چهره ها/ آرزوهای مهراوه شریفینیا در نهمین جمعه تابستان

آخرين خبر/ مهراوه شريفينيا با انتشار اين عکس نوشت: سوال:
دوست داشتيد نهمين جمعه تابستان خود را چگونه بگذرانيد؟
جواب:
به نام خدا
دوست داشتم در نهمين جمعهي تابستان خورشيد باشم.
پشت کوه قايم شوم، گرماي سوزانم را بر زمين بگسترانم، اشعههايم را از ميان ابرها بتابانم و براي زيستن نياز به هيچ چيز ديگري نداشته باشم.
نور باشم و گرما و ديگر هيچ.
پينوشت:
۱.هر که در خُرديش ادب نکنند
در بزرگي فلاح از او برخاست
چوبِ تَر را چنان که خواهي پيچ
نشود خشک جز به آتش راست
«سعدي»
«گلستان، باب هفتم»
۲.جمعهي سوم اومد، جمعهي نهم رفت.
۳.وقتي بهت يه رازي رو ميگن،
بهترين کار براي «راز دار بودن» فراموش کردنِ اون رازه.
۴.قبلاً هم توي بعضي از شبهاي تابستون يهو بارون مياومد.
به طور اتفاقي گاهي هم با مناسبتهاي خاص مصادف ميشد.
به فال نيک ميگرفتيم.
فکر ميکرديم مُهرِ تاييديه بر عشق.
نفهميديم بود يا نبود...
۵.استفادهي مکرر از کلماتِ نابِ تحسينبرانگيز، ارزشِ کلمه رو پايين مياره.
استفادهي مکرر از کلماتِ نابِ تحسينبرانگيز، ارزشِ کلمه رو...
استفادهي مکرر از کلماتِ نابِ تحسينبرانگيز، ارزشِ...
استفادهي مکرر از کلماتِ نابِ تحسينبرانگيز،...
استفادهي مکرر از کلماتِ نابِ...
استفادهي مکرر از...
استفادهي...
۶.دلم تنگ شده بود.
۷.به ياد وبلاگ
بخشي از تکه پارههاي عاشقانهي رويا:
پرسيد:
«رويا! تو اين کافه چند تا قرارِ عاشقانه داشتي؟»
گفتم:
«اين کافهي هميشگيه. پر از خاطرهست.»
پرسيد:
«يعني اينجا يه اولين ديدار نداشتي که برات خيلي مهم بوده باشه؟»
سکوت کردم. به آخرين ميزِ سمت راستِ گوشهي کافه خيره شدم. به اولين ديدار فکر کردم، به لحظهاي که رسيدي به ميز و سلام کردي و من از جام بلند شدم و نگاهت کردم و دلم هُري ريخت پايين.
پرسيدم:
«چه فرقي ميکنه؟»
پرسيد:
«فرقي نميکنه؟»
گفتم:
«من و تو اينجا کلي خاطرهي خوش ساختيم.»
پرسيد:
«مياي اينجا يادش ميافتي؟»
گفتم:
«اگه گير ندي نه، ولي الان آره، يادش افتادم.»
گفت:
«بهش حسودي ميکنم.»
گفتم:
«نکن. الان تو اينجايي، اون نيست.»
گفت:
«ولي اگه من نباشم و تو بازم به اين کافه بياي مهمترين خاطرهت، اولين ديدارت با اونه نه من.»
گفتم:
«پس هميشه باش. اينقدر باش تا همه چيز شبيهِ تو بشه. حتي خاطراتِ قبل از تو. شاملو ميگه:
“نخست دير زماني در او نگريستم
چندان که چون نظر از وي باز گرفتم
در پيرامونِ من
همه چيزي
به هيأتِ او درآمده بود.
آنگاه دانستم که مرا ديگر
از او
گزير نيست.”
اينقدر باش که مرا از تو گزير نباشه.»
تلخ نگاهم کرد...
مهمترين خاطره، اولين ديدار باقي موند.