لينک زن/ توي روستايمان پبرزني حدود ۷۸ ساله هست که به او مشت عاليه ميگويند. پسرش در۲۰ سالگي شهيد شده.
بابام ميگه: آخرين باري که از جبهه آمد خنديد و گفت: ميخواهم اين بار شکلات پيچ برگردم و رفت و شهيد شد.
پسر ديگرش وقتي ۵ ساله بوده درآب جوي خفه شده وقتي الان به آب جوي نگاه ميکني تعجب ميکني تو اين آآآب؟؟
مسلما نه! برکتها هم کم شده نه اين آب، نه اين باغها، نه ميوهها، ديگر آن برکت قديم را ندارد.
همسرش هم چند سال پيش فوت کرده حالا او تنها زندگي ميکند.
چند وقت پيش عاليه خانم با آن ابروهاي پر پشتش، با آن صورتي که خيلي وقت است رنگ آرايشگر به خود نديده، با آن حواس پرت و اعصاب نداشتهاش رفته بود گواهينامه رانندگي بگيرد.
ميگفت: ميخوام يک ماشين بخرم. پاهايم درد ميکند. ميخوام از دم خانه تا سرجاده را (۵۰۰متر) باماشينم بروم بعد ماشين را سر جاده پارک کنم تا ميني بوس بيايد تا با آن به شهر رفته خريد کنم و برگردم.
يکدانه پسرش وقتي فهميده بود مانع او شده بود او را يک ماهي به تهران آورده بود تا حواسش پرت شود دنبال رانندگي نرود مسولين آموزشگاه تماس ميگرفتند که بيايد ما کمکش ميکنيم شايد اينطوري عاليه خانم را هم در تلويزيون نشان دهند ب عنوان يک اعجوبه!
اما پسرش قبول نکرد حالا براي خودش يک سوپر مارکت کوچک باز کرده تا سر خودش را گرم کند.
اين چند وقت هم که سکته سراغ پيرمردهاي ده آمده پسرش ب شوخي ميگويد:
ننه خودت را شل نگير، محکم راه برو، عزرائيل دارد اين حوالي ميچرخد.
نتيجه برعهده خودتان.
فقط من دلم ميخواهد قبل ازآنکه خيلي پير شوم بميرم. دلم نميخواهد اجازهام را بچههايم صادر کنند.