همشهري آنلاين/ دستهايش را در جيبش قرار ميداد و سرش را پايين ميانداخت و محل بازياش ساختمان متروکهاي در کنار مدرسهشان بود.
با آنکه جواب تمامي سؤالات معلم را ميدانست و بسيار تيزهوش بود اما خجالت ميکشيد و به همين دليل هميشه سکوت ميکرد. سارا به سختي ميتوانست قلم را بين 3 انگشتي که از 10 انگشت براي او باقيمانده بود نگه دارد. افسردگي و خجالت سارا بهخاطر سوختگي شديد صورت و دستهايش بود. رويش نميشد جلوي همکلاسيها و معلمان مدرسه سرش را بلند کند و با آنها حرف بزند. براي همين زندگياش خلاصه شده بود در گوشههاي خلوتي که عبور در آنجا به ندرت صورت ميگرفت اما يک معجزه در زندگي سارا رخ داد و حالا دختر 11ساله نهتنها سرش را بلند ميکند و به راحتي با همکلاسيهايش صحبت ميکند بلکه انگشتاني دارد که تحت عملهاي جراحي حالا براي خود به اندازهاي رسيده است که ميتواند با کمک آنها از خانم معلم اجازه بگيرد، با اشتياق از آرزوهايش ميگويد و تلاش دارد به آنها برسد. حادثه تلخي که در دوران کودکي سارا رخ داد باعث شد تا صورت و دستهايش بسوزد اما خانم معلمي ناگهان در زندگياش راه پيدا کرد و با کمک خيرين او را تحت مراقبتهاي طولاني پزشکي قرار داد تا سارا مداوا شود. ثريا مطهرنيا همان معلمي است که توانست اميد را به دل سارا برگرداند.
معلمي در روستاهاي دور افتاده
22سال است که در کلاس درس حاضر ميشود و به بچهها درس ميدهد. نهتنها درسهايي که در کتابهاي درسي آمده است که به آنها درس زندگي، ايستادگي، بزرگي و موفقيت ميدهد. ثريا مطهرنيا بيشتر دوران خدمتش را در مناطق محروم و روستاهاي دور افتاده تدريس کرده است؛ روستاهايي که تا شهر کيلومترها فاصله دارند و خيلي از مدارسي که براي تدريس وارد آنها ميشد، هيچ شباهتي با مدرسه نداشت.
اما علاقه او به دانشآموزان باعث شد که با وجود سرماي شديد و سخت بيجار راهي مناطق دورافتادهاي شود که فاقد امکانات رفاهي بودند. اوايل به همراه خانوادهاش در همان مناطق دورافتاده ساکن ميشد و زماني هم که آنها به بيجار آمدند، برنامه زندگياش را طوري تنظيم کرد که هم به بچهها و زندگياش برسد، هم به دانشآموزانش در مناطق محروم، هم ادامه تحصيل دهد و از همه مهمتر 18کتاب بنويسد. خانم معلم براي آنکه به همه کارهايش برسد از ساعت 4صبح بيدار ميشود ناهار بچههايش را آماده ميکند، بعد به سراغ نانوايي ميرود و با تهيه صبحانهاي مفصل بچههايش را روانه مدرسه کرده و خودش سوار بر سرويس مدرسه راهي محل کارش ميشود که فاصله زيادي با خانهاش دارد. ساعت ،2/5 بعدازظهر را که نشان ميدهد معلم بيجاري به خانه ميآيد.
او صحبتهايش را اينطور آغاز ميکند: «از همان ابتدا ميخواستم در مناطق محروم تدريس کنم، براي همين همزماني که فهميدم براي تدريس بايد به يکي از روستاهاي اطراف بيجار بروم که کيلومترها با محل زندگيام فاصله دارد، خيلي خوشحال بودم. در سالهاي کاريام خاطرات زيادي با بچههاي مدرسه داشتم اما با حضور سارا در زندگيام، خيلي زود خاطرات سارا جايگزين اين خاطرات شد. 3سال پيش بهعنوان مدير آموزگار در مدرسه شهيد گنجيان همايون در يکي از روستاهاي بيجار مشغول بهکار شدم.»
کودکي تنها در مدرسه
خانم معلم زماني که به مدرسه شهيد گنجيان همايون رفت، هرگز تصور نميکرد، زندگياش در مسير جديدي قرار ميگيرد. زنگ تفريح که زده شد، به حياط مدرسه رفت تا بچهها را ببيند و از نزديک با آنها آشنا شود؛ «کنار مدرسه ما، مدرسه راهنمايي بود که بهخاطر جمعيت کم مردم و نبود دانشآموز در اين مقطع بسته شده و به محل متروکهاي تبديل شده بود. زنگ تفريح وقتي براي ديدن بچهها به حياط رفتم، متوجه سارا شدم که در مدرسه راهنمايي که کنار دبستان بود به تنهايي در حال بازي بود و چيزهايي را روي زمين ميکشيد. به طرفش رفتم. به او گفتم چرا اينجا تنهايي نشستهاي و با بچهها نيستي؟ اوايل ارتباط زيادي با من برقرار نميکرد. سارا بچه فوقالعاده باهوشي است. اما بهخاطر مشکلاتي که داشت کم حرف ميزد و خجالت ميکشيد. هميشه دستهايش داخل جيبش بود و سرش را پايين ميانداخت تا کسي او را نبيند. سارا هميشه افسرده بود و از بچهها دوري ميکرد. ارتباط برقرار کردن با سارا کار سختي بود اما کمکم موفق شدم تا با او ارتباط برقرار کنم و باهم دوست شويم. سعي ميکردم بچه را بيشتر در جمع بياورم و از او ميخواستم برنامههاي صبحگاه را انجام دهد تا کمکم از آن افسردگي بيرون بيايد».
حادثهاي تلخ براي سارا
اما چه اتفاقي براي سارا، دختر 8ساله مدرسه افتاده بود. معلم نيکوکار ميگويد: «سارا 7ماهه که بود اين اتفاق تلخ برايش رخ داد. يک روز سرد زمستاني مادر، سارا را ميخواباند تا به سراغ کارهاي روزانهاش برود. نخستين کار، آوردن آب از بيرون از خانه بود، چرا که خانه آنها آن زمان آب لولهکشي نداشت- مادر براي آوردن آب از خانه خارج ميشود و سارا از خواب بيدار ميشود. پاي بچه 7ماهه به چراغ خوراکپزي که در اتاق بود ميخورد و نهتنها کتري آب روي سارا ميريزد بلکه خانه هم به واسطه افتادن چراغ در آتش ميسوزد».
پدر و مادر سارا، 2هفته سارا را به بيمارستانهاي مختلف ميبرند اما بهخاطر نبود امکانات کافي آنطور که بايد مداوا نميشود. خانم معلم ميگويد: «7انگشت سارا قطع ميشود، 4انگشت از يک دست و 3انگشت از دست ديگر. سر و صورت دختر 7ماهه نيز دچار سوختگي شديدي ميشود. هر چند پدر سارا تمام تلاش خود را براي بهبودي او ميکند اما به نتيجه زيادي نميرسد».
22بار عمل جراحي
ثريا مطهرنيا ميگويد: «زماني که براي نخستينبار سارا را ديدم به دلم برات شده بود که براي او ميتوانم کاري انجام دهم. احساس ميکردم که کارمند خدا هستم و بايد به بندگانش کمک کنم. من آدم عاطفي هستم و حتي با ديدن حيوانات زجر کشيده بهشدت ناراحت ميشوم. چند وقت پيش از خانه براي خريد خارج شدم. سگي را ديدم که طنابي دور گردنش بسته بودند اما اين طناب به قدري محکم بود که گردن حيوان بهشدت زخمي شده بود. برگشتم خانه و با آنکه واقعا ميترسيدم به سراغ حيوان رفتم و طناب را با قيچياي که از خانهام آورده بودم، بريدم و سعي کردم به حيوان کمک کنم تا خوب شود. من وقتي در برابر حيوانات چنين رفتاري دارم، چطور ميتوانم از مشکلات انسانها بگذرم و به آنها توجه نکنم؟».
معلم بيجاري با آنکه وضع مالي خوبي نداشت، عزمش را جزم کرد تا براي سارا کاري انجام دهد. او بعد از اينکه به سختي توانست رضايت خانواده سارا را بگيرد به تهران آمد و او را به پزشکان متخصص نشان داد؛ «نخستين باري که سارا را به دکتر بردم شايد باورتان نشود اما يک ريال هم نداشتم اما با کمک خدا و مردم، سارا تحت درمان قرار گرفت. تا حالا 22بار عمل جراحي شده و تمام هزينه اين عملها با کمک خيرين صورت گرفته است. در تمام جراحيها با سارا بودم، شايد باورتان نشود اما من به اندازه سارا و حتي بيشتر از او درد ميکشم. هميشه وقتي او را به اتاق عمل ميبرند، جراحش ميگويد انگار خودت را عمل ميکنند. من به وسيله اين بچه دست خدا را حس کردم و بارها در اوج سختيها به طريقي که فکرش را نميکردم خداوند مشکلات را حل کرد. چند وقت پيش يکميليونونيم براي خريد وسيلهاي براي سارا کم داشتم و نميدانستم اين پول را چطور تهيه کنم. با سارا سوار اتوبوس بوديم و داشتيم ميرفتيم ترمينال که به شهرمان برگرديم. خانمي مرا در اتوبوس ديد و گفت دخترت است؟ به او گفتم نه شاگردم است. آن خانم شمارهام را گرفت و فرداي آن روز به من زنگ زد و گفت يکونيم ميليون تومان نذر دارد و ميخواهد به سارا بدهد».
دستگاهي براي کشش انگشتان
تا به حال ميليونها تومان خرج جراحيها و هزينه رفتوآمد سارا به تهران شده است اما هنوز هزينههاي زيادي نياز است که دختر کوچک بهطور کامل خوب شود. اين جراحيها نهتنها در وضعيت ظاهري سارا بلکه در وضعيت روحي او نيز خيلي تأثير گذاشت و به سارا انگيزههاي جديدي داد. چند وقت پيش دستگاهي را بهمدت 90روز روي انگشتانش نصب کردند تا انگشتان سارا کشيده شود و الان به اندازه يک بند کشيده شده و بايد باز هم اين دستگاه روي دست سارا گذاشته شود تا کمي انگشتانش بلندتر شود؛« زماني که دکتر براي نخستينبار اين دستگاه را روي دست سارا گذاشت و به او گفت انگشتهايت خوب ميشود انگار دنيا را به اين بچه دادند. هميشه از او ميپرسيدم سارا ميخواهي چکاره شوي، يا سکوت ميکرد يا ميگفت ميخواهم معلم شوم. اما بعد از اينکه دکتر راجع به انگشتهايش صحبت کرد و گفت که انگشتهايش بلند ميشود، سارا گفت ميخواهم دکتر شوم تا بچههايي که نياز مالي دارند را مجاني و بدون هيچ هزينهاي درمان کنم.»
بزرگترين کادوي خانم معلم
خانم معلم با تمام سختيهايي که در اين مدت داشته اما هديههاي بزرگي دريافت کرده که خستگي را از تنش بيرون کرده است. او ميگويد: «زماني که سارا به من گفت که ميخواهد دکتر شود بزرگترين کادو را به من دادند. اگر تمام دنيا جمع شوند و از من تشکر کنند، تشکر آنها در جاي خود شايسته است اما چيزي که مرا به اين کار واداشته است رضاي خداست و خوشحالي بچهها».او ادامه ميدهد: «وقتي سارا با تمام خستگياي که در شب قبلش در راه داشتيم، صبح سر کلاس درس حاضر ميشود و به تمامي سؤالات من در جايگاه معلم پاسخ ميدهد، خستگي را از تن من در ميآورد. بزرگترين هديهاي که در اين مدت بهدست آوردم اميد به زندگي است که اين بچه بهدست آورده و آرزوهايي است که بعد از عملهاي جراحياش ميخواهد به آنها برسد.»
خانهاي از مهر و محبت
اوايل که سارا به همراه پدرش براي معاينه راهي تهران ميشد، يک دغدغه خيلي بزرگ داشت. دغدغهاي به نام کرايه هتل و مسافرخانه. وضع مالي آنها در حدي نبود که اين رفتوآمدها و سکونتشان در تهران برايشان مشکلي نباشد. مشکل مسکن يکي از مشکلاتي بود که آنها باآن سر و کار داشتند اما چند وقتي است که سارا و خانوادهاش غم سکونت در تهران را ندارند چرا که مرد خيري با آنکه وضع مالي متوسطي دارد خانهاش را در اختيار آنها قرار داده است. مرد خير 49سال دارد. از آنجا که دلش نميخواست اسمش را کسي بداند، ما هم اصراري در اين رابطه نکرديم.
او کارمند جوشکار شرکت گاز است و خداوند به او 3 بچه داده که 2فرزندش، حافظ کل قرآن هستند. مرد ميانسال در رابطه با آشنايي با سارا ميگويد: «فروردينماه امسال بود که از ماجراي سارا باخبر شدم.من فقط از آشنايان درباره سارا شنيده بودم اما هيچ ذهنيتي از او نداشتم، با اين همه تمام ذهنم را بهخودش معطوف کرده بود. دلم ميخواست هر طوري شده سارا و خانوادهاش را پيدا کنم. به همين دليل با يکي از دوستان که ساکن سنندج بود تماس گرفتم و از او براي پيدا کردن سارا کمک خواستم».
اينطور شد که دوستش به سراغ آموزشوپرورش شهر سنندج رفت و با دادن نام و نشان ثريا مطهرنيا، شماره تلفن او را بهدست آورد و در تماسي با مرد خير، شماره را در اختيار او قرار داد؛ «بعد از آنکه شماره تماس خانم معلم را بهدست آوردم، از او در رابطه با سارا پرسيدم و شماره پدر سارا را از خانم معلم گرفتم و چند روز بعد به همراه خانوادهام راهي خانه سارا شديم. خانهاي کاهگلي و فقيرانه که زندگي در آن خيلي سخت است. نخستين باري که پا در خانه سارا گذاشتم، گريه کردم و دلم لرزيد. اي کاش توانايي ماليام درحدي بود که براي آنها خانه بخرم اما متأسفانه...»
سکوت ميکند، معلوم است که ميخواهد بغضش را فرو دهد اما سکوتش طولاني نميشود و دوباره شروع به صحبت ميکند: «خانواده سارا، خيلي قانع هستند. حتي اگر به آنها کمک مالي هم کني، پول را براي خرج و مخارج دخترشان نگهميدارند. بعد از آن مسافرت، وقتي سارا و خانوادهاش به تهران ميآيند، ديگر به هتل و مسافرخانه نميروند. در خانهام هميشه به رويشان باز است و از آنها استقبال ميکنم. با کمک چند نفر از خيرين محل توانستيم مبلغي پول هم براي خرج عمل سارا تهيه کنيم اما اين مبالغ براي هزينه عمل او خيلي کم است. آخرين عمل سارا حدود 13ميليون تومان خرج داشت. در مدتي که من با اين خانواده آشنا شدم، سارا 3عمل انجام داد، الان وضعيت او خيلي بهتر از قبل شده است. موهاي سر و ابروهايش کاشته شده. انگشتهايش که به مچ چسبيده شده بودند، جدا شدهاند و به دستگاهي وصل شدهاند تا کشيده شوند. بينياش که بهخاطر سوختگي از بين رفته بود تحت عمل جراحي قرار گرفت و از گوشت پايش استفاده شد و الان خيلي خوب شده است اما هنوز هم نياز به درمان و پول براي هزينه اين عملهاي گرانقيمت دارد». از نظر مرد خير، سارا دختر باهوشي است که بودنش برکت به زندگيشان داده است. با آنکه آقاي خير سر کار ميرود اما بيشتر مواقعي که سارا به تهران ميآيد، با ماشين شخصي خودش او را به بيمارستان ميبرد و حتي گاهي اوقات مجبور ميشود که مرخصي بگيرد تا سارا را به بيمارستان ببرد.
مرد خير ميگويد: «من کمکي به آنها نکردهام، بلکه آنها به من کمک کردهاند. حضور اين افراد در اطراف ما، باعث ميشود که توشه آخرتي پربار داشته باشيم و از آنها ممنونم. دلم نميخواهد اسمي از من برده شود، اما اگر کمکي به سارا ميکند تا خيرين ديگري با خواندن آن، به فکر سارا بيفتند حاضرم عکسم را هم کار کنيد».
موشچراني شبانه
اولين باري که خانم معلم به همراه سارا راهي تهران شدند، هر دويشان اضطراب داشتند؛ سارا از اينکه براي نخستينبار از خانوادهاش دور شده و خانم معلم بهخاطر امانت سنگيني که نزدش بود. ساعت، 4صبح را نشان ميداد که ثريا مطهرنيا به همراه سارا وارد تهران شدند و راهي خوابگاهي شدند که خانم مطهرنيا براي گذراندن دوره کارشناسي ارشد در آنجا سکونت داشت. مسئول خوابگاه در را به روي آنها بست و گفت اجازه ندارد بچه به داخل خوابگاه راه دهد.ثريا مانده بود و يک دنيا ترس و وحشت، زن تنها به همراه سارا، در سرماي زمستان، اين وقت شب در شهر غريب چه بايد ميکرد؟ چارهاي نبود جز اينکه به هر زحمتي بود تا روشنشدن هوا و رسيدن نوبت پزشک صبر کنند؛ «آن موقع خيلي ناراحت بودم، آنقدر که به زور خودم را کنترل ميکردم تا جلوي سارا گريه نکنم.ناگهان چشمام به موشهايي افتاد که به اندازه بچه گربه بودند و بيتوجه به ما دنبال هم ميدويدند. سارا را سخت در آغوش گرفتم و براي آنکه حواسش را نسبت به سرما و شرايط آنجا پرت کنم گفتم سارا ميداني ما اينجا چکار ميکنيم؟ سارا گفت خب اينجا هستيم تا هوا روشن شود و برويم بيمارستان. گفتم نه، ما آمدهايم موشچراني! سارا که از اين جملهام تعجب کرده بود، گفت موشچراني يعني چه؟ گفتم مگر شما در روستايتان گوسفندها را براي چرا نميبريد، ما هم اينجا موشچراني ميکنيم. همين موضوع باعث شد تا سرصحبت سارا باز شود و تا روشنشدن هوا و آغاز رفتوآمد مردم در خيابان مشغول به حرف باشيم و سرما را آنطور که بود، حس نکرديم.»