نماد آخرین خبر

قصه کودکانه/ داستان مورچه پر تلاش

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
قصه کودکانه/ داستان مورچه پر تلاش
آخرين خبر/ داستان آمورنده و زيباي آقا مورچه پرتلاش را که مناسب کودکان حدود ۴ ساله و بزرگتر است بخوانيد: يکي بود يکي نبود زير گنبد کبود ، يه باغي بود ، باغ سرسبز و زيبا ، با درختان ميوه ، چشمه قشنگ ، توي اين باغ حيوانات زيادي زندگي ميکردند مثل موش زبل ، سنجاب کوچولو ، خاله سوسکه و آقا مورچه هر روز صبح که خورشيد يواش يواش طلوع ميکرد حيوانات باغ از لانه هاشون بيرون ميومدند و دنبال کار خودشون ميرفتند بعضي ها به دنبال غذا ميرفتند ، بعضي خانه خودشون رو درست ميکردند و خلاصه هر کدوم مشغول کاري ميشدند حيوانات باغ علاوه از اينکه بايد غذاي هر روزشون رو پيدا ميکردند براي فصل سرد زمستان هم غذا بايد ذخيره ميکردند بين حيوانات باغ ، اوني که از همه پرتلاش بود آقا مورچه بود آقا مورچه زودتر از همه از خونه اش بيرون مي اومد و ديرتر از همه دست از کار ميکشيد. يکي از روزها ، آقا مورچه همينطور که ميگشت يک غذاي خوب و خوشمزه پيدا کرد منتهي اين غذا بزرگ و سنگين بود آقا مورچه تصميم گرفت که اين غذا رو هر طوري شده به خونه اش برسونه پس با هر زحمتي که بود اين غذا رو برداشت و به طرف خونه اش آورد تا اينکه تو وسط راه به يک ديواري رسيد هميشه اين ديوار رو به راحتي بالا ميرفت ولي اين بار چون بارش سنگين بود کارش سخت بود براي اينکار ابتدا آقا مورچه يه استراحت کوتاهي کرد بعد با عزمي راسخ تصميم گرفت از ديوار بالا بره بار اول تا وسط راه رفت ولي نتونست ادامه بده و از همون جا افتاد دوباره از اول شروع به بالا رفتن کرد باز هم افتاد بار سوم ، بار چهارم ، پنجم و همينطور ادامه ميداد و از تلاش و کوشش خسته نمي شد و با خودش ميگفت من هر طوري شده بايد از روي ديوار بالا برم، من بايد اين بار رو به خونه برسونم والا تو زمستان غذاي کافي براي خوردن نخواهم داشت ، بالاخره بعد از چندين بار تلاش توانست بار رو از روي ديوار عبور بده و به خونه اش برسونه دوستاش که تلاش و زحمت کشيدن آقا مورچه رو ميديدند ميگفتند آقا مورچه بابا چه خبره ، چرا اين قدر زياد تلاش ميکني ، برو يه خورده هم استراحت کن ، ولي آقا مورچه به اونا ميگفت الان فصل تلاش و کوشش هست و شما هم بايد تلاش کنيد روزها گذشت و فصل زمستان با بارش برف از راه رسيد هوا سرد شد حيوانات باغ به خونه هاشون رفتند يه روز ، موش زبل توي خونه اش ميخواست غذا بخوره که ديد هيچ غذايي نداره با خودش فکر کرد چيکار کنم ، چيکار نکنم همينطور که نمي تونم بشينم شکمم قار قور ميکنه ، ديد هيچ چاره اي نداره الا اينکه تو هواي سرد، ميان برفها دنبال غذا بگرده ، موش زبل همينطور که دنبال غذا ميگشت خاله سوسکه و سنجاب کوچولو رو هم ديد که اونا هم با زحمت فراوان دارن دنبال غذا ميگردن هر روز تو هواي سرد اين حيوانات مجبور بودند براي پيدا کردن غذا بيرون بيايند تا از گرسنگي نميرند ، يه روز موش زبل به دوستاش گفت هيچ توجه کردين که آقا مورچه اصلا بيرون نمي آيد من فکر کنم آقا مورچه غذا داشته باشه بعد همگي به خونه آقا مورچه رفتند ، اقا مورچه گفت بله من غذاي کافي دارم و فصل زمستان رو به راحتي سپري ميکنم چون من تابستان ، فکر امروز رو ميکردم و به همين خاطر بيشتر تلاش ميکردم ، شما هم بايد در فصل تابستان ، فکر روزهاي سرد زمستان را بکنيد و تلاشتون رو بيشتر کنيد . موش زبل به بقيه حيوانات گفت اگه موافق باشين آقا مورچه رو بعنوان رئيس خودمون انتخاب کنيم و به حرفاش گوش دهيم و از تجربياتش استفاده کنيم همه حيوانات موافقت کردند و آقا مورچه رو حسابي تشويق کردند. قصه ما به سر رسيد      کلاغه به خونش نرسيد با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد
اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره