خراسان/ در صفحات تاريخ ايران رويدادهاي فراواني وجود دارد که رد پاي مردم مقاوم اين سرزمين به خوبي و روشني در آن پيداست. تاريخ معاصر ايران نيز آکنده از اين مقاومت ها و شجاعت هايي است که گاه به قيمت از دست دادن جان و فدا کردن خون انسان هاي بسياري به دست آمده است. در دوره پهلوي اول، يعني زمان حاکميت رضاشاه بر ايران، سياست تحميل کلاه شاپو(فرنگي) به مردان وکشف حجاب از زنان که با زور چماق و رفتارهاي تهاجمي همراه بود، جراحت بزرگي بر ذهن و روح ملت ايران به جاي گذاشت. از سويي ديگر، مقاومت هاي پراکنده شهرهاي ايران در برابر اين سياست هاي تحکم آميز رژيم در نطفه خفه مي شد. اما هشتاد سال پيش و در همين ايام، آيت ا... حاج حسين قمي، براي اعتراض به سياست هاي رژيم و وضعيت فرهنگي کشور از مشهد به تهران سفر کرد، اما در بدو ورود در محل سکونتش در باغ سراج الملک شاه عبدالعظيم، حصر خانگي شد. وقتي خبر به مشهد رسيد، شهر ملتهب شد و پس از رفت وآمدهاي فراوان به خانه علما براي آزادي آيت ا... قمي نامه اي به دربار نوشته شد و 150 نفر از علما و بزرگان مشهد آن را امضا کردند. اما به محض رسيدن نامه به تهران آن 150 نفر نيز دستگير و روانه زندان شدند و رفتارهاي مسالمت آميز مردم با خشونت رژيم به بن بست خورد. تا اين که سرانجام در 21 تير 1314 خورشيدي، مردم مقاوم و مذهبي مشهد، در اعتراض به سياست هاي رژيم و نيز حصر آيت ا... و حبس علما و بزرگان شهر در مسجدگوهرشاد تحصن کردند، تحصني که با اقدام ضربتي رژيم و دستور مستقيم و تلگراف شاه، به کشتاري خونين تبديل شد. کشتاري که پس از اين همه سال، هنوز زخمش بر پيکره مسجد گوهرشاد باقي است. اين پرونده، يادي مي کند از خاطرات دردناک مردمي که در آن دوره زيسته اند و نيز يادآوري کوچکي است از شهداي مسجد گوهرشاد که پس از اين همه سال هنوز در گمنامي به سر مي برند.
نهضتي براي جمع آوري خاطرات قيام گوهرشاد!
دفتر مطالعات جبهه فرهنگي انقلاب، اين سال ها تلاش زيادي کرده است تا خاطرات شفاهي مردمي که وقايع تاريخ معاصر ايران را از نزديک لمس کرده اند، ثبت و ضبط کند. يکي از اين وقايع مهم که در زمان خود شاهدان عيني بسياري داشته، واقعه کشف حجاب رضاخاني و حادثه مسجد گوهرشاد مشهد است. شايد اين حرکت، اندکي دير آغاز شده باشد و بسياري از اين آدم ها ديگر در قيد حيات نباشند، اما جريان کشف حجاب آن قدر حرف نگفته و خاطره ننوشته و سندهاي رو نشده دارد که همين حرکت ديرهنگام هم مسلما ثمرات فراواني به همراه خواهد داشت. محققان اين مرکز براي جمع آوري گسترده تر خاطرات واقعه گوهرشاد و کشف حجاب، تارنمايي را راه اندازي کرده اند که پل ارتباطي خوبي است تا آن ها که از مادران و مادربزرگ هايشان و يا از پدران و پدربزرگ هايشان خاطراتي از کشف حجاب يا حادثه گوهرشاد دارند، به اين وسيله آن را در برگ هاي دفتر تاريخ معاصر ايران وارد کنند و تصوير شفافي از سياست هاي فرهنگي سخيف رضاخان و مقاومت هاي عظيم مردمي ايران ارائه کنند. تصويري براي آيندگان.
در اين تارنما بخشي به نام «نهضت جمع آوري خاطرات» وجود دارد که مي توانيد مشخصات و خلاصه خاطره را در آن ثبت کنيد تا پژوهشگران اين مرکز براي انجام مصاحبه و دريافت مفصل خاطرات به سراغ شما بيايند. البته اگر جزو اين گروه ها هستيد:
اگر در خانواده شما کسي هست که از قيام گوهرشاد و دوران کشف حجاب خاطره دارد (مربوط به سال هاي 1314-1320)؛ اگر از پدربزرگ و مادربزرگتان که خدا رحمتشان کند شنيده اي داريد از دوران اجبار استفاده از کلاه شاپو و ممنوعيت چادر؛ اگر از شهداي مظلوم قيام گوهرشاد کسي را مي شناسيد؛ اگر از دوران ممنوعيت روضه و عزاداري شنيده اي داريد؛ شما نيز مي توانيد به ثبت گوشه اي از تاريخ نهضت مقاومت فرهنگي مردم ايران کمک کنيد.
خاطرات شما به نام شما چاپ خواهد شد. با ارسال کلمه «حجاب» به شماره 30001342000111 و ثبت خاطره در تارنماي: goharshad.net
پاي صحبت عروس و نوههاي حاج محمد مهدوي اصل، شهيد واقعه گوهرشاد
هفتاد و پنج سال گريه براي پدري که هرگز نديده بود!
قيام گوهرشاد که اعتراضي بود عليه اقدامات سخيف رضاشاه، شهداي فراواني را تقديم ملت ايران کردهاست. شهدايي که خيلي کم و يا اصلا از آنها يادي نميشود. محمد مهدوي اصل يکي از شهداي واقعه گوهرشاد است. متاسفانه پسر ايشان، صالح مهدوي اصل هم حدود 6 سال پيش فوت کردهاند. آنچه در ادامه آمده، از زبان خانواده آقا صالح بيان شده است.
سرنخهايي براي يافتن خانواده شهيد...
روزي که براي مصاحبه به مسجدالمهدي خيابان هاشمينژاد رفته بوديم، در جريان يکي از مصاحبهها، آقاي حسن تقوي بعد از آن که خاطرات و شنيدههايش از دوران کشف حجاب را برايمان تعريف کرد گفت که پدر يکي از دوستانش به نام مرحوم آقا صالح مهدوي در قيام مسجد گوهرشاد شهيد شدهاست. ميگفت حاج صالح در خيابان طبرسي مغازه داشت و هر وقت او را ميديد گريه ميکرد و ميگفت که ما بعد از مرگ پدرم يتيم شديم و زندگي سختي داشتيم...
يافتن خانواده شهيد پس از سالها
به حرم مطهر رفتم و با مسئول کشيک دوم صحبت کردم تا شايد سرنخي پيدا شود. اما رفتن به کشيک خانه حرم و صحبت با دوستان قديم حاج آقا هم سودي نبخشيد. 5 سال از فوت ايشان گذشته بود و کسي ديگر آدرس و شمارهاي از او نداشت. يادم آمد که حاج حسن تقوي گفته بود که آقا صالح در زمان حياتش در محله امامت زندگي ميکرد. بعد از کميپيگيري از اطلاعات 118 بالاخره شمارهاي در آن منطقه به نام مهدوي اصل پيدا کردم. تماس که گرفتم، خانميتلفن را جواب داد. بعد از اين که موضوع را برايش گفتم با تعجب گفت: بعد از گذشت اين همه سال از فوت حاج آقا، چطور پيدايمان کرديد؟! قرار شد مصاحبه در روزي هماهنگ شود که دو پسر حاج صالح هم حضور داشته باشند.
مزار نامشخص شهيد
وقتي پاي صحبت اهل خانه مينشينيم، ميفهميم که خود حاج صالح مرحوم هم پدرش را نديده بود چه برسد به همسر و فرزندانش، ولي همان اطلاعات اندکي هم که درباره شهيد محمد مهدوي اصل سينه به سينه نقل شده، نيزميتواند ارزشمند باشد. همسر حاج صالح، خانم زهرا عبدالملکي است که الان هفتاد و پنج سال دارد. در حالي که چادر رنگياش را سفت گرفته، روي صندلي که کنار گلداني بزرگ قرار دارد مينشيند و گفت وگو را شروع ميکنيم. از قديم ميگويد، از زماني که مادر حاج صالح به خواستگاري آمد: ما با هم همسايه بوديم. آن وقت ها خانهشان کوچه جواديه بود. وقتي مادر و خواهرزادهاش به خواستگاري من آمدند گفتند که پدرش در شلوغيهاي مسجد گوهرشاد شهيد شده است. مادرم تا اندازهاي مخالفت ميکرد، ميگفت خانواده اينها مشخص نيست، پدر او معلوم نيست چطور فوت کرده است. باز چند مرتبه آمدند و رفتند. به هر حال قسمت شد و جواب داديم. بعد از عقد بود که از حاج صالح درباره پدرش سوال کردم گفت موقع کشف حجاب شهيد شده است. گفتم برويم سر مزارش، گفت نميدانم مزارش کجاست و فقط به آن طرف که ميگفتند دفن شده، از همان جا برايش فاتحه ميخوانم.
صحبت هاي نوه شهيد
پسرهاي خانواده، امير و محمد مهدوي اصل هم حضور دارند و گاهي که چيزي به ذهنشان ميرسد ميگويند. آنطور که از حرفها بر ميآيد مثل اينکه حاج صالح آن زمان که پدرش در مسجد شهيد شده، يکي دوسال بيشتر نداشته است. وقتي کميبزرگ تر ميشود از اطرافيان جوياي پدر ميشود و از اين طرف و آن طرف و آنها که در شب واقعه بودند اطلاعاتي جمع ميکند و متوجه ميشود که پدرش به خاطر اعتراض به مسئله کشف حجاب و متحدالشکل کردن لباس در مسجد گوهرشاد شهيد ميشود. امير پسر بزرگ خانواده که درصدي هم جانبازي دارد، کم سنوسال که بوده در مغازه دوچرخه و موتورسازي پدر کمک دست او بوده و بالطبع بيشتر دم خور پدر بودهاست. از پدرش ميگويد، از اين که هميشه درد يتيم بودن را با خود داشته و اين موضوع در تمام جوانب زندگياش نيز تاثير داشتهاست. او پدرش را با عنوان حاج آقا، ياد مي کند و هرچند بار که بگويد حاج آقا، لفظ خدابيامرز را از قلم نمياندازد. ميگويد: خانه ما قبلا در بولوار فرودگاه بود، 30متري فرعي، مغازهمان هم در خيابان طبرسي بود. بعضي وقتها که از مغازه ميخواستيم به خانه برويم از سمت پنج راه ميرفتيم، حاج آقا خدابيامرز روبه روي پارکي که الان به آن پارک وحدت ميگويند موتور را نگه ميداشت و ميايستاد و فاتحه ميخواند. به من هم ميگفت براي بابابزرگت حمد و قل هو ا... بخوان. گفتم کجاست؟ گفت در همين پارک دفن شده. ولي اين را که دقيقا کجاست نميدانست. با توجه به جست و جوهايي که کرده بود فهميده بود که بابايش آنجا با بقيه خاک شده است؛ جايي که به آن گودال خشت مالها ميگفتند.
حتي درخت را به نيت پدرش آب ميداد...
پسرش امير ميگويد حاج آقا خدابيامرز از بهلول به نيکي ياد ميکرد: يک روز که در مغازه بوديم گفت بيا نگاه کن، اين بنده خدا که دارد رد ميشود، شيخ بهلول است. البته بهلول را يک طور ديگري تلفظ ميکرد. ميگفت اين کسي بوده است که در جريان مسجد گوهرشاد که بابايم شهيد شد، حضور داشت. محمد، کوچک ترين پسر خانواده ميگويد: گفتنيها را مادر و برادر بزرگم گفتند فقط اين که اين اواخر که حاج آقا زنده بود چندين بار در همان محدوده پارک وحدت از من خواستند که ماشين را نگه دارم و براي پدرشان فاتحه بخوانيم. من فکر ميکنم حاج آقا خيلي پدرش را دوست داشت، من بارها ديده بودم آب که به درخت ميداد به نيت او ميداد. به ما هم ميگفت حتي آب که به درخت ميدهيد به نيت بدهيد، به نيت پدر، پدربزرگ. حتي صدقه هم که ميداد همينطور بود.
خاطراتي از کشف حجاب رضاخاني!واقعه گوهرشاد اگر چه ماهها پيش از اعلام رسمي کشف حجاب اتفاق افتاد اما تاثير بسيار مهمي بر روند آن گذاشت و از سويي خود نيز متاثر از سياستهاي فرهنگي عجيب و زمزمههاي کشف حجاب بود. بسياري از مردم از اين دوران خاطرات تلخي دارند که تلخي قيام مسجد گوهرشاد را در کامشان دو چندان کرده بود.
آدرس حرم را اشتباه رفته بود!
منزل ما در اطراف ميدان شهدا بود. پدربزرگم در «کوچه نو» اول خيابان عشرت آباد زندگي مي کرد. مادر بزرگم تا همين اواخر زنده بود. بيشتر از صد سال عمر کرد. پدرم خيلي مذهبي بود و تعصب شديدي داشت. مادرم هم همين طور. مي گفت آن شش- هفت سالي که حجاب ها را بر مي داشتند مطلقاً از خانه بيرون نيامدم. فقط يک بار براي حمام رفته بود بيرون. پاسبان ها دنبالش کرده بودند. مادرم از حمام تا خانه دويده بود. وقتي رسيده بود خودش را پرت کرده بود داخل خانه و از آن به بعد ديگر هيچ وقت بيرون نرفت. بعد از شش- هفت سال گفتند ديگر با حجاب کاري ندارند و مي تواني بيرون بروي. مي گفت بعد از آن همه سال، کوچه و خيابان هاي شهر را فراموش کرده بودم. از ميدان شاه (ميدان شهداي فعلي) به سمت ميدان دروازه قوچان (ميدان توحيد فعلي) راه افتادم. ديدم هر قدر مي روم به حرم نمي رسم. از پيرمرد زغال فروش دور ميدان دروازه قوچان پرسيدم حاج آقا پس حرم کجاست؟ تازه آنجا متوجه شدم که آدرس را اشتباه رفته ام.
پاسبان کلانتري يا پاسبان...؟
يک کلانتري در چهار راه شهدا کنار باغ نادري بود. پله مي خورد مي رفت پايين. شوهر عمه ام آن زمان پاسبان بود و آن جا خدمت مي کرد. مي گفت صبح به صبح موظف بودم بروم چادر و روسري زنان را از سرشان بکشم و ببرم کلانتري تحويل بدهم. ايشان اهل اين کار نبود. به خاطر همين هم توبيخ شده بود. مي گفت مي رفتم از کوچه نور يک مقداري پارچه کهنه مي خريدم. مي دادم به عمه که با اين ها روسري و چادر بدوزد. بعد اين ها را مي بردم کلانتري تحويل مي دادم. در کلانتري معروف شده بودم به حاجي آخوند. به خاطر همين کارها به او مي گفتند آخوند. مي گفت وقتي مي آمد داخل کوچه سمت حمام نامجو، سر و صدا راه مي انداخت که زن ها متوجه بشوند و بروند تا او مجبور نباشد چادر از سر کسي بردارد. محمدرضا جاويدي نيرومند
گاو زرد آمد!
سال 1304 در روستاي ابرده عليا به دنيا آمدم. هفت ساله بودم که پدرم فوت کرد. ما باغ و زمين داشتيم و کشاورزي مي کرديم. از روستا با اسب و الاغ ميوه و محصولاتمان را بار مي زديم و به مشهد مي آورديم. روستاي ابرده يک کدخدا داشت به نام رجب عرب. وقتي آژان ها مي آمدند، يکي از پشت بام داد مي زد که «گاو زرد آمد». بعد مردها کت تنشان مي کردند و زن ها به داخل خانه ها مي رفتند و بيرون نمي آمدند. آژان ها چرخي توي روستا مي زدند. اگر کسي قبا تنش بود، قبايش را قيچي مي کردند تا شبيه کت بشود. روضه خواني هم قدغن بود. ما معمولا براي روضه خواني مي رفتيم به باغ هاي اطراف. مي گفتيم خانه باغ. آژان ها ديگر آنجا نمي آمدند. ابوالقاسم حسن زاده
آن روزهاي سخت
در طرقبه به دنيا آمدم. حدود نود سال دارم. آن زمان يادم هست با مادرم در باغ يکي از همسايه ها نشسته بوديم، که ديدم دو اسب سوار آمدند. امنيه ها بودند. از مشهد مي آمدند. روي دوششان تفنگ بود. بچه بودم ولي مي فهميدم که هرکس چادر داشت از سرش مي کشيدند. دويدم سمت مادرم. مادرم چادرش را برداشت زير پايش پنهان کرد. يک چارقد سفيد مرمري سرش بود. امنيه ها آمدند سمت ما، من گريه مي کردم. چادر خانم بغل دستي ما را کشيدند و رفتند.
مادرم هر وقت مي خواست يک جايي، به مجلس روضه برود، يا به ديدن مريضي برود، با ترس و لرز مي رفت. اول داخل کوچه ها را نگاه مي کرد بعد مي رفت. يک روز مريض شده بود. آن زمان طرقبه دکتر و درمانگاه نداشت. مي خواستيم او را به مشهد ببريم. پدرم رفت يک شال گردن خريد، به مادرم داد. گفت اين را سرت کن که اگر چادرت را برداشتند حجاب داشته باشي. خديجه اسماعيل زاده
پدرم را تبعيد کردند!
متولد 1320 هستم. پدرم روحاني بود و در واقعه مسجد گوهرشاد دستگير شد. آن سه روز را در مسجد بود و بعد دستگير شد.خيلي اذيتش کردند و شکنجه اش دادند. سه ماه در زندان بود و بعد به سمنان تبعيدش کردند. هر روز بايد مي رفت خودش را به شهرباني معرفي مي کرد. آنجا خلع لباسش کردند و کلاه پهلوي سرش کردند. از سمنان يک کاغذي به دست مادرم رسيد که رويش نوشته شده بود من زنده ام. مادرم بعد از شش ماه فهميد که پدرم زنده است و کجاست. مادرم تمام اين مدت را با چند تا بچه به خانه پدرش در يکي از روستاهاي اطراف مشهد رفته بود.
مي گفت هر وقت مأموران امنيه مي آمدند به روستا، يکي از بالاي پشت بام فرياد مي زد: «بيدار باش». بعد از اين که مأمورها مي رفتند صدا مي زد: «آزاد باش». بچه ها تمام اين مدت بي تابي مي کردند. بالاخره مادرم با پدرش و خواهر دوازده ساله و برادر هشت ساله ام، راهي سمنان مي شوند و شهر به شهر خودشان را مخفي مي کنند. مادرم مي گفت وقتي مي رسيديم به شهر، بقچه بزرگي روي سرم مي گذاشتم تا معلوم نشود حجاب دارم. مدتي در سمنان ساکن مي شوند تا پدرم حدود سال 1320 از تبعيد آزاد مي شود.