خراسان/ يازده شب از يلدا گذشته بود که در سرماي زمستانِ کويريِ زاهدان، در خانه ماما را کوبيدند. گفتند که بچه اي در راه است و حال زائو خراب. ماما پاي بستر زن که رسيد و صورت کبودش را ديد، شستش خبردار شد که يکي شان بايد برود. يا مادر يا بچه... ؛فکر کرد نوزاد مرده است، براي همين با سهل انگاري او را به دنيا آورد اما آن موجود نحيف غرق در خون، قصد نداشت دست بکشد از زندگي. لب هايش شروع کرد به لرزيدن و ... شايد داشت با درد مي گفت: مي خواهم زنده بمانم.حالا 36سال و چند ماه بعد از آن شب، نشسته ام مقابل زني که فکر مي کردند زنده به دنيا نمي آيد؛ اما زندگي را با دو دستش چسبيد تا امروز برايمان بگويد که اگر دست هايم به واسطه اشتباه ماما هنگام تولد فلج شد، اما زندگي هيچ وقت برايم متوقف نشد. بايد مي بودم و مي ماندم تا يک تغيير- حتي شده کوچک و اندک- ايجاد کنم در اين دنيا...
***
«ليلا مهرور» را در يک کلام مي توان چکيده زندگي توصيف کرد. زني که کار برايش نشد ندارد. درس خوانده و شده مشاور، کلاس رفته و شده نقاش، ازدواج کرده و شده مادر و با وجود همه اين ها مي گويد: «دوست ندارم آدم ها کارهايي را که مي کنم اغراق شده ببينند. دلم مي خواهد مرا باور کنند. خيلي ها با تعجب مي گويند: مرحبا که دانشگاه رفتي...چطور درس خواندي؟ ولي من عقب مانده ذهني که نبودم، مثل همه هم کلاسي هاي ديگرم درس خواندم و دانشگاه رفتم و ليسانس روانشناسي گرفتم، گيرم که رفت و آمد برايم سخت تر بود اما خدا به هرکسي به قدري که بايد قد بکشد و رشد کند، توان مي دهد براي جنگيدن و براي ماندن».
اين پاهاي هنرمند
ليلا سال 79، در دوره هاي آموزشي مرکز توان يابان شرکت مي کند و همان جا استعدادش در زمينه نقاشي را به رخ همکلاسي هايش مي کشد. آن استعداد او را بعدها تا مرحله برپايي چندين عنوان نمايشگاه در شهرهاي مشهد، تهران، فريمان و... و حتي کشور ترکمنستان هم مي کشاند. به اين ها کسب چندين عنوان کشوري، استاني و منطقه اي را هم در رشته نقاشي و در بخش آبرنگ اضافه کنيد. او تابلوهايش را با پاهاي هنرمندش تصوير کرد اما هيچ وقت نمي دانست که يک روز همين نقاشي ها، زمينه آشنايي او با قاسم، همسرش را فراهم مي کند.
نحوه آشنايي شان را اين طور توضيح مي دهد: قاسم يکي از تابلوهايم را در يک نمايشگاه ديد و پسنديد. همان دليل آشنايي مان شد و به قولي هم تابلو را خانه برد و هم صاحبش را.
اين را که مي گويد، لبخندي مي زند، انگار که خاطره ها هجوم آورده اند. ادامه مي دهد:البته اين مقدمه آشنايي مان بود. قاسم آمد خواستگاري اما مي دانستم دو دل است، آسان نبود کنار آمدن با اين شرايط. خانواده اش هم ابتدا راغب به اين وصلت نبودند اما گويا حرف هاي من در جلسه خواستگاري به دلش نشسته بود که دوباره آمد و اين بار کنارم ماند.
