر معززي. آن جور انتخابي که نداري. بعد نعمت، جلوتر اسفند، قريبيان (فري)، بهروز، احمد اکبري، براندو که رفت امريکا و ماند. نعمت جاي ديگري بود. نعمت حقيقي اهل دانستن و شعر و سينما به سياق خودش بود. فرامرز و اسفند و احمد اکبري و... از قبيله ديگري بودند که سياق فهم شان زيبا و عصبي بود. جوهر داشتند. بيژن هم ميان اينها مي گشت. دلداده آنها نبود. بيژن هم در خشم خياباني و فهم آنها از زندگي که من خيلي دوست شان داشتم جا نمي گرفت. احمدرضا هم بر جهاز سوار بود مي رفت تا رسيد به گل هاي کاغذي، پرنده فلزي.
از ساعت 4 بعدازظهر به بعد واقعا يک مشت رطيل و عقرب در جانش بود
بيژن اين اواخر خيلي حال روحي بد داشت. خيلي از عصرهاي خودش مي ترسيد. به دليل اينکه من خيلي با او نزديک بودم اصلانمي شود يک چيزهايي را گفت. براي اينکه زندگي به طور قطع صددرصد خصوصي او است. خيلي روزهاي بدي را مي گذراند. از غروب به بعد از ساعت 4 بعدازظهر به بعد واقعا يک مشت رطيل و عقرب در جانش بود تا فرضا بشود 12 و نيمه شب بگذرد تا يواش يواش آرام مي شد. مي آمد پهلوي من در مدرسه. بعد از اينکه بچه ها مي رفتند، ميز بيليارد آنجا بود که بچه ها بازي مي کردند و مي نشست و سرش گرم بود. مي نشست نگاه مي کرد. هيچ کاري نمي توانستم بکنم. در خانه اش خيلي تنها بود. يک عمر در آن خانه زندگي کرده بود. بعد که اين طرف را ساختند تمام، آخر فکر کن تمام اين طرف را برد ته باغ از آن طرفي شد. چپ و راست شد. اين اواخر عکس هايي که از او انداختم در آن خانه يي است که نمي خواست خراب کند، منتقل کرد آن طرف. خودش اهل فيلم خريدن نبود. از شميم بهار فيلم مي گرفت که ببيند. از من هم مي گرفت. يک عده رفقاي جواني هم داشت که مريدش بودند. من آنها را نمي شناختم. آن کساني که من مي شناختم فيروز ناجي و اسلام پور بود. براي بيژن هم کار خوبي با اسلام پور نکردم. خدا رحمتش کند. بهرام اردبيلي را دوست داشتم، برايم شعري نوشت که دوستي مشترک آن شعر به من داد. او را هم خدا بيامرزد.
خدا نکند که با اين مصاحبه چيزي از او کم کرده باشم
مي بيني اين سال ها درهم هستند در ذهنم. مدام مي روم عقب مي آيم جلو. چه بگويم خيلي از جاها را نمي شود گفت خيلي چيزها، نمي شود حرف زد. من از يک چيزي هم مي ترسم. از چيزي وحشت دارم و آن اين است که خدا نکند که من با اين حرف ها و اين مصاحبه چيزي از او کم کرده باشم. آخه من براي رفيقم، عزيزم... چه کاري مي توانستم بکنم... (گريه)
در آن روز عصر هر چه کردم نماند. مي گفت: مسعود از غروب مي ترسم. انگار در شنزار روي سنگ هاي داغ بدوي. همه کار کردم به خانه ام بيايد. برايش ماشين گرفتم اما آمد و زود رفت. پس فردا عصر به يادش بودم. پيش خودم فکر مي کردم نکنه بترسد. رسيدم به مدرسه که به او تلفن بزنم ديدم يکي از دستيارام مي خواهد چيزي بگويد اما مي ترسد. - نه از من- از اينکه دروغ باشد- از اينکه ناخوشي قلب من بالابزند. اما گفت.
تنها شدم. شب ها مي افتادم به تلفن زدن. احمدرضا گفت تنها کسي که بدي نکرد. آيدين عزيزم. آيدين دلداريم داد. آيدين هم پروازهاي تابنده يي به اين نسل دارد.
يکي از دوستان جوانش را پيدا کردم. با او حرف مي زدم. از او خواستم يکي، دو تا از عکس هايي که از بيژن انداختم به من بدهد. گفت چشم. اما... نشد. يکي از آن عکس ها را دارم.
عزيزم- بيژن- مي خواهم تنها باشم. روزگاري که چهره شيطان تقلب به خوشگلي مي کند از راز و آن روزها و اين گذشته گفتم و بيژن الهي. هنوز چيزي نگفتم گفتن اينها بلدي مي خواهد. رازها بايد خودشان احترام مي داشتند و راز باقي مي ماندند، رازي که فاش شود لياقت راز بودن ندارد.