مهرخانه/ سکينه دختر امام حسين (ع) است. او با پسر عمويش عبد الله بن الحسن بن ابي طالب ازدواج کرد و از او فرزندي نداشت. در روز عاشورا سکينه دختر امام حسين (ع) از ده سال بيشتر داشته و ولادتش قبل از شهادت عمويش امام مجتبي بوده است. همسر او عبدالله بن الحسن فدايي عمويش حسين بن علي و در کربلاي سال 61 هجري شهيد شد.
بر طبق گواه تاريخ، عمر شريف سکينه عليهاالسلام 70 سال بوده است.
***
نامش آمنه بود. مادر لقبش را سکينه گذاشت؛ يعني درياي وقار و آرامش. تمام عمرش سکينه بود. همانطور که مادرش در سيماي نوزادياش اين آرامش را يافته بود.
سکينه دختر رباب بود؛ خواهر علياصغر... وقتي که نام علياصغر در کنار سکينه بيايد، آرامش نامش بيشتر نمايان ميشود... خواهر علياصغر...
***
آمده بودند خواستگاري سکينه؛ پاسخ حسين(ع) منفي بود. گفته بود: دخترم دائم محو در جمال ازلي است. ايامش هم غرق عبادت و راز و نياز با خداست... حسين با افتخار اينها را در مورد سکينه گفته بود.
حسين درباره دخترش سکينه به خواستگاران گفته بود: ان الغالب علي سکينه الاستغراق مع الله فلا تصل لرجل! يعني که "غالباً سکينه در ياد خداي تعالي است." مستغرق بودن در خدا تنها براي شايستگان سير و سلوک آن هم گاهي رخ ميدهد، ولي به اعتراف اين بيان، صفت غالب سکينه بنتالحسين غرق بودن در ياد خدا بوده است.
سکينه، خواهر علياصغر...
***
انگار دنيا روي سرش آوار شده باشد. چشمهايش سياهي ميرفت. بابا راهي ميدان بود و از او جز گريه هيچ کار ديگري ساخته نبود. حسين(ع) همان موقع اين شعر را براي سکينه و چشمهاي خيسش گفت:
سکينه خوبم! بهترين زنان! بعد از مرگم گريههايت زياد خواهد شد. حالا که جان در بدن دارم دلم را با اشکهايت مسوزان...
ذوالجناح آمده بود... اسب بيسوار آمده بود و طاقت اصرارهاي دختر را نداشت که ميان ضجههايش مدام ميگفت: برگرد و پدر مرا بياور. تنها رهايش نکن. برگرد؛ آنها مجروحش ميکنند...
آنقدر گفت تا از هوش رفت. وقتي به هوش آمد ديگر اصرار نکرد. فقط نزديکتر شد؛ آرام، جوري که بقيه نشنوند پرسيد: ذوالجناح! پدرم را آب دادند يا لب تشنه ...؟
***
ده روز کربلا تمام شده بود و تاريخ، حوادث بعداز ظهر روز يازدهم را در دل خود ثبت ميکرد. حالا ديگر داشتند ميرفتند. نه! داشتند ميبردنشان. خاندان امام حسين را از کنار قتلگاه عبور ميدادند. همين که کاروان اسرا کنار قتلگاه رسيد، ديگر تحمل سکينه تمام شده بود. خودش را بر پيکر خونين پدر انداخت و صورت بر گردن مطهر پدر نهاد... بر حلقوم بريده... انقدر گريه کرد که دوست و دشمن به گريه افتادند. وقتي به سختي از پدر جدايش کردند گفت: خودم از گلوي بريده شنيدم که مي گفت:
شيعتي ما ان شربتم ماء عذبٍ فاذکروني او سمعتم بغريبٍ او شهيدٍ فاندبوني
شيعيان من! هر زمان که آب گوارايي نوشيديد، مرا يادکنيد و اگر سرگذشت غريب و شهيدي را شنيديد، بر من بگرييد!
***
مقصد سفرش بيتالمقدس بود و حالا به نزديکيهاي شام رسيده بودند. سهل بن ساعد انصاري از اصحاب رسول خدا بود؛ صداي جشن و سرور را که شنيد جوياي علتش شد: عيد خاصي است؟ گفتند: نه! سر حسين است که از عراق براي يزيد هديه آوردهاند. ماتش برد. جلوتر رفت. سر پسر پيامبر را ديد که لابهلاي پرچمهاي برافراخته بر نيزه است. پيامبري که ديدنش همه افتخار زندگي او بود و حالا اين سر پسر پيامبر است و چه جاي اين شادماني و پايکوبي؟
پيرمرد مانده بود چه کند. به طرف بانواني رفت که سوار شترهاي بدون پوشش بودند. به اولين زن که رسيد خودش را معرفي کرد. پرسيد: کاري هست که بتوانم برايتان انجام دهم؟ بانوي سوار بر شتر فقط گفت: به حامل سر بگو جلوتر حرکت کند تا چشم مردم به حرم پيامبر نيفتد! چقدر باوقار بود. چقدر آرام بود. نامش را پرسيد؛ گفت: سکينهام، دختر حسين ... خواهر علياصغر...
***
شبهاي شام بود. شبهاي سخت و طولاني شام. خواب بانو را ديد. خواب مادرش فاطمه زهرا(س) را ... دست به دامن مادر گرفت و به وسعت تمام روزهاي گذشته در آغوشش گريست. داشت آه مانده در دلش را ميگفت و شکايت ميکرد براي چشمهاي مهربان مادربزرگي که هيچوقت نديده بود و تعريف ميکرد که چه شد، چه کردند... تا گفت پدرم را کشتند... دل بانو لرزيد. گفت: سکينه جان ديگر نگو. قلبم را پاره کردي. اين پيراهن پدرت است. نگهش داشتهام تا زماني که خدا را ملاقات کنم.
از خواب پريد. شبهاي شام بود. شبهاي سخت و طولاني شام. خواب شيريني بود. انگار دلش کمي سبک شده بود...
بياختيار شد قلمش را رها گذاشت دستي ز غيب قافيه را کربلا گذاشت
يک بيت بعد واژه لب تشنه را گذاشت تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت