دیوانی برای زندگی نه استوری

خراسان/ هر سال شب یلدا که میشود تازه میفهمیم چقدر از ادبیات کلاسیک بهخصوص دیوان حافظ دور بودهایم طوریکه در روخوانیاش ضعف داریم چه رسد به درک و درونی کردن آن اما چطور میشود دوباره حکمت موجود در ادبیات را به متن زندگی بیاوریم؟
شب یلداست. میوه و آجیل روی میز است، شمعی هم روشن، گوشیها در دست، و دیوان حافظ بین جمع میچرخد تا هر کسی برای استوری و ژست کمی حافظ بخواند. اما نوبت به هرکسی که میرسد، مکث میکند لکنتش شروع میشود و طوری به دیوان حافظ نگاه میکند که انگار اشعاری با زبان بیگانه مقابلش قرار گرفته. این موقعیت برای بیشتر ما آشناست. دیوان حافظ هست، اما انگیزه فهم و درونیکردنش نه. حضور دارد، اما مفاهیم غایب است. دیوان حافظ به محفل یلدای ما آمده تا رسم یک شب را کامل کند، نه بیشتر. چون خودمان در روخوانیاش مشکل داریم چه رسد به درکش. اشعاری که روزگاری زبان مشترک زندگی، اخلاق، عشق، ترس و امید بوده، حالا به شیئی آیینی تقلیل پیدا کرده؛ چیزی میان دکور، نوستالژی و محتوا برای استوری. پرسش درست همینجاست: چرا ما که در ظاهر از نسلهای قبل باسوادتریم، از متنی که قرنها انسان ایرانی را فهمیدهتر، صبورتر و عمیقتر کرده، اینقدر فاصله گرفتهایم؟
اندیشههایی که شعر شدند
برای فهم فاصله امروز ما با ادبیات کلاسیک، باید یک سوءتفاهم مهم را کنار بزنیم: حافظ، سعدی، مولانا و فردوسی فقط «شاعر» نبودند. آنها، در معنای دقیق کلمه، حکیم بودند؛ یعنی کسانی که درباره زندگی، انسان، قدرت، عشق، رنج، ترس و اخلاق اندیشیده بودند و حاصل این اندیشه زیسته را در قالب شعر و حکایت به نسلهای بعد منتقل کردند. با این اوصاف ادبیات کلاسیک فارسی در اصل یک نظام انتقال تجربه است، نه صرفاً مجموعهای از متون زیبا. نسلهای قبل شاید تحصیلات دانشگاهی نداشتند، اما با این متون زیست مشترک داشتند. ابیاتی از حافظ یا شاهنامه را حفظ بودند، حکایات سعدی را شنیده بودند و مفاهیم پیچیده انسانی را به زبان ضربالمثل، قصه و شعر، در موقعیت درست به کار میبردند. ادبیات در زندگیشان جریان داشت، نه روی طاقچه. ما اما مسیر دیگری رفتهایم. ادبیات کلاسیک را به «نماد فرهنگی» تبدیل کردهایم: چیزی برای مناسبتها، عکسها، نقلقولها و نمایش تعلق هویتی. از طرفی قدیمی بودن زبان در این آثار الزاماً به معنای کهنگی معنا نیست. بسیاری از پرسشهایی که حافظ درباره ریا، عشق و امید طرح میکند، از بسیاری از متنهای انگیزشی امروز زندهتر و دقیقتر است. وقتی ادبیات از زندگی روزمره بیرون میرود، به ژست تبدیل میشود. و ژست، هرچقدر هم زیبا باشد، حکمت تولید نمیکند.
اشعاری موثرتر از موعظه و نصیحت
یکی از دلایل اصلی فاصله گرفتن ما از ادبیات کلاسیک، تقلیل آن به «فرم» است؛ وزن، قافیه، صنایع ادبی و زبان قدیمی. انگار ادبیات فقط مهارتی زبانی است، نه دانشی انسانی. حال آنکه در سنت ادبی ما، فرم ظرف بوده و محتوا اصل. شاعران بزرگ فارسی، پیش از آنکه شاعر باشند، ناظر دقیق رفتار انسان بودهاند و به همین دلیل است که آثارشان هنوز کار میکند. ادبیات کلاسیک، بهویژه شعر، چیزی را منتقل میکند که موعظه از عهدهاش برنمیآید: درک موقعیت. سعدی وقتی از حسد، مدارا یا خشم میگوید، دستور نمیدهد؛ موقعیت میسازد. حافظ انسان را در لحظه انتخاب، تردید و تناقض نشان میدهد. این زبان غیرمستقیم، بهجای تحمیل معنا، امکان درونیسازی فراهم میکند. در ادبیات ما مفاهیم را حس میکنیم، نه حفظ. اما در جهان امروز که سرعت، بهرهوری و نمایش حرف اول را میزنند، این نوع مواجهه عمیق کمتر شده است. ادبیات پراز حکمت دیروز، دقیقاً روی همان نقاطی دست میگذارد که امروز بیش از همیشه مسئلهساز شدهاند: شتابزدگی، خودنمایی، تنهایی و گمکردن معنا. به همین دلیل است که فاصله گرفتن از ادبیات کلاسیک، فقط فاصله گرفتن از گذشته نیست؛ نوعی محرومکردن خود از ابزار فهم بهتر زندگی است.
مکث در عصر حواسپرتی
زندگی امروز بیش از هر زمان دیگری تکهتکه شده است. ذهن ما مدام بین نوتیفیکیشنها، ریلزهای چندثانیهای و خبرهای کوتاه در رفتوآمد است؛ تجربههایی که سریع تمام میشوند اما با ترشح مداوم دوپامین، میل به تکرار بیوقفه ایجاد میکنند. نتیجه این الگوی مصرف رسانهای، کاهش تحمل ذهن برای مکث، سکوت و خواندن عمیق است. ما کمتر حوصله متن طولانی داریم، چه برسد به عمیق شدن در محتوایی چندلایه. در این شرایط ادبیات کلاسیک دقیقاً خلاف جهت آب حرکت میکند. خواندن حافظ، سعدی یا شاهنامه تمرین آهستگی است؛ تمرین ایستادن، بازگشت و دوبارهخوانی. این متون ما را وادار میکنند لحظهای از شتاب بیرون بیاییم و به معنا فکر کنیم. ادبیات کلاسیک نوعی از دوپامینزدایی در ذهن ما دارد تا دیگر به محرکهای ساده و سطحی واکنش جذاب و خوشایند نداشته باشیم و با عبور از لایههای مختلف معنا به رضایت درونی برسیم. درست به همین دلیل است که مواجهه با آثار قدیمی در ابتدا دشوار به نظر میرسد، اما در ادامه اثر آرامبخش و تنظیمکننده دارد. از سوی دیگر، مفاهیم محوری ادبیات کلاسیک ما محدود به زمان و جغرافیا نیستند. پرسش درباره قدرت، عدالت، ریا، عشق، وفاداری و مرگ، مسئله انسان در همه زمانها است. شاهنامه از هویت و مسئولیت میگوید، سعدی از مناسبات انسانی، و حافظ از معنا و تناقضهای زیستن. آنها جهانشمولاند، چون از انسان و صفات بشری میگویند. و شاید درست به همین دلیل است که در عصر حواسپرتی، بیش از همیشه به آنها نیاز داریم.
حافظ را باید زندگی کرد
بزرگترین خطای ما در نسبت با ادبیات کلاسیک، این جنس از مصرف مناسبتی آن است. حافظ را سالی یکبار، آنهم در قالب فال، به زندگیمان راه میدهیم؛ نه برای فهمیدن، بلکه برای تزیین کردن یک لحظه احساسی یا تکمیل یک آیین. این نوع مواجهه، ادبیات را به تزیین تبدیل میکند؛ چیزی شبیه نقلقولی زیبا که دیده میشود، اما در رفتار و تصمیم ما رسوب نمیکند. در حالی که نسبت درست با این متون، نه مصرف آیینی، بلکه انس است. انس یعنی همنشینی تدریجی با متن، یعنی بازگشت مداوم، حتی وقتی همهچیز را نمیفهمیم. حکمت ادبیات کلاسیک قرار نیست فوری، شفاف و یکخطی خودش را تحویل بدهد. درست مثل رابطه انسانی، فهم عمیق در تکرار شکل میگیرد. یک یا دو بیت در روز، یک حکایت کوتاه، چند خط از شاهنامه؛ اما پیوسته. نه برای حفظکردن، نه برای نقلقولسازی و تظاهر، بلکه برای دیدن جهان از زاویه ذهنهایی بزرگ. آنوقت اگر انس داشته باشیم شبهای یلدا هم میتوانیم حافظخوانی داشته باشیم برای تمنا مکث و معنای بیشتر. خلاصه ادبیات کلاسیک را باید وارد ریتم زندگی کرد، نه تقویم مناسبتها. وقتی متن، مهمان روزمره ذهن ما شود، آرامآرام زبانش آشنا میشود و مفاهیمش به حافظه رفتاری ما راه پیدا میکند.
شاهنامه؛ دروازه ورود کودک و نوجوان
به ادب کلاسیک
اگر قرار باشد نسل جدید را بدون اجبار و شعار به ادبیات کلاسیک نزدیک کنیم، شاهنامه بهترین نقطه شروع است. دلیلش ساده است: شاهنامه پیش از آنکه متن باشد، داستان است. روایت دارد، ضربآهنگ دارد، قهرمان و ضدقهرمان دارد و پیوسته «کنش» در آن جریان دارد. کودک و نوجوان، طبیعی با داستان ارتباط میگیرد، نه با مفاهیم انتزاعی. رستم، سهراب، سیاوش و آرش شخصیتهایی هستند که میشود آنها را تصور کرد، دوست داشت، از آنها خشمگین شد یا با سرنوشتشان همذاتپنداری کرد. شاهنامه زبان کنش است، نه موعظه. اخلاق در آن بیان نمیشود، دیده میشود. شجاعت، وفاداری، مسئولیتپذیری و حتی اشتباهکردن، در قالب تصمیم و پیامد روایت میشود. همین ویژگی باعث میشود کودک، بدون آنکه در حال «یادگیری درس» باشد، در حال شکلدادن نظام ارزشی خود باشد. شاهنامه به جای اینکه به کودک بگوید «چه باید بود»، نشان میدهد «چه میشود اگر چنین باشیم». خطای رایج ما، تبدیل شاهنامه به متنی سنگین و امتحانی است؛ چیزی که باید حفظ شود، نه فهم. در حالی که شاهنامه باید شنیده شود، بازگویی شود، تصویری شود و حتی بازی شود. شاهنامه اگر درست روایت شود، نه فقط ادبیات میآموزد، بلکه هویت میسازد. و کودکی که با داستانهای شاهنامه بزرگ میشود، طبیعیتر و بدون مقاومت، راهش را بهسوی حافظ و سعدی هم پیدا میکند.
راهکارهای عملی انس با ادبیات کلاسیک
اگر بپذیریم مشکل ما ناآشنایی ذاتی با ادبیات کلاسیک نیست، بلکه قطع ارتباط روزمره با آن است، راهکارها هم لزوماً پیچیده نخواهند بود. انس، بیش از آنکه پروژهای فرهنگی باشد، عادتسازی است. سادهترین شکلش این است: خواندن کم، اما منظم. چند بیت پیش از خواب، یک حکایت کوتاه در شروع روز، یا همان دیوانی که بهجای طاقچه، روی میز کار یا کنار کتابهای در حال استفاده باشد. بازخوانی مهمتر از تمامکردن است. البته که نقش خانواده در این مسیر حیاتی است؛ نه با اجبار و آموزش رسمی، بلکه با شنیدن و گفتن. خواندن چند بیت با صدای بلند، روایتکردن داستانی از شاهنامه، یا حتی پرسیدن «تو از این بیت چی میفهمی؟» کودک و نوجوان را وارد گفتوگوی معنایی میکند، نه کلاس درس. مدرسه اگر بهجای آزمون و معناشناسی خشک، روی روایت، اجرا و گفتوگو تمرکز کند، میتواند فاصله فعلی را کمتر کند. رسانهها هم با بازگویی ساده، تصویری و امروزی متون کلاسیک، نقش پل را بازی میکنند، نه دروازهبان. مسئله اصلی این است: ادبیات کلاسیک قرار نیست فقط خوانده شود، باید به کار بیاید؛ در گفتوگوها، در قضاوتها، در لحظههای بحران و انتخاب. این متون زندهاند، اگر به آنها فرصت زیستن در زندگی روزمرهمان را بدهیم. ادبیات کلاسیک از ما آیین نمیخواهد؛ حضور میخواهد.
نویسنده: سید مصطفی صابری | روزنامهنگار


















