کافه سينما/ البته که عصباني نيستيم. بيشتر افسرده هستيم. خسته هستيم و نااميد. فيلم هايي که مضاميني شاد و روحيه بخش دارند ( اگر وجود داشته باشند!) به قدري بد ساخت هستند و بدسليقه ساخته ميشوند که عصباني تان ميکنند. فيلم هاي خوش ساخت و قابل تامل، غالبا چنان مضامين خشن و سياهي دارند که عصباني ترتان ميکنند. در اين ميان فيلم من عصباني نيستم، اثر خوش ساخت سينماگر جوان کشورمان ، رضا درميشيان هم وجود دارد. فيلم داستان نويد ،دانشجوي ستاره داري را روايت ميکند که از همه جا رانده و مانده است. نه شغلي و نه آينده اي. تنها عشق ستاره، هم دانشگاهي سابقش او را به زندگي واميدارد. پدر ستاره حداقل امکانات معيشت را براي دخترش ميخواهد ، اما نويد آن را هم نميتواند مهيا کند. نويد که سابقه خشونت در هنگام عصبانيت را دارد ، داروي آرامبخش مصرف ميکند. فيلم با صحنه اعدام نويد به دليل قتل پدر عشقش در هنگام عصبانيت تمام ميشود. فيلمي که در مجموع بايد عصبانيتان کند ، اما نميکند. فيلم با ريتم بسيار تندش، داستان ملموسش و باز کردن سر زخم حوادث تلخ دانشجويي و در نهايت با پايان بسيار تلخش پتانسيل برانگيختن هر بيننده اي را دارد. اما شما برانگيخته نميشويد.
نکته همين جاست. شما ميخنديد ، گريه ميکنيد، سيگار ميکشيد ، عاشقي ميکنيد، دلتان ميرود، فحش ميدهيد ، جايتان را عوض ميکنيد ، لبخند ميزنيد ، دلتان ميخواهد کاري کنيد، البته گاهي هم عصباني ميشويد. اين عصبانيت رفته رفته کم رنگ ميشود و در صحنه اعدام جايي که بايد اوج عصبانيت مان باشد ، ديگر عصباني نيستيم. انگار به سرنوشت تن داده ايم . انگار ته دلمان ميدانستيم که هيچ چيز ديگر درست نميشود. منفعل کلمه درستش است. اعدام نويد ، مخلوق رضا درميشيان را کاملا منفعل تماشا ميکنيم و حتا از دست درميشيان هم عصباني نيستيم و نميپرسيم که چرا نويد که اين همه عاشق بود و تنها با آن چشمهاي وحشي و آن لبخند دلکش ، بايد بميرد. از درميشيان توقع هم نداريم که ( حتي به دروغ) اميدي به ما بدهد و دلمان را گرم کند. و اين انفعال محصول همان داروهاي ضد افسردگي دوز بالاست که ما هم با نويد در طول فيلم بالا مي اندازيم. خشممان از سرنوشت سياه نويد را قورت ميدهيم . فيلم تمام ميشود . تيتراژ پاياني هم. اما ما هنوز به سياهي خيره ميمانيم. سرخورده و وارفته . اين همان حسي است که درميشيان ميخواسته ما داشته باشيم. فيلمش را مانند آينه اي روبروي ما گرفته است تا خودمان را ببينيم. ما هم ديگر عصباني نيستيم. سرخورده ، منفعل ، افسرده شايد اما عصباني نه و اين حقيقت ماست. حقيقت مردماني که ديگر انگيزه اي براي عصباني بودن هم ندارند.
فيلم رضا درميشيان من را بيشتر از هر چيز به ياد علي سنتوري مي انداخت. علي و نويد هر دو نيمه ي يکديگرند و محکوم به يک سرنوشت. علي سنتوري پسري مرفه، هنرمند و احساساتي بود که در دام مواد افتاد. نويد اما نيمه فقير ، رنج کشيده ، مهندس و خردگرا بود که سراغ روان پزشک و درمان رفت. رفتن هانيه و ستاره ترس بزرگ زندگي هر دو مرد بود. هانيه با رفتنش و ستاره با تهديد به رفتن آشفته اشان کردند.
هشت سال پيش داريوش مهرجويي هنوز ميتوانست به مخاطبش کورسويه اي اميد نشان دهد. درست است که هانيه را از علي گرفت اما حداقل او را نکشت. نجاتش داد ، برايش کنسرتي برگزار کرد و گذاشت دست کم به يکي از روياهايش ( هرچند در مرکز بازپروري) برسد. . مهرجويي خردمند و گرم و سرد چشيده روزگار باهمان سرسختي مردان قديم ، هرگز اميدش را از دست نداد و علي سنتوري را از منجلاب بيرون کشيد و خورشيد را نشانش داد. اين همان کاريست که درميشيان نميتواند با نويد بکند. درميشيان که هنگام ساخت علي سنتوري در تيم مهرجويي بوده است و از او حتما بسيار آموخته است، هشت سال بعد حتي آن کور سوي اميد را هم به بيننده اش نميدهد. ناکامي مطلق. در کمال تعجب سلايق بيننده هم در اين هشت سال عوض شده است. او هم انتظاري ندارد . پايان بندي دراماتيک را ميپسندد. هپي اند ي در کار نيست . کارگردان و مخاطبانش همسو و هم نظرند. همه موافق هم. هم سن و هم دوره هم. ناظران يک مقطع زماني. پس درميشيان به مخاطبش وفادار ميماند و بدون کوچکترين قضاوتي قسمت هايي از زندگي نويد را واقعه گرايانه نشان ميدهد.
در ميان اين عصبانيت ها و ناکامگي ها بهانه هاي خوشبختي هم کم نيست. بازي پخته و درخشان نويد محمد زاده يکي از آن هاست. نويدِ تولد بازيگري درخشان است. از نوع کلاسيک درخشان. از همان ها که سينماي ايران کم دارد. رضا درميشيان نيز از همان نوع کارگردان ها که بايد بيايند از بزرگان بياموزند و آثار خوب خودشان را خلق کنند.
نويسنده:شيدا شيرازي