پل حافظ، اول خیابان سمیه؛ جشنواره شهید حبیب غنی پور
بروزرسانی
از صبح 14 اسفند 91، هم با پيامک آقاي دشتي و هم با نگاه به تقويم کارهاي روزانه ام به ياد داشتم که بايد براي شرکت در مراسم کتاب سال و جشنواره شهيد حبيب غني پور به تالار سوره، حوزه هنري، سازمان تبليغات اسلامي بروم. پس از اينکه امسال قصد کردم تا يادداشتي براي کتاب سال (91) شهيد حبيب غني پور بفرستم، کنجکاو شده بودم که اين مراسم چيست و کيفيت آن در سالهاي گذشته چگونه بوده است. اينکه منبع مالي و حامي برنامه هم چه کسي و چه گروهي است کنجکاويم را برانگيخته بود. با جستجو در اينترنت، اول مسجد جوادالائمه(ع) را يافتم (چون تهران چندين مسجد به نام امام نهم شيعيان (ع) دارد و برايم سوال بود که اين مسجد کدام يکي از اين مساجداست؟!) خلاصه اطلاعات اوليه را به دست آوردم و ديدم بچه مسلمانهاي قبل از انقلاب که عمدتا در سالهاي بعد از انقلاب در حوزه هنري و جاهايي شبيه به آن فعاليت کرده اند و حوزه کارشان نيز ادبيات داستاني با تاکيد بر انقلاب اسلامي و دفاع مقدس است، در اين جشنواره فعالند. خيالم تا حدود زيادي راحت شد.گروه خاص سياسي را پشت ماجرا نديدم. و حتي در وب سايتها و خبرگزاري هاي مختلف هم بررسي کردم تا ببينم آيا اين برنامه به عنوان نماد يک گروه يا جناح خاص سياسي تلقي شده يانه. که اينگونه نبود.با چنين ذهنيتي از اين جشنواره با آرامش بيشتري برنامه ريزي کردم تا هر طور شده خودم را به برنامه برسانم. گفته بودند که برنامه ساعت 15:30 آغاز مي شود. بعد از ظهر روز هاي دوشنبه کلاس هاي درسي ام در دانشکده فني دانشگاه تهران (درس زلزله شناسي مهندسي دوره ليسانس مهندسي معدن) ساعت 16: تا 17:30 برقرار است. با دفتر دانشکده تماس گرفتم و گفتم امروز زمان کلاس را استثنا يک ساعت زودتر اعلام کنند. ساعت حدود 16 بود، کلاس را کمي زودتر به پايان رساندم و جلوي درب پرديس شماره دو دانشکده فني (در خيابان کارگر شمالي) به يک تاکسي گفتم: "در بست، پل حافظ!" گفت بيا بالا (چون مبلغ کرايه را هم با راننده طي نکرديم، به نظرم با خيال راحتتر و باسرعت بيشتري به سمت پل حافظ مي راند.!) در مسير راه، يکي از دانشجويانم که الان در کانادا به تحصيل مشغول است، براي مشورت در مورد چگونگي نهايي کردن تز دکترايش و تعيين زمان دفاع دکتريش زنگ زد، و اين مکالمه تقريبا تا زير پل حافظ طول کشيد!. با پوزش از راننده به خاطرصحبت در طول مسير، و با پرداخت مبلغي مناسب،با در نظر گرفتن انعام و سرعت عمل راننده پباده شدم.( از راننده پرسيدم چقدر بدم؟ گفت هر چه بيشتر بهتر! بيست، سي! چهل!....).
براي من حوزه هنري همچنان همان تالاري است که الان به آن تالار انديشه مي گويند. همانجا که در رونمايي از نوار کاست شمس الضحي (با صداي زيباي حسام الدين سراج ، به نظرم در سال 66) در اين سالن شرکت کرده بودم. بنابراين تلاش کردم از همان درب اصلي که زير پل حافظ باز مي شود به ساختمان داخل شوم. البته خيلي زود فهميدم که حالا ديگر ورودي سالن از اينجا نيست.
به خاطر آوردم که آخرين بار در 23 فروردين 1372 (حدود بيست سال قبل) براي شرکت در مراسم تشييع پيکر شهيد مرتضي آويني به اين مکان آمده بودم. آويني براي من انسان بسيار با ارزش و نماديني بود (چيزي در مايه هاي "چه گه وارا"ي نسل من، با مايه هاي غليط فرهنگي و هنري . براي من اصل جنس بود و هست. کسي که در کار خودش هم يک حرفه اي به تمام معنا بود. تاکيد مي کنم که تلفظ نام اين اسطوره مبارزه اسپانيايي زبان کوبايي، چه گه وارا – با آهنگ تلفط "گه" شبيه "چه"، با کسره زير "چ "و "گ"- است و ايراني ها معمولا نام او را "چگوارا"- شبيه به اين سوال سه کلمه اي در فارسي: "چه چيز گوارايي"!؟- تلفظ مي کنند! . ). حيف که آويني در آن روز و در بيست فروردين 72 به روي مين رفت و شهيد شد. فيلمي که کيومرث پوراحمد به مناسبت شهادت آويني ساخت و چند فيلم را که تلويزين از مجموعه روايت فتحي که آويني شخصا ساخته بود پخش کرد (در همان ايام شهادت آويني) روي نوار از دستگاه ويدئويي که آن موقع تازه خريده بوديم، ضبط کرده بودم و در منزل و در دانشگاه شريف (که آن موقع در مجله دانشجويي عمران شريف با دوستانم در آن فعال بودم) با دوستان چند بار ديده بوديم. زماني که در سال 74 به فرانسه رفتم وتا پايان سال 77 يکي از پوستر هاي دائمي روي ديوار اتاقم- در خوابگاه و اتاقم در دانشگاه- پوستري از شهيد آويني بود. اواخر دوره دکترا را مي گذاراندم، يکي از دوستان ايراني که به ديدارم در دانشگاه گرونوبل فرانسه آمد و پوستر آويني را در اتاقم ديد به من گفت (نصيحت کرد ،که) "بابا اينها چيه ميزني اينجا روي ديوار. اينا حساس ميشن ها؟! بهت گير ميدن ها؟!" گفتم: "ببين! اينها ميدونن که من آدم سياسي نيستم، همش سرم تو درس و کار علمي است. جزو هيچ گروهي هم نيستم، خودشون بهتر مي دونن. اينا هم وقتي ازم پرسيدند که اين پوسترکيه؟ گفتم يک سينماگر مستندساز معاصر ايراني است که در جبهه هاي جنگ (که من تاکيد داشتم که هميشه "دفاع" بوده، وگرنه ما جنگي نداشتيم) براي تهيه ادامه مستند هايش رفته و در منطقه جنگي بر روي مين هاي به جا مانده از جنگ، در نزديکي اهواز چهار سال و نيم بعد از جنگ رفته و شهيد شده. همين! اين بنده خداها هم به من کاري ندارن! تو هم نگران نباش!" خلاصه تا آخرين روزي که من در اتاقم در دانشگاه گرونوبل فرانسه بودم، پوستر شهيد آويني هم اتاقم را مزين کرده بود.بله!. با رفتن به سمت حوزه هنري، برگشتم به بيست سال قبل. همان 23 فروردين سال 1372، روز تشييع شهيد آويني.
يا پرس و جو از چند راننده در کنار خيابان فهميدم راه ورود به سالن سوره از خيابان سميه است. و وقتي سالن را يافتم فهميدم که سالن و تاسيسات حوزه هنري با آن تجهيزاتي که من در دهه شصت و اوايل هفتاد ديده بودم، کلي فرق کرده است (که البته طبيعي است) سالن سوره ، مجموعه بسيار آبرومندي است فقط براي ورودو به سالن تابلو راهنما نصب نکرده بودند! ظاهرا دوستان که جمعشان جمع بود، فکر آدمي ناواردي و يا تازه واردي مثل من را نکرده بودند که احتمالا قرار است اولين بار به اين سالن بيايد!. به هر حال وارد سالن شدم و به ميانه سخنراني آقاي فردي رسيدم. و بعد سخنراني آقاي ناصري، دبير اين جشنواره. و در نهايت اهداي جوايز. به آقاي دشتي هم پيامک دادم که من داخل سالنم. به کنارم آمد و خوش آمد گفت و من هم خوشحال شدم که بالاخره يک آشنا در اين سالن پيدا شد!. البته آنها که روي سن مي رفتند (براي دادن جايزه) چون تقريبا همگي از پدران شهدا بودند، بدون آشنايي قبلي، از آشنايان من در همان لايه اجتماعي هستند که من با آن بزرگ شده ام! برايم جالب بود که ازوزير و وکيلي براي اهدا جايزه دعوت نکرده بودند . نوبت به اهدا جوايز به منتخبان رسيد و برندگان تقدير نامه و کتاب سال به نوبت روي سن آمدند و جايزه گزفتند.. بعضي ها هم صحبتهاي خيلي جالبي کردند مخصوصا نويسنده جانبازي که با دو پسرش روي سن آمد و پيشنهاد کرد که ايده هر شهيد يک کتابخانه را مي توان دنبال کرد. به نظرم خيلي ايده جالبي آمد. گفت که اين ايده را با بيش از 100 خانواده شهيد مطرح کرده و موفق هم بوده است. در کشوري مثل کشور ما که مردم کمتر کتاب مي خرند و در شرايط اقتصادي کنوني مي توان حدس زد که از اولين اقلامي که مردم از سبد خريدشان حذف مي کنند، همين کتاب مظلوم باشد! مظلومتر نويسندگان هستند که نگرانند تا ناشران با نگراني ازآمار فروش کتاب قبلي آنها، در قرارداد بعدي تعلل بيشتري بکند! ... به هر حال مراسم تمام شد و به بيرون سالن آمدم.
گشتي هم از در محوطه حوزه هنري زدم و نگاهي هم به آن سالن حوزه هنري که خودم مي شناختم (تالار انديشه) انداختم . خوشحال شدم که برنامه هاي متنوعي در آن برقرار است و جواناني را ديدم که براي اجراي تئاتر آماده مي شوند (ظاهرا براي اجرا در جشنواره تئاتر شمسه). در کشور آلمان حدود 7% مردم از هنر نان مي خورند. براي آنها که از فرهنگ و هنر در ايران زندگي شان را مي گذرانند بايد خيلي نگران و مراقب بود. اگر اوضاع به کام اين هنرمندان و فرهنگيان و نويسندگان باشد، مي توان انتظار توليدات هنري بيشتر هم داشت. ولي اگر اوضاع اقتصادي قمر در عقرب شود (چيزي شبيه به اين روزها!) آن وقت نگراني براي اين بچه هاي فعال در حوزه هنر و فرهنگ بايد بيشتر و صد چندان شود. پياده به سمت ميدان فردوسي براي رسيدن به ايستگاه مترو راه افتادم.
در چهارراه کالج از يک کتاب فروشي، (پاتوق کتاب) مجله ماهنامه داستان (ماهنامه ادبيات و داستان) را خريدم که روي جلد آخرين شماره اش عکس آقاي فردي چاپ شده بود. ديدم فرصت خوبي است. با اين مرد اديب حوزه انقلاب و دفاع مقدس که اين جمع فرهنگي را در يک مسجد با هدف قصه نويسي، کتاب خواني، نقد و کارهاي فرهنگي ديگر دور هم جمع کرده، بيشتر آشنا شوم. از آن جمع که او گردهم آورده بود، يکي شان همين شهيد حبيب غني پور و ديگري شهيد جعفر بگلو بوده است، کار خوبي است که دوازده دوره توانسته اند دوام بياورد و جايزه اي درست کنند به نام يکي از شهداي جمعشان و آن را تا امروز حفظ کرده اند.
کلي آقاي دشتي را در دل دعا کردم که موجب وصل من به اين جمع شد. روز خوبي بود! به قول استاد شفيعي کدکني " در روزهاي آخر اسفند،.../ وقتي بنفشه ها را، با برگ و ريشه و پيوند و خاک، از جا مي کنند.... /اي کاش آدمي، وطنش را همچون بنفشه ها /، ميشد با خود ببرش به هر کجا که خواست... "، و اين گذر از زمان حال به روزگار و جايگاه کاري شهيد آويني، من را به حال خواستگاه و زادگاه معنوي خويش برد. به همين نزديکي ... حال من را خيلي خوب کرد . تا خانه که برسم، از کتاب سال شهيد غني پور، چند مقاله و گزارش را خواندم، مقاله خودم را هم دو بار ديگر، چاپ شده اش را، خواندم! (به قول مظفرالدين شاه قاجار: خودمان را در آينه ديديم، خوشمان آمد!).
روح شهيد غني پور و شهيد جعفر بگلو و همه دوستانشان که علاوه بر هنر شهادت، هنر داستان نويسي و حرکت در وادي نويسندگي داشتند، شاد باد. وتا باشد از اين برنامه هاي خوب در شهر ما فراوان باد.