شريک زندگي هيچ کسي کامل نيست
«قاسم مزاري» همسر ليلا هم از انتخابش اين طور مي گويد: روز اول که تابلوي نقاشي اش را ديدم، باور نمي کردم آن را با پاهايش کشيده باشد، انگار يکهو روزگار يک سيلي بخواباند زير گوشت که بيدار شو و ببين بعضي آدم ها چطور با داشته و نداشته شان شکر گزارند. خودش را که ديدم، مبهوت نجابت و شخصيتش شدم اما در جلسه خواستگاري پايم شل شد، فکر کردم پذيرفتن يک اتفاق است و زندگي کردن با اين انتخاب يک اتفاق ديگر. فرصت به صحبت دونفره مان که رسيد، چنان از زندگي زيبا مي گفت که ماندم در اين دنيا هيچ سختي هست که او را از پا دربياورد؟ فکر کردم اين قسمت ماست که کنار هم باشيم که زندگي مان را با کمي و کاستي هم بسازيم. شريک زندگي هيچ آدمي کامل نيست. نقص يک جايي ظهور مي کند. من هم حتما نقايصي دارم اما اگر دل ها به هم نزديک شود، مي توان روي خيلي چيزها چشم پوشيد.
کاش همه ليلا را مثل من باور مي کردند
«مي خواستم با واقعيت روبه رويش کنم، پس چندباري مشاوره رفتيم و از چند نفر از دوستانش هم کمک گرفتم تا به او درباره همه فراز و فرودهاي اين وصلت بگويند.» اين را ليلا مي گويد. تاکيد دارد که مي خواسته انتخاب شريک زندگي اش با چشمان باز باشد.
اما قاسم ادامه حرف او را اين طور پي مي گيرد که: «در طول اين سال ها ليلا را باور کردم. حسرتم اين است که کاش ديگران هم او را همان طوري که من باور کرده ام، باور مي کردند. خيلي ها، حتي بعضي اقوام هم باور نمي کنند که او از پس کارهاي خانه بربيايد، چه برسد به بچه داري اما اين طور نيست. همسر من صبح ها به عنوان کارشناس مشاوره در بهزيستي مشغول به کار است و در ساعت هاي نبودنش من از فرزندمان نگهداري مي کنم و وقتي او برمي گردد، من سرکار مي روم. به نوعي دوشادوش هم چرخ زندگي را مي چرخانيم و خدا را شکر کمبودي هم نداريم.»
آقاي مزاري مي گويد: گاهي دعا مي کنيم که اتفاقي برايمان بيفتد اما وقتي آن اتفاق افتاد، باور نمي کنيم که اين نتيجه دعايمان بوده است. اين را براي همه آن هايي مي گويم که فکر مي کنند اگر از خدا يک همراه خوب خواستند، حتما بايد يک انسان ايده آل نصيب شان شود، در حالي که خوشبختي و شادي يعني ديدن چيزهاي کوچک و خوب.
نخواستم دست هاي او، کمک پاهايم باشند
«حنانه» ثمره زندگي مشترک ليلا و قاسم است. او که پنج سال پيش به دنيا آمده، حالا بزرگ ترين دلخوشي پدر و مادرش است. از حنانه مي پرسم که مادرش را چقدر دوست دارد، 10 انگشتش را نشان مي دهد و مي گويد: اين همه!از ليلا مي پرسم که در تربيت فرزندش اصل اول را چه تعريف کرده است. پاسخش صريح است؛«مي خواهم حنانه را مستقل بار بياورم. دليلش هم خودش است. يعني اين استقلال قرار است به کار او بيايد نه من، خيلي ها وقتي حنانه به دنيا آمد، به من مي گفتند:خدا را شکر کن که دختردار شدي، همين دختر مي شود عصاي دستت و کارهايت را انجام مي دهد. راستش را بخواهيد دلم شکست از حرف شان. من تا به امروز جنگيده ام تا کم نگذارم براي زندگي ام، به دست هاي حنانه نيازي ندارم تا کمک پاهايم باشند و چرخ زندگي را بچرخانند. مي خواهم مستقل باشد چون او هم براي داشتن يک زندگي بهتر بايد بجنگد.»