نماد آخرین خبر

قصه کودکانه/ داستان آموزنده «دردسر خانم عنکبوته»

منبع
تبيان
بروزرسانی
قصه کودکانه/ داستان آموزنده «دردسر خانم عنکبوته»
تبيان/ در گوشه حياطي يک خانه کوچک و نقلي بود. خانه خالي بود و عنکبوت هاي زيادي در آن به خوبي و خوشي زندگي مي کردند. کسي هم به آن ها کاري نداشت تا اين که… يک روز گلي خانم آن خانه را خريد و به آنجا آمد. او داخل خانه شد. به در و ديوارها نگاه کرد. دست هايش را به کمرش زد و با صداي بلند گفت: واي … چه گرد و خاکي! چه قدر هم تار عنکبوت! بايد حسابي اين جا را تميز کنم. بعد جاروي دسته بلندش را آورد و مشغول گرد گيري شد. عنکبوت ها با وحشت اين طرف و آن طرف فرار کردند. خيلي زود خانه هايشان جارو شد و از بين رفت. حتي بعضي از عنکبوت ها هم همراه خانه هايشان از بين رفتند. در ميان عنکبوت ها خانم عنکبوتي بود به نام نقره. او هم دختر کوچکش را به روي پشتش گذاشت و با عجله به گوشه ي تاريکي رفت. گلي خانم دست بردار نبود. هر روز صبح جارو را به دست مي گرفت و خانه را گردگيري مي کرد. اگر کوچک ترين تار عنکبوتي مي ديد آن را جارو مي کرد. يک هفته گذشت، نقره صبرش تمام شد. فرياد زد: خسته شدم، اين ديگر چه وضعي است؟ هر جا خانه مي سازم اين زن آن را جارو مي کند. هر روز يک خانه. از خستگي دارم مي ميرم. از بس تار تنيدم، هلاک شدم. بعد به هفتمين تار عنکبوتي که درست کرده بود، نگاه کرد و گفت: چه خانه قشنگي! چه تارهاي زيبا و براقي، چرا اين خانه هاي زيبا را جارو مي کند؟ بعد دخترش را پشتش گذاشت و گفت: من که مي روم. اينجا ديگر جاي عنکبوت ها نيست. عنکبوت هايي که در گوشه و کنار مخفي شده بودند، فرياد زدند: ترسو… ترسو. تو خيلي ترسويي. ما عنکبوت ها نبايد بترسيم. هر چه قدر خانه مان خراب شد، باز هم بايد خانه بسازيم. نقره به طرف در رفت و گفت: من ديگر خسته شدم. نمي توانم هر روز يک خانه بسازم. در اين موقع گلي خانم با جاروي دسته بلندش وارد اتاق شد. نقره با عجله از خانه بيرون رفت و گفت: ديگر به حرف اين عنکبوت ها گوش نمي کنم. به يک خانه ي راحت احتياج دارم. او راهش را گرفت و رفت. رفت و رفت تا به انباري گوشه ي حياط رسيد. در يک طرف انباري، درخت گيلاسي بود. نقره به ديوار چوبي انباري نگاهي کرد، بعد هم به درخت گيلاس. آن وقت گفت: يک جاي عالي براي يک خانه ي تار عنکبوتي. بعد به آن جا رفت و مشغول تار تنيدن شد. خيلي زود يک خانه ي تار عنکبوتي بزرگ و زيبا بين ديوار انباري و درخت گيلاس درست شد. نقره دختر کوچولويش را روي تار خواباند و گفت: راحت شديم حالا ديگر هر وقت چشم هايمان را روي هم مي گذاريم، خواب جارو را نمي بينيم. بعد روي تاري نشست. به درخت ها و خانه ها نگاه کرد. گلي خانم باز هم مشغول گردگيري بود. چند روز گذشت . يک روز صبح نقره با صداي عجيبي از خواب بيدار شد. با وحشت به دور و بر نگاه کرد صدا از طرف خانه ي گلي خانم مي آمد. او با يک جارو برقي بزرگ مشغول گردگيري بود. نقره با دقت نگاه کرد. او مي ديد که آن دستگاه عجيب چه طور همه ي آشغال ها و گردو خاک ها را مي بلعد. نقره با دست و پاهايش به سرش کوبيد و گفت: و ااااي. اين ديگر چيست؟ عنکبوت هاي بيچاره ديگر راه فراري ندارند. در داخل خانه عنکبوت ها از هر طرف مي دويدند و لوله ي جاروبرقي به دنبالشان بود. ولي بعضي ها توانستند فرار کنند و خودشان را به خارج از خانه برسانند. عنکبوت هايي که نجات پيدا کرده بودند از ترس مي لرزيدند. خانم عنکبوته به آنجا رفت همه را دلداري داد. آنها را به خانه شان دعوت کرد. عنکبوت ها به خانه ي خانم عنکبوته رفتند. مدتي در آن جا استراحت کردند. کم کم حالشان بهتر شد. خانم عنکبوته گفت: حالا فهميديد که کار من درست بود؟ عنکبوت سياه سرش را تکان داد و گفت: بله. حق با تو بود. نبايد آن قدر اصرار و لجبازي مي کرديم. چند روز بعد دور و بر انباري و درخت گيلاس پر از تارهاي زيبا و براق عنکبوت ها شده بود. با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد