عکاس خونه/ ارسالی از Hamed_Rahmani
می دانستم در آستانه مرگ هستم؛ حتی در تب سوزان. در میان هذیان ها می فهمیدم و به طور مبهمی احساس می کردم مرگ دارد به طرف من می آید...و ناگهان این رستاخیز، این روشنایی که پس از تاریکی به من رو کرده. تو...تو...پهلوی من...صدای تو...نفس های گرم تو... یِلنا به من رحم کن. برو. حس می کنم ممکن است بمیرم. نمی توانم این التهاب و هیجان را تحمل کنم. تمام جان من، روح من دارد به سمت تو کشیده می شود. فکر کن چیزی نمانده بود مرگ ما را از هم جدا کند. ولی حالا تو اینجا هستی، در آغوش من هستی. (ص ۱۵۵) "مخاطبان گرامی آخرین خبر؛ برای ارسال تصاویر؛ لطفا در صفحه عکاسخونه؛ آیکون دوربین در بالای صفحه را انتخاب نموده و تصویر خود را ارسال فرمایید."