عکاس خونه/ ارسالی از hhhn10
تصور میکنم روز داوری به اتاقی سفید صدایم میکنند که صندلی چوبی ناراحتی دارد که وقتی رویش منشینم و از روی اضطراب سر جایم وول می خورم خرده چوب در بدنم فرو میرود . بعد پروردگار با لبخند می آید سراغم و می گوید برایم مهم نیست چه کارهای خوب و بدی کرده ای. برایم مهم نیست به من اعتقاد داشتی یا نه، و برایم مهم نیست به فقرا سخاوتمندانه پول دادی یا با خست، زندگی هدیه ای بود که به تو ارزانی کردم ولی تو حتی به خودت زحمت ندادی کاغذش را باز کنی. بعد هلاکم می کند... "مخاطبان گرامی آخرین خبر؛ برای ارسال تصاویر؛ لطفا در صفحه عکاسخونه؛ آیکون دوربین در بالای صفحه را انتخاب نموده و تصویر خود را ارسال فرمایید."