خراسان/ هر روز که از خواب بلند ميشويم با کلي فکر و ايده براي آينده شروع ميکنيم به زندگي کردن. همه ما کارهاي زيادي داريم، کارهايي که هميشه در روزهايي که فکر ميکرديم زندگي تا ابد ادامه دارد به آينده موکولشان ميکرديم. حالا فکر کنيد به شما بگويند فقط يک روز ديگر از زندگيتان مانده است. چه روياها و فانتزيها و کارهاي نکرده و حرفهاي نگفتهاي داريد؟ دورهمي اين هفته، ميزبان يک گروه فاميلي بوديم؛ «رويا خزائيپور» 14ساله، «بهاره خزائيپور» و «زهرا خزائيپور» 13ساله دوستاني بودند که درباره اين موضوع با هم گپ زديم.
پاراگلايدرسواري و قرارملاقات با دوستان
«رويا» که انگار زياد به اين سوال فکر کردهاست، ميگويد: «من تجربه اين اتفاق را در نزديکي خودم داشتهام. دکترها چندوقت پيش به پسر عمه 14سالهام که مدتي با سرطان دستوپنجه نرم ميکرد، چنين چيزي را گفته بودند و حالا او هنوز جلوي چشمم است. اما الان در اين لحظه اگر به من بگويند فقط 24ساعت وقت براي زندگي دارم قطعا ميزنم زير گريه تا اشکهايم خشک شود! چون خيلي افراد و چيزها وجود دارد که دلم ميخواهد بيشتر ببينمشان. قطعا زمان زيادي براي خانوادهام اختصاص مي دهم ولي به آنها نميگويم که قرار است بميرم، دلم نميخواهد ذرهاي ناراحت شوند؛ براي همين هرچه سريعتر احساساتم را کنترل ميکنم، بعد وصيتنامه مينويسم و در آن تأکيد ميکنم بخشي از پس انداز بانکيام را به نيازمندان هديه بدهند و قلک عزيزم را به خواهر کوچکترم. بعد هم فکر ميکنم در حق چه کساني بدي کردهام، به سراغشان ميروم و هرطور شده از آنها ميخواهم مرا ببخشند. چون واقعا دلم نميخواهد با يک دل پر از بدي به ديدن خدا و فرشته ها بروم. کلي آرزو داشتم آنها را از نزديک ببينم و حالا که وقتش رسيده، ميخواهم درست و حسابي باشد. بعد براي عزيزترين آدمهاي زندگيام هديه و يادگاريهاي کوچولو تهيه ميکنم که با ديدنشان ياد من بيفتند. در فرصت باقيمانده به ديدن دوستان محبوبم ميروم، «پاراگلايدر» را تجربه ميکنم و حتما سعي ميکنم زماني را به تنهايي فقط با خاله «نازنين» و دوستم «يگانه» صرف کنم چون واقعا دوستشان دارم».
رانندگي و آشتي با هرکي قهره!
«بهاره» پر از شور زندگي است و دلش اصلا نميخواهد چنين خبري را بشنود، او ميگويد: «من دلم ميخواهد زندگي کنم. کلي آرزو و هدف دارم براي همين حتما بغض ميکنم و از ناراحتي دمغ ميشوم، بعد هم به ديدن دوستجانهايم ميروم و به آنها ميگويم که قرار است چه اتفاقي بيفتد تا آنها هم با من ابراز همدردي کنند. بعد سراغ کارهايي که دوست دارم ميروم و سعي ميکنم از باقيمانده عمرم نهايت لذت را ببرم، پس به جاهايي که تا حالا فرصت نکردهام يا اجازه نداشتم بروم، سر ميزنم تا نديده از دنيا نروم! يا تجربههاي عجيبوغريبي را که از ترس آسيب ديدن سراغشان نمي رفتم انجام ميدهم، مثلا حتما رانندگي ميکنم. از همه آدمهايي که به هر نحوي ناراحت شان کردهام عذرخواهي ميکنم و با آنهايي که قهر کردهبودم هم آشتي ميکنم. حتما به پدربزرگ و مادر بزرگم سر ميزنم و يک دل سير ميبينمشان. از پدرم ميخواهم در نبود من، وسايلم را به نيازمندان، هديه بدهد و بعد از من هزينههاي يک کودک ديگر را تقبل کنند؛ هر هزينهاي که قرار بود براي من بکنند براي آن کودک انجام دهند و او را مثل من دوست داشتهباشند. همچنين به او ميگويم شبي که برايم اسکيت خريد، بهترين شب زندگي ام بود. يک جعبه پر از خنزر پنزر دوستداشتني هم دارم که از کودکي جمع کردهام. آن را به مادرم ميدهم که در نبود من دلش تنگ نشود. آخرين ساعتهاي عمرم را با خواهرهايم ميگذرانم».
پوشيدن لباس چيني و رفتن به سينماي هفتبعدي
به نظر «زهرا» بالاخره آدمها ميميرند و گريه و زاري دردي دوا نميکند، او ميگويد: «من واقعا ترجيح ميدهم به جاي وقت تلف کردن و گريه و زاري هرچه زودتر به خودم مسلط شوم و يک وصيتنامه کامل بنويسم. اول از هر چيز از مادرم ميخواهم که بيتابي نکند چون حتما پيش خدا حالم خوب است. از برادرم هم عذرخواهي ميکنم بابت اذيتهايم و اميدوارم خوشحال باشد که از اين به بعد بدون مزاحمت من فوتبال نگاه ميکند. از همه معلمهايي که به هر نحوي اذيتشان کردم هم حلاليت ميطلبم. بعد هم از بقيه وقتم حسابي لذت ميبرم. با اينکه نميتوانم به کشور مورد علاقهام چين سفر کنم اما حداقل براي چند ساعت لباس چيني تنم ميکنم و غذاهاي عجيبوغريبشان را امتحان ميکنم. بعد هم دلم ميخواهد يک دل سير دوچرخه سواري کنم. اگر ميشد تجربه چند ساعت زندگي در يک پنتهاوس باحال را هم داشته باشم، خيلي خوب ميشد. اگر فرصت باقي بماند، حتما به سينماي هفت بعدي ميروم. ساعتهاي آخر عمرم را هم ترجيح ميدهم با دوستم «ريحانه» بگذرانم. واي حالا که فکر ميکنم دلم نميخواهد به اين زودي بروم! دلم ميخواهد بروم حرم امام رضا«ع» و از ايشان خواهش کنم شايد دل خدا سوخت و عمر بيشتري بهم داد».
بازار