چهره ها/ تلخ ترین وشیرین ترین خاطره بهزاد فراهانی
آرمان امروز
بروزرسانی
آرمان/ بهزاد فراهاني مي گويد: خاطرات بازگوکننده و زندهکننده خيلي از مسائل است اما از تلخ ترين خاطرهام شروع ميکنم.
خاطرات بازگوکننده و زندهکننده خيلي از مسائل است اما از تلخ ترين خاطرهام شروع ميکنم . اين خاطره بر ميگردد به ساخت سريالي که در دست داشتم.
بهزاد فراهاني نوشت: در اين پروژه افراد زيادي دخيل بودند و شريک بودند و آدمهايي زيادي به آن اميد داشتند که هم برايشان يک ثمره کاري و يک نتيجه مطلوب محسوب شده بود و به طبع بحث مالي هم براي همه افراد تاثيرگذار بود قصد داشتم يک سريالي با نام حماسه ارت توليد و در معرض عموم قرار دهم.
اهداف آن هم کاملا وطندوستانه و انساندوستانه تبيين شده بود که متاسفانه اجازه ساخت اين اثر را بعد از 220 دقيقه لغو کردند. اما براي من اين موضوع يک خاطره بسيار تلخ حساب مي شود زيرا حتي حاضر نيستند که اين 220 دقيقه که ساخته شده را تماشا کنند و ايراد کار را بر من روشن سازند .
موضوع بعدي که مايل هستم با شما در ميان گذارم موضوع مجموعه تلويزيوني امام علي بود که من در آن مجموعه نقش بدي را بازي ميکردم و کساني بودند که نقش مثبت بازي ميکردند اما در مواجهه با مردم در اجتماع از برداشتها و برخوردهاي آنها ناراحت ميشدم در بعضي از مواقع واقعا فکر ميکردند که من معاويه هستم و با من برخورد نامناسبي را انجام ميدادند که از اين رو بعضي مواقع ناراحت ميشدم و اين رفتار بازگوکننده و يادآور خاطرههاي تلخي براي من شده است اما دوست داشتم به آن اشارهاي داشته باشم.
اما موضوعي که من را به شدت شاد کرد و تا مدتها براي من يک خاطره ماندني و دوست داشتني قلمداد مي شد اين موضوع است ؛ اغلب در خيابانها که ميروم در اين زمان کسي را نميشناسم که با بنده بدرفتاري کرده باشد و ناراحتي از من در ذهن او به جا مانده باشد و هميشه مردم خوب و با احترام با من رفتار کردهاند.
در يکي از سفرهايي که در يکي از شهرستانهاي ايران داشتم اتفاق عجيبي برايم رخ داد. در ملاير چند روزي را قصد استراحت و گذراندن اوقات خوب داشتيم در يکي از روزها قصد گشت و گذار در شهر داشتيم که در اواسط راه بنزين ما تمام شده بود و ماشين از حرکت ايستاد و آن زمان موقعي بود که هيچ پمپ بنزيني در آن نزديکي وجود نداشت فردي به سمت ما آمد و از ما پرسيد چه اتفاقي افتاده است در جواب به او توضيح دادم که بنزين تمام کردهايم کمي ما را نگاه کرد و گفت در اين جا که پمپ بنزيني وجود ندارد و فراهم کردن بنزين در اين زمان در ملاير به نوعي غير ممکن است اما ما سعي مان را خواهيم کرد.
چندين ساعت رفتند و از آنها خبري نشد با خود گفتم حتما آن بنده خدا هم بنزيني برايش فراهم نشده است تا به ما کمک کند ديگر زماني بود که از جا بلند شدم و نااميدانه قصد داشتم که آن منطقه را ترک کنم و به دنبال راه و چاره ديگر باشم. از دور صدايي آمد و گفت نرويد!نرويد!ما رسيديم ديدم آن مرد جوان به همراه چند نفر چندين گالن بنزين برايم آوردهاند و من ميتوانستم با آن بنزين حتي به تهران بازگردم. از خوشحالي در پوست خود نميگنجيدم و فکر ميکنم اين يکي از بهترين خاطرات من است.