برای مشاهده نسخه قدیمی وب سایت کلیک کنید
logo

بهمن «فرمان‌آرا»: قرار بود بتوانیم حرف بزنیم

منبع
شرق
بروزرسانی
بهمن «فرمان‌آرا»: قرار بود بتوانیم حرف بزنیم

شرق/ با بهمن فرمان‌آرا در همان شرکت کارخانجات پيله در سي ‌تير قرار داشتيم؛ در همان شرکت چندده‌ساله که بالارفتن از پله‌ها شبيه خانه اشباح است، اما داخل آن بازسازي شده و روشن است. لاغرتر از هميشه است که يادگار کرونايي است که پشت سر گذاشته. قبل از اينکه سراغ کتاب 75 سال اول و خاطرات سينماگر مهم ايراني برويم، از تجربه درگيري خودش و همسرش با کرونا پرسيديم که گفت: «نقاهت دوران کرونا سخت‌تر از دوران بيماري و داروهايي است که تزريق مي‌شود. من دچار افسردگي شديدي شدم، حتي من که پنجاه و چند سال است قرص ضدافسردگي مي‌خورم، بعد از سال‌ها ناچار شدم به دکتر مراجعه کنم. صبح که برمي‌خيزي، آماده مي‌شوي تا کار را شروع کني يا از در بيرون بروي، انگار پريزت را از برق کشيده باشند، بي‌انرژي و بي‌حوصله مي‌شوي و اين حس و حال ساعت‌ها و روزها با شماست. از طرفي مملکت عجيبي داريم و انگار قرار نيست که آمار بيماران و نحوه حمايت از آنها اعلام شود، واکسيناسيون هم که مدام عقب مي‌افتد».

‌ تأثيري که کرونا بر سينما و تئاتر ايران گذاشت به نظر نمي‌رسد تا سال‌ها جبران ‌شود.
اگر نقاش باشي، شاعر باشي، نويسنده باشي يک شکل ديگر است اما  بر سينما و تئاتر که نياز به حضور جمع دارد، ببينيد چه تأثيري مي‌گذارد. هرچند فيلم‌ها آنلاين اکران داشتند و مقداري کمک شد اما در شهر تهران که شبي 30 تئاتر اجرا مي‌شد، الان همه احتياط مي‌کنند، کنسرت‌هاي موسيقي که امکان اجرا ندارند. کرونا مسئله بسياري جدي براي هنر کشوري 80ميليوني است که فعاليت‌هاي مختلف مستمر و زنده داشته است.
‌ خود شما چند کار داشتيد اما همه‌اش متوقف شد.
من بعد چند سال منتظر بودم تا دوباره فرصت شود و در تالار وحدت تئاتري پربازيگر اجرا کنيم که خب نشد، عجيب‌تر اينکه در اين چند سال هيچ ساختمان جديدي هم ساخته نشده است، ما هشت، 9 ماه براي آماده‌سازي سريال فعاليت کرده بوديم در نهايت با تهيه‌کننده (نماوا) تماس گرفتند که اصلا چرا مي‌خواهي با فرمان‌آرا کار کني!

‌ اتفاق مرسوم؟
چهل‌و‌خرده‌اي سال است و اتفاقي تکراري. البته هنوز عادت نکرده‌ام، مثل دفعه ششم است که کتک مي‌خوري، با دردش و نحوه‌اش آشنا هستي. اما از طرفي من در سني هستم که ديگر وقت ندارم صبر کنم، ديگر نمي‌توانم به راحتي بگويم حالا چند سال صبر مي‌کنم بعد فيلم يا سريالم را مي‌سازم. از طرفي من نمي‌توانم با سيستم يا تهيه‌کننده راه بيايم يا مطابق سليقه آنها رفتار کنم که مثلا آقايان را خوشحال کنم. سر آخرين فيلم‌نامه‌اي که سال گذشته دادم با اينکه هر شش نفر هيئت نظارت مخالف بودند، آقاي داروغه‌زاده خودش پشتش ايستاد و گفت فلاني بعد اين همه سال بايد بتواند چيزي که دوست دارد بسازد. البته آقاي شاهسواري خبر داد که «من گفتم بهت پروانه ندهند، چون فيلم‌نامه‌ات خيلي سياه‌نمايي است؛ اگر بسازي دچار مشکل و گرفت‌و‌گير مي‌شوي». حالا منظورش از سياه‌نمايي چه بود، خدا مي‌داند. کل فيلم‌نامه عين اتفاقاتي است که هر روز در مملکت مي‌افتد و در اخبار مي‌خوانيم. ببينيد اگر يک کلمه درباره آزادي صحبت کنيد، از هر طرف مدعي پيدا مي‌کنيد. شما عکاس را مي‌گيريد که عکس‌هايش از سلبريتي‌ها را به عنوان حق سکوت داشته باشيد. از آن طرف کسي که با تعداد غير قابل شمارش صفر مبلغ اختلاس کرده، بعد از سه سال آزاد مي‌کنند. مي‌دانيد که در اين زندگاني قيدوبندهاي بسياري هست. همين فيلم «حکايت دريا» با وجود اينکه يک‌و‌نيم ميليارد سه سال پيش ساخته بوديم بازهم ضرر کرديم در حالي که واقعا نبايد اين اتفاق مي‌افتاد. فيلم‌نامه جديدم در تهران رخ مي‌دهد؛ يک معلم بازنشسته است، هيچ پروداکشن بزرگي هم ندارد. قبل از عيد برآورد کردند 4.5 ميليارد است. شما نگاه مي‌کنيد مي‌بينيد که من در همه فيلم‌ها به بودجه توجه مي‌کنم؛ مثل برخي دوستان نيستم که اگر فيلم موفق نشد بگويم خب مي‌خواستند نسازند يا مثل برخي همکاران عزيز نيستم که به خودم از بودجه‌هاي دولتي دستمزد يک‌ميلياردي بدهم؛ فوقش دستمزد خودم را در کار شريک شده‌ام. من هميشه سرمايه‌گذار داشتم. با توجه به دايره بسته پخش و وجود کرونا و... هميشه مراقبم که اگر فيلم را بسازيم و موفق نشود چه جوابي بايد به سرمايه‌گذاران بدهم.
‌ پس ضروري بود حتما داستان زندگي‌تان را با مجموعه تجربياتي که داشتيد، بنويسيد.
بيشتر افتخار و زحمت اين کتاب به محسن آزرم مي‌رسد چون نه‌تنها خيلي تحقيق کرده بود، از طرفي جوري براي اين 80، 90 ساعت مصاحبه زحمت کشيد که خواندني‌تر شد. او پياده مي‌کرد، جست‌وجو مي‌کرد، سراغ خاطره‌هاي خاک‌گرفته مي‌رفت، برايش ساختاري جديد طراحي کرد، حواسش بود که حوصله‌سربر نباشد، به طوري که هيچ فصلي بيش از دو، سه صفحه نيست، موضوعات هم متنوع است. بارها و بارها متن را چک کرديم، براي صحافي، چاپ، سبکي کاغذ، طراحي عدد و... براي تک‌تک جزئيات وقت گذاشت. کتاب به نوعي است که خواندن را آسان مي‌کند. همه اين اتفاق هم حاصل اعتماد است، حاصل دوستي صميمي چندين‌و‌چند‌ساله با محسن آزرم. من هم کم جايي مي‌روم و هم کم صحبت مي‌کنم.
‌به خاطر خجالتي‌بودن که در کتاب اشاره کرديد يا مراعات ديگري داريد؟
ما نرفته در اين زندگاني حاشيه داريم، البته چون من 53 سال با همسرم زندگي مي‌کنم حاشيه‌هايمان يک ذره کمتر است. از طرفي من نه سيگار مي‌کشم نه چيزي مي‌خورم نه قليان مي‌کشم. البته نه اينکه خيلي پاک و منزه باشم من فقط ياد نگرفتم دود را بدهم تو. با اينکه 16سالم بود و پدرم مرا فرستاد انگلستان و کسي بالا سرم نبود اما خب انتخابم اين بود که از اين چيزها دوري کنم. اگر يک عمر است در اين مملکت کار مي‌کنم براي اين است که هميشه جواب مردم را به درستي داده‌ام. اگر هم مرور کنيد مي‌بينيد مسائل متعدد همه برآمده از شرايط سختي است که وجود دارد، حالا کرونا هم اضافه شده است.
‌ مي‌خواستم بپرسم اين شرايط کرونا شبيه کدام روزها و سال‌هاي زندگي‌تان است؟
فضاي زندگي ما فضاي بسته‌اي است که تازه با وجود عمر و تجربه 50‌ساله‌اي که پشت سر گذراندم باز هم جوابي براي اين گرفتاري‌هايش ندارم. مثلا به من مي‌گويند چرا جوانان فيلم‌نامه جديدتان همه‌شان بد و مشکل‌دار هستند. حالا دختري است که فرار کرده به تهران آمده و بدون جا و مکان است و پسري که نمي‌دانيم چه‌کاره است ولي مدام معلم را تعقيب مي‌کند. من که قرار نيست آرشين مالالان بسازم. در اين چطور مي‌شود خوب ماند؟ من خودم هدف شماره سه مي‌رفتم، در ميدان ژاله، وقتي تعطيل مي‌شديم به سرعت مي‌رفتيم سراغ مدرسه دخترانه که نزديکمان بود، چند لحظه و چند نگاه بود اما حالا وقتي مي‌گويند در رابطه هستند،.... مگر قرار نبود که اخلاق قوي‌تر شود! من امل هم نيستم، سال‌ها خارج زندگي کردم در خود هاليوود هم کار کردم، ولي آدم نمي‌داند با اين ماجرا چطور کنار بيايد. حالا به کودکان بخواهيم نگاه ‌کنيم مثلا مي‌بينم نوه‌هايم که يکي‌شان چهار سال و نيمش هست و آن ديگري يک سال و نيم، هرجاي ديگر زندگي کنند به نفعشان است. نمي‌گويم اينجا نمي‌شود يا اينجا بد است، به ميزان احترامي که به زن گذاشته مي‌شود، به جايگاهي که براي زنان قائل هستند و... توجه کنيد. البته برخي امتيازات هم محض نمونه داده مي‌شود، مثل همان 9 جايزه‌اي که به فيلم واروژ کريم‌مسيحي دادند اما 15 سال نگذاشتند اکران شود. اما حالا معطوف به سؤال شما، کرونا بيماري‌اي است که سراسر دنيا درگير آن است، خاص کشور ما نيست. البته ما کلي مسائل خاص کشور خودمان را داريم ولي فضايي که بد بود، هزار برابر بدترش کرد. ما با هزاران سؤال بي‌پاسخ روبه‌رو شديم، نمي‌دانيم وقتي مي‌گويند خوزستان قرمز است، آيا واقعا قرمز است، يا استان‌هاي ديگر واقعا آبي يا سفيدند. ما دکترهاي بسيار خوبي داريم، توانايي و دانش فراواني دارند، هرچند امکانات دارويي محدود است، هرچند واکسن نمي‌خرند در حالي که در کشورهاي ديگر قرنطينه برقرار است. ما در فضايي کار مي‌کنيم که فضاي معمولي نيست، علاوه بر آن کرونا خيلي از کارها را سخت‌تر کرده است، ديگر نمي‌شود به راحتي سينما رفت، تئاتر رفت يا کنسرت رفت حتي مسافرت نمي‌شود رفت. يک‌سري گرفتاري‌ها را مي‌گوييم براي همه هست، اما چرا هنوز نمي‌دانيم واکسن خريداري مي‌شود، توليد مي‌شود يا اصلا قرار است کدام واکسن را بزنيم؟ وقتي هم کسي مي‌تواند خارج واکسن مي‌زند، روزگارش را سياه مي‌کنند.
 ‌ آن شش ‌هفته‌اي که در بازداشت خانگي بوديد به خاطر برادر همسرتان چطور؟
اين خانه‌ماني کرونا با تنهايي و وسايلي که از آن خودت است، خيلي فرق دارد با اينکه چند نفر بيايند در خانه‌ات سکونت کنند. تلفن زنگ بزند آنها همراه خانمم جواب دهند، تلويزيون را آنها تماشا کنند، بيرون نتواني بروي، چهار نفر چهار نفر مي‌آمدند، يک هفته مي‌ماندند مدام عوض مي‌شدند که با ما صميمي نشوند. همه اينها به خاطر اين بود که کسي که همراه برادر همسر من دستگير شده بود، ادعا کرده بود قرار است يک تلفن مهم به همسر برادرخانمم که در خانه ما ساکن بود، بشود. يکي از آنها پسر چهارساله مرا زده بود که تو صبح زود بيدار مي‌شوي و ما را بيدار مي‌کني. بيرون که نمي‌توانستيم برويم، کارگر مي‌رفت خريد مي‌کرد مي‌آورد. خيلي فرق دارد که قرنطينه باشي يا اينکه چهار مرد منزل تو را تصرف کنند، در خانه خودت آزادي نداشته باشي و رفتار ناشايست هم داشته باشند. هر کسي هم در خانه ما را مي‌زد، بايد داخل مي‌آمد و در خانه ما مي‌ماند. باجناق من و همسر و خانواده‌اش، شش هفته ماندند.
‌ شما تا چند سال پيش هيچ‌وقت نام برادر همسرتان –‌مرتضي لبافي‌نژاد‌– را عنوان نکرديد.
مرحوم سيف‌الله داد هم گلايه کرد چرا نگفتم. چرا بايد اسم مي‌بردم و معرفي مي‌کردم؟ من که نمي‌خواهم نان نام همسرم را بخورم. ببينيد اين شرايط در گذشته بوده، اين اشتباهات بوده که منجر به انقلاب شد. برادرخانم من جزء گروهي بود، پزشک بوده، معمولا در اين خانه‌هاي چريکي يک خانه امن و يک پزشک بوده تا اگر کسي مجروح شد آنجا مراجعه کند، موردي هم نبوده که انجام دهد، تازه متهم رديف 9 بوده از 11 نفر، فقط هم 31سالش بود، اما تيربارانش کردند، جسد را هم پس ندادند و پس از سال‌ها که مادرشان دنبال جنازه مي‌گشت، ديد جلوي اسمش نوشته‌اند «درياچه قم». ما آن شرايط را تجربه کرده بوديم،  قرار بود ما بتوانيم حرف بزنيم! اين همه بچه رفتند به جنگ، از هر طرف اين شهر بزرگ نگاه مي‌کنيد، مي‌بينيد که شهدا به شما نگاه مي‌کنند، سن‌ها هم که نوجوان؛ يکي 13 سال، يکي 14 سال و... . آنها براي چه رفتند؟ براي چه انقلاب شد؟ مگر قرار نبود ما پيشرفت کنيم؟ آن هم کشوري که بي‌نهايت ثروتمند بوده و هست. من نمي‌توانم بي‌تفاوت باشم. به ضرر من هست، باشد. من دارم کم‌کم وارد 80 مي‌شوم، شانس هم بياوري فوقش 10، 20 سال ديگر است. آدم دلش بابت شرايط مي‌سوزد.

‌ البته شما انگار همان يکي، دو سال اول نااميد شديد، در کتاب نوشته‌ايد، حتي وقتي مأمور مهاجرت به شما مي‌گويد نرويد.
هيچ‌کسي از ما نپرسيد و ما را به دنيا آوردند، ما هم از بچه‌هايمان نپرسيديم مي‌خواهيد به دنيا بياييد يا نه! بچه‌هاي من هم چهار، پنج و هفت‌ساله بودند. وقتي دو سال اول ديديم فيلم که نمي‌شود ساخت، کار که نمي‌شد کرد، هر فيلمي با هر موضوعي که مي‌خواستي کار کني، مي‌ديدي که اتفاقات خيلي سريع‌تر از تو پيش مي‌رود، فيلم هنوز تمام نشده کهنه است. تصميم گرفتم به بچه‌هايم شانس ديگري براي انتخاب‌کردن بدهم. شانس اينکه بتوانند جاي ديگري زندگي کنند، براي همين بچه‌ها را به کانادا بردم. بعد که نزديک دانشگاهشان شد من برگشتم، دو تا از سه فرزند من هم برگشتند؛ يعني خودشان انتخاب کردند برگردند يا بمانند. آن روز در سفارت، مأموران جديد سفارت پايين نشسته بودند، کارم که تمام شد، اسم من را صدا زدند. ايشان نمي‌دانم چه سمتي داشت اما من را مي‌شناخت شايد به خاطر «شازده احتجاب» و... . با چشماني اشک‌آلود به من گفت خواهش مي‌کنم تبعه جاي ديگر نشويد، خيلي هم متأثر شدم. نمي‌دانم چه اتفاقي براي آدمي که اين‌قدر وطن‌دوست بود، افتاد. اما هدف من اين نبود که بروم يک جا بمانم. مي‌خواستم به بچه‌هايم شانس بدهم که حق انتخاب داشته باشند. من 59 رفتم، سال 69 برگشتم، بچه‌هايم هم بعدا برگشتند. همين الان هم بگويند فلان‌جا خيلي خوش مي‌گذرد، بازهم ترجيحم اين است که ايران بمانم. من خودم را صاحب ملک مي‌دانم، غير از زمان تحصيل که رفتم، در اين مدت اينجا زندگي کردم، اينجا وقت گذاشتم، اينجا کار کردم.
‌ يعني اينجا را وطن مي‌دانيد؟
صددرصد! هر چيزي هم بخواهم به من بدهند، بازهم اينجا را انتخاب مي‌کنم. براي من خيلي آسان بود که خارج از ايران فيلم بسازم، ولي نساختم که مزاحم برگشتنم به ايران نشود. به الان نگاه نکنيد که براي گرفتن چند صحنه خانم بي‌حجاب خارج مي‌روند، آن موقع مي‌گفتند ضد اينجا فيلم ساختي. من مي‌خواستم اينجا براي مردم ايران فيلم بسازم. نمي‌گويم اگر فلان منتقد فرانسوي و آمريکايي از فيلمم تعريف کند خوشم نمي‌آيد. کيکي که پختم براي اينجاست، آنها خامه روي کيک است، آن تعريف مثل خامه روي کيک مي‌ماند و آن را خوشمزه‌تر مي‌کند. مکالمه من با مردم ايران است، به‌ همين ‌دليل است که هر جواني بخواهد مي‌تواند من را پيدا کند. هرکس هم درباره کارگرداني مي‌پرسد مي‌گويم فرهادي بااستعداد است، فلاني هست و... چون سينما خون جوان مي‌خواهد، شايد من تا 10 سال ديگر هم فيلم بسازم اما درميشيان، سيدي، مکري و... بايد به سينما اضافه شوند؛ وقتي اينها را مي‌بيني مطمئن مي‌شوي که سينماي ايران آينده دارد. هر چقدر هم برايشان مشکلات ايجاد کنند، آنها آينده سينماي ايران هستند، يک نفر از فرنگ که نمي‌تواند بيايد اينجا براي مردم ايران فيلم بسازد. ببينيد سينما ماندگار است، اصلا سينما جادو است. فرصت تجربه با همديگر است. اينکه ما با چندصد نفر که نمي‌شناسيم مي‌رويم در سالن مي‌نشينيم و تجربه مشترک خلق مي‌کنيم و خوشحال بيرون مي‌آييم. وقتي تلويزيون آمد گفتند سينما مرد، ويدئو آمد گفتند سينما مرد، مدام براي سينما مجلس ختم برپا کردند اما سينما به‌دليل اين تجربه غيرعادي، هميشه خواهد بود و ويدئوي يک تئاتر، تئاتر نيست، چون آدم زنده برايت اجرا مي‌کند و شما با احساساتت پاسخ مي‌دهيد. من واقعا به سينماي ايران با اين همه استعداد ايمان دارم.
‌ اين خاطره‌گويي شما در اين راستاست، در اينکه تجربه‌هايتان براي بقيه راهي را باز يا مسيري را روشن کند؟
من حوصله نوشتن، يادداشت‌برداشتن و.. را نداشتم. اگر محسن آزرم اين وقت را نمي‌گذاشت، فرصتي بود که از دست مي‌رفت. اگر کسي از اين خاطره‌ها بهره‌اي مي‌برد خيلي هم خوب. به هر جهت من 53 سال است که کار کرده‌ام و قبلش هم مدرسه سينمايي در لندن مي‌رفتم، قبلش هم خبرنگار ستاره سينما بودم، يک سفر طولاني بود مثلا وقتي اولين باري که آمريکا رفتم بهم گفت ارزان‌ترين شيوه براي رفتن به لس‌آنجلس را انتخاب کن، من چهار شبانه‌روز در اتوبوس بودم و پهناوري يک مملکت را از اين پنجره ديدم. حساب کنيد 18 ساله باشيد، اولين بار بود که سوار هواپيما شدم، غذاي فرنگي نخورده بودم، غير از چلوکباب و ساندويچ چيزي نخورده بودم، يادم هست وقتي پدرم مي‌‌خواست پول را براي سرپرستم در جيبم بگذارم، ديدم چشمانش پر از اشک بود. من سعي کردم در اين کتاب اين تجربيات را بگويم. ما واقعا صمدآقا بوديم در رويارويي با خارج. من تا سال‌ها فکر مي‌کردم غذاي هواپيما حال من را بد مي‌کند، آخر مارچوبه نمي‌دانستم چيست؟ براي ما که اسباب‌بازي‌مان فرفره بود و حتي تلويزيون هم نداشتيم، راديو 7 تا 10 شب بود، خبرها يک هفته طول مي‌کشيد به ما برسد، رفتن خارج تجربه منحصر‌به‌فردي بود. حالا آن وضعيت را با شرايط کنوني نوه من مقايسه کنيد که اين‌قدر وابسته به تلفن همراه و يوتيوب بود که پدر و مادرش براي ترک‌دادنش برنامه‌ريزي کردند. خود من هنوز نمي‌توانم پست اينستا بگذارم، راننده‌ام مي‌گذارد؛ اما يک روز که گوشي را در خانه جا مي‌گذارم انگار چيزي گم کرده‌ام. توي اين راه طولاني از لواسان تا سي‌ تير، با دوستان حرف مي‌زنم، قرارها را هماهنگ مي‌کنيم، برنامه‌ريزي انجام مي‌دهيم و... البته بعضي وقت‌ها هم اين همه دردسترس‌بودن کار دستمان مي‌دهد؛ مثلا يکي از دوستان نيمه‌شب، خبر فوت آقاي ملک‌مطيعي را مي‌دهد، خب مي‌شود صبر کرد تا صبح. ناصر دوست من هم بوده، خيلي هم ناراحت شدم، ولي شده مزاحم خواب، استراحت و...
‌يک نکته در اين کتاب بود؛ انگار شما هيچ خاطره ناراحت‌کننده‌اي از کسي نداريد؟
تمام سعي‌ام اين بوده که از کسي بد نگويم، در ضمن هر گفتني بود و مي‌شد گفت و چيز شخصي را که سبب ناراحتي کس ديگري بشود، نگفتم؛ چون اين خاطرات پسري است که علاقه‌مند سينما بود در خانواده‌اي که تجارت اصلي‌اش نساجي بود.
‌اما چرا اسم گوگوش را نياورديد؟ اسم شخصيتش در فيلم «در امتداد شب» را گذاشتيد.

انتخاب وزارت ارشاد بود و گفتند اصلا نمي‌شود حتي فائقه آتشين هم بگذاريد چون همه مي‌دانند. ‌
 در روزنامه‌ها اسم –‌رئيس‌جمهور دوران اصلاحات‌– را نمي‌توانيم ببريم.
من آقاي خاتمي را دوست دارم، هرجا فرصت شود حتما درباره‌شان حرف مي‌زنم، ولي اينکه چرا در ممکلت خودمان نمي‌توانيم اسم ايشان را ببريم، خيلي حرف است؛ اما از اين کتاب فقط اسم گوگوش حذف شد.
‌ شما حتي بخش‌هاي زيادي درباره همکاري‌تان با مهدي بوشهري -‌همسر اشرف، خواهر شاه‌- نوشته‌ايد. اين همه قدرتي که حضور در شرکت گسترش صنايع سينمايي ايران در اختيارتان قرار داده بود، چطور توصيف مي‌کنيد؟ مثلا همان اعتراضي که بيضايي براي نساختن فيلم «ليلا دختر ادريس» به شما داشت يا موارد ديگر.
ببينيد من قبلش شازده احتجاب را ساخته بودم، بزرگ‌ترين جايزه‌اي که يک فيلم ايراني مي‌تواند ببرد هم برده بود و بعدتر در شرکت گسترش صنايع سينمايي ايران هم اسم من به‌عنوان تهيه‌کننده روي پرده مي‌رفت، هدف اين بود گاف‌هايي که در فيلم‌هاي ديگر ايراني وجود داشت، ديگر اينجا تکرار نشود؛ مثلا خانم شهلا رياحي که فيلم «مرجان» را کارگرداني کرد و خودش نقش دختر 14ساله را که بهش تجاوز شده بود، بازي کرد. حالا ديگر نمي‌شد اجازه داد که آقاي بيضايي بيايند و براي يک دختر 16ساله از يک زن سي‌و‌چندساله به‌عنوان بازيگر استفاده کنند. وقتي آقاي بيضايي به من اطلاع داد گفتم حاضر نيستم اين کار را بکنم و نويسندگان روزنامه کيهان به من هم خيلي فحش دادند. بعد هم براي فيلم «کلاغ» قرار شد اگر خانم معصومي مي‌خواهند بازي کنند موقع نوشتن فيلم‌نامه سنشان پنج سال بالاتر يا پايين‌تر از سن خودش باشد که همين‌طور هم شد. اگر قرار بود کسي احساس قدرت بکند، مي‌توانستم «کلاغ» را هم نگذارم بسازند.
‌ اين دخالت نبود؟
نه! اگر به فيلم‌سازي و صنعت فيلم جهان دقت کنيد، انتخاب بازيگر خيلي مهم است؛ مثلا براي نقش اسکارلت اوهارا يک سال و نيم گشتند تا بازيگر پيدا کنند و اگر اين‌طوري دقت و وسواس به خرج ندهند، فيلم روي هواست، چون هر بار که فيلم را مي‌بينند معلوم مي‌شود که نقش درنيامده است. من اين را دخالت نمي‌دانم، آن را حق تهيه‌کننده «حرفه‌اي» مي‌دانم. ببينيد «شهره آغداشلو» فيلم بازي نکرده بود، ولي در فيلم گزارش عباس کيارستمي درخشيد. يا فيلم‌هاي ديگر اصلاني، هريتاش و... . ببينيد ما وقتي قرار بود فيلم بسازيم بايد با فيلم‌هاي علي عباسي و برادران صادقپور و... که تهيه کرده بودند، فرق مي‌کرد. من مطمئن بودم که کار درستي انجام دادم، وگرنه اين خاطره را در کتاب تعريف نمي‌کردم.
‌ روند کتاب به‌نوعي است که انگار شما هيچ اشتباهي نکرده‌ايد؟ هيچ مشکلي پيش نيامده است؟
خيلي مشکل پيش آمده است چون کارکردن خيلي سخت است. قرار نبود کتاب مجموعه «آه و ناله» باشد. وقتي در حرفه‌اي کار مي‌کني که طبيعت خودت با فضايي که در آن هستي درست درنمي‌آيد، مشکلات زيادي پيش مي‌آيد. من کل اين مسير را به‌سختي رفتم. در تلويزيون اين‌قدر کار کردم تا توانستم «شازده احتجاب» را بسازم. سال‌ها درس دادم و فيلم مستند ساختم؛ اما من اين کتاب را براي گله‌گزاري از دنيا ننوشتم. هر کاري هم که کردم از شرکت گسترش، در اين کتاب نوشته‌ام. حتي قرار بود در دو سال اول که مديرعامل بودم، فيلم نسازم و اين شرط را قبول کردم؛ اما وقتي رسيد به فيلم «کاروان‌ها» که پول سينماي ايران را مي‌خواستند سر آن فيلم به تاراج ببرند، مخالفت کردم، قبول نکردم، با اشرف پهلوي و مهدي بوشهري هم دعوا کردم، پنج بار هم از ساواک کتک خوردم. ديگران آمدند و قبول کردند و فيلم ساخته شد. البته بعدها به من پيغام داده شد که تشخيصت درست بود و نبايد فيلم ساخته مي‌شد. من خيلي خوشحالم که زير بار اين کار نرفته بودم. مادرم مي‌گفت: «من تو را نزاييدم، تو از دماغ فيل افتادي، با هيچ‌کس راه نمي‌آيي».
 ‌ شايد براي همين است که در يکي از نقدها نوشته شده بود «شازدگي از اين کتاب مي‌بارد».
اين هم به اسم ما ربط دارد و از يک اشتباه روزنامه‌اي ناشي شد که وقتي براي خانه‌اي روي آب جايزه گرفتم، نوشت هشت جايزه براي شازده قاجار. فرمان‌آرا شغلش معلوم است و با فرمانفرما فرق دارد، ولي بارها اين اشتباه تکرار شده است؛ اما نکته اصلي تفاوت من با شازده‌ها اين است که من از زير کارکردن فرار نمي‌کنم. از صبح کار مي‌کنم الي غيرالنهايه و هميشه هم آماده کار و پروژه جديد هستم، با وجود اينکه احتياجي به پول ندارم.
‌ شما از همسرتان زياد در اين کتاب سخن نگفتيد، درحد چند تعريف و پيام عاشقانه و چند ميهماني که با ايشان رفتيد، اما به هيچ‌کدام از اين سختي‌هايي که احتمالا در اين سال‌ها در کنار شما کشيده‌اند، اشاره نکرديد؟
اينکه زندگي ما دوام آورده است، براي همين است که از زندگي خصوصي‌مان مراقبت کرديم. من تا سال‌ها اسم برادرخانمم را نمي‌آوردم. خانمم اصلا فضاي ميهماني‌هاي سينما را دوست ندارد، هميشه مي‌گفت اين دوستان سينمايي تو فلان‌اند و بهمان‌اند. «فلور» دوست داشت همين‌قدر در کتاب باشد و درباره‌اش بيان شود. من در خانه‌ام تا بچه‌ها نرفتند خارج و برنگشتند ميهماني سينمايي ندادم، خانه را براي بچه‌ها مراقبت کرديم، يکي بساط کوکائين درست مي‌کرد. بچه‌هاي من بايد در جاي درست مي‌بودند و باشند. در خارج هم من با خيلي از افراد در ارتباط بودم و ديدار و گفت‌وگوهاي مفصل داشته‌ايم، اما حريم خانه و بچه‌ها را هميشه حفظ مي‌کردم. خيلي‌ها برنامه دارند و اصلا دوست دارند زندگي آدم را از هم بپاشند. اينجا و الان را نگاه نکنيد زماني هم خوش‌قيافه بوده‌ام، سکانسي در بوي کافور، عطر ياس، عکس دوران افسري را انتخاب مي‌کند. يکي از خانم‌ها گفت «واي خدا مرگم بده ببين طفلک چه شکلي شده است!».
‌ شما در زندگي دوبار از ايران رفتيد، يک‌بار براي تحصيل، يک‌بار هم براي کار. اتفاقات و خاطرات آن طرف را مي‌خوانيم انگار احساس موفقيت و ميزان موفقيت بيشتر است.

من آن طرف کار کردم، کارم را بلد بودم، دستمزد زياد هم داشتم. اما اينجا راحتم، نه اينکه آنجا ناراحت باشم، براي آنکه آنجا بتوانم کار کنم بايد خيلي بيشتر از تصورتان کار مي‌کردم. ببينيد من هنوز امکان رفتن به آنجا را دارم ولي نمي‌روم. اينجا «خونه» است، آنجا را شايد بشود گفت هتل، ميهمان‌خانه يا خانه خاله.
‌ اما اين طرف مدام توقيف و سانسور را اشاره کرديد، آن طرف خانه بورلي هيلز، ميهماني و کارکردن با چهره‌ها از پل نيومن تا اليور استون و...! اين‌همه چراغي که از زير سطرهاي کتاب برق مي‌زند چه؟
من از 16‌سالگي خارج بودم، من عکس دارم با «دبورا کار» براي افتتاح فيلمش که براي ستاره سينما گزارش تهيه کنم، عکس هم گرفتم. آن سال‌هايي هم که اينجا کار مي‌کرديم، سه ميهماني براي فستيوال تهران برگزار مي‌کرديم و دوستان سينمايي براي حضور در اين ميهماني‌ها سر و دست مي‌شکستند. من هيچ‌وقت بهت‌زده شهرت آنها نبودم. بعد هم که آنجا رفتم غير از کار سينما کار ديگري نکردم، نه رفتم داخل پمپ بنزين ايستادم نه رفتم فروشنده شوم، آنجا هم کار تهيه‌کنندگي سينما کردم. مهم اين بود که سينماي آن‌طرف را مي‌شناختم من با جرج لوکاس فارغ‌التحصيل شدم. بچه‌هايي را که خيلي معروف شدند، مي‌شناختم. من بلد بودم چطور با آنها صحبت کنم چطور با آنها رفتار کنم؛ من با شرلي مک‌کين مرتب قرار ناهار داشتم، وقتي هم برگشتم برايم نامه نوشت. اما گذشت!
‌ و پيوندهاي خانوادگي انگار در خانواده شما بسيار محکم است، شما به خاطر درخواست پدرتان براي کمک به خانواده برگشتيد؟
وقتي اينجا آمدم وابسته شدم، دوستانم اينجا هستند، زندگي من قبل از رفتن اينجا بود و آدم موفقي هم بودم و سال 69 که برگشتم و در آن 10 سال که نتوانستم کار سينما انجام دهم به کارخانه امان رفتم و کار نساجي انجام دادم. مديرعامل شرکت نساجي پيله شدم. ما سه برادريم و يک خواهر، هميشه هم هر موقعيتي لازم بوده به‌عنوان دستيار و کمک تجارت خانوادگي بوده‌ام. بارها در آن 10 سال شبانه به کارخانه که کيلومتر 10 جاده ساوه سرکشي مي‌کردم، حتي مدل نخ‌ها و ترکيب‌شان را هم ياد گرفتم. يادگرفتن درباره نساجي خيلي آسان‌تر از سينما بود؛ چون دو‌دوتا چهارتا دارد، سفيد ته آبي داريم، سفيد ته قرمز داريم.
‌شايد بارها و بارها از شما درباره نگراني‌هايتان پرسيده شده، مي‌خواستم بدانم الان نگران چه چيزي درباره ايران هستيد؟
براي من شخصا نگراني آن‌طوري درباره زندگي و فرزندانم وجود ندارد‌ اما براي مملکت خيلي نگرانم؛ چه بچه‌هاي با استعدادي که دارند کار مي‌کنند، چه بچه‌هايي که از دانشگاه شريف يک راست به خارج مي‌روند. براي من خانم ميرزاخاني بت است و اين بچه‌ها همه دارند مي‌روند. مي‌دانيد که ناسا تعداد زيادي مدير ايراني دارد. تعجب‌آور است که چقدر استعداد داشتيم در اين مملکت و ناگزير شده‌اند بروند. ما شبيه هيچ گروه مهاجري در تاريخ نبوديم، شايد شايد شايد شبيه روس‌هاي بعد از انقلاب روسيه، در بين مهاجران ما باسوادها و پولدارها رفته‌اند. کساني که مجبورند الان مي‌روند را نمي‌گويم، يکي شهردار بورلي هيلز مي‌شود، ديگر سناتور و... ما شباهتي به هيچ گروهي نداريم. وقتي به آينده نگاه مي‌کنم، مي‌پرسم چه خواهد شد. شما به قسمت نام‌آوران بهشت زهرا برويد به جاي شاملو، احمد محمود و... ابوالحسن نجفي و... چه کسي آمده است؟ چه کسي جايگزين شده است؟ اما من دلم مي‌خواهد همين‌جا بميرم همين‌جا خاکم کنند. اين دنيا بليت يکسره است ولي دلم مي‌سوزد که چه کساني را داريم از دست مي‌دهيم ،اميدوارم يک دوره‌اي بشود که همه علاقه‌مند شوند که خودشان يا بچه‌هايشان به ايران برگردند.
‌يک چيزي که شما اول صحبت هم اشاره کرديد، شايد بهتر باشد با همان هم مصاحبه را تمام کنيم. با همه اين موفقيت‌ها که داشتيد، چه نيازي بود که سال‌ها قرص افسردگي مي‌خورديد؟
تقصير بدنم است، يک مواد شيميايي ترشح مي‌کند که باعث افسردگي مي‌شود از 26-27 سالگي متوجه شدم زود حالم بد مي‌شود، غم مي‌ماند و ماندگار مي‌شود. جاي تعجب هم داشت که وقتي مشروب نمي‌خورم، چرا اين‌طوري مي‌شدم. هنوز هم قرص افسردگي مي‌خورم. بعد از کرونا هم خيلي بدتر شدم، دکتر رفتم تا بتوانم بخوابم، مع‌الوصف دوران خيلي بد افسردگي را مي‌گذرانم. با‌اين‌حال، سعي مي‌کنم زندگي را مديريت کنم، صبح زود بيدار مي‌شوم پرده‌ها را مي‌کشم و براي کار، چه در خانه چه دفتر، آماده مي‌شوم. سعي مي‌کنم زندگي‌ام منظم باشد حتما سرکار مي‌روم، پدرم هميشه مي‌گفت مرد بايد ساعت هشت صبح بيرون رود تا هم خودش نفس بکشد، هم همسرش. خوردن قرص افسردگي خيلي اتفاق بدي هم نيست. حساب هم کنيد از سال 79 تا حالا چقدر ماجرا پشت‌سر گذرانديم!

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره
اخبار بیشتر درباره