آخرين خبر/ مادر امام زمان«عليهالسلام» نامش «مليکه» (مليکا) بود، او از طرف پدر، دختر «يشوعا» فرزند امپراطور روم شرقي بود، و از طرف مادر، نوة «شمعون» بود. شمعون از ياران مخصوص حضرت عيسي«عليهالسلام» و وصيّ او بود.
مليکه با اينکه در کاخ ميزيست و با خاندان امپراطوري زندگي ميکرد، اما آن چنان پاک و باعفّت بود که گويي نسبتي با اين خاندان نداشت، بلکه به مادر و خانوادة مادري خود رفته و زندگيش همچون زندگي شمعون، و عيسي بن مريم از صفا و معنويّت و پاکي خاصّي برخوردار بود. از اين رو نميخواست، با خاندان امپراطوري دنيا پرست، بياميزد بلکه دوست داشت و هدفش اين بود که در يک خانواه پاک خداپرست، زندگي کند، خداوند او را در اين هدف کمک کرد و او را به طور عجيب به خواسته و هدفش رساند.
مليکه وقتي که به سنّ ازدواج رسيد، جدّش امپراطور روم، خواست او را به همسري برادرزادهاش درآورد. با توجه به اينکه کسي نميتوانست از فرمان امپراطور سرپيچي نمايد، امپراطوري از طرف برادرزادهاش، از مليکه خواستگاري کرد و سپس مجلس عقد بسيار باشکوهي ترتيب داد که در آن مجلس سيصد نفر از برگزيدگان روحانيون و کشيشان مسيحي و هفتصد نفر از افسران و فرماندهان ارتش و چهار هزار نفر از اشراف و معتمدين و ثروتمندان شرکت داشتند.
مجلس در کاخ با شکوه امپراطور برگزار شد، تخت بزرگي را که با انواع جواهرات و طلا و نقره و ياقوت و عقيق، آراسته شده بود، در جاي مخصوص کاخ گذاشتند، برادرزاده امپراطور روي آن تخت نشست، تشريفات مراسم عقد فراهم شد، دربانان و خدمتگزاران با لباسهاي مخصوص خدمت هر يک در جايگاه خود ايستادند، در اطراف کاخ قنديلها و چهل چراغها، مجلس را جلوه خاصّي داده بود، ناقوس نواخته شد، روحانيون برجستة مسيحي کنار تخت با عبا و کلاه و لباس مخصوص، شمعدان به دست در دو طرف به صف ايستادند و کتاب مقدّس انجيل در دست داشتند، همين که انجيل را گشودند که آيات آن را تلاوت کنند، ناگهان زلزله آمد، کاخ لرزيد، و هر کسي که روي تخت نشسته بود بر زمين افتاد، خود امپراطور و برادرزادهاش نيز از تخت بر زمين افتادند، ترس و لرز حاضران را فراگرفت، يکي از کشيشان بزرگ به حضور امپراطور آمد و عرض کرد: «اين حادثه عجيب، نشانة بلا و خشم خدا و علامت پايان يافتن آيين و مراسم است، ما را مرخص فرماييد برويم» . امپراطور اعلام ختم مجلس کرد، و همه رفتند، سپس دستور داد آنچه که از تخت و قنديل و چراغ و چيزهاي ديگر که درهم ريخته و افتاده بود همه را به جاي خود گذاشتند.
اين بار امپراطور تصميم گرفت که «مليکه» را به همسري برادرزادة ديگرش درآورد، و با خود گفت شايد اين حادثة زلزله، براي آن بود که «مليکه همسر برادرزاده اوّلي نگردد بلکه همسر برادرزادة دوّمي شود. دستور داد مجلس را در کاخ مثل مجلس سابق آراستند، دربانان و خدمتکاران در جايگاهي مخصوص قرار گرفتند، تخت مخصوص را نيز در جاي خود گذاشتند روحانيّون برجستة مسيحي را بادست گرفتن شمعدانها و با لباسهاي مخصوص در کنار تخت قرار گرفتند، برادرزادة دوّمي بر تخت مخصوص نشست، همين که مراسم عقد شروع شد، و کشيشان خواستند عقد بخوانند، بار ديگر حادثه زلزله رخ داد و همة حاضران پريشان شدند و رنگها پريد و مجلس به هم ريخت و تختها واژگون شد، امپراطور و برادرزادة دوّمي، از تخت بر زمين افتادند و همه وحشت زده از کاخ بيرون آمدند و به خانههاي خود رفتند.
امپراطور، بسيار ناراحت شد، در اندوه و غم و فکر فرو رفت و لحظهاي اين دو حادثه عجيب را فراموش نميکرد.
گرچه «مليکا» با آن طينت پاکي که داشت، خواستار چنين ازدواجي با چنان افرادي نبود، و آرزوي رفتن به خانهاي که پر از صفا و معنويت و خداپرستي باشد ميکرد، اما دو حادثهاي که رخ داد، او را نيز غرق در تفکر کرد، با خود ميگفت: «سرنوشت من چه خواهد شد، سرانجام کجا خواهم رفت؟ خدايا به من کمک کن و مرا نجات بده...»
او همچنان فکر ميکرد و اندوهگين بود تا اينکه شب خوابش برد، در عالم خواب ديد، جدّش شمعون همراه حضرت مسيح «عليهالسلام» و عدّهاي از ياران مخصوص حضرت مسيح«عليهالسلام» وارد کاخ شدند، ناگهان منبري بسيار با شکوه به جاي تخت امپراطور گذاشته شد، سپس ديد دوازده نفر که مرداني بسيار خوش سيما و نوراني و زيبا بودند وارد کاخ شدند، در عالم خواب به مليکه گفته شد، اينها که وارد شدند، پيامبر اسلام «صلي الله عليه و آله» و علي، حسن و حسين، امام سجاد، امام باقر، امام صادق، امام کاظم، امام رضا، امام جواد، امام هادي و امام حسن عسکري«عليهالسلام» هستند.
ناگهان مشاهده کرد که پيامبر اسلام«صلي الله عليه و آله» به حضرت مسيح«عليهالسلام» رو کرد و گفت: ما به اينجا آمدهايم تا «مليکه » را از شمعون براي فرزندم «حسن عسکري» خواستگاري کنيم.
حضرت مسيح«عليهالسلام» به شمعون گفت: به به، سعادت به تو رو کرده، خود را با دودمان محمد«صلي الله عليه و آله» پيوند بده، شمعون از اين پيشنهاد بسيار خوشحال شد. آنگاه حضرت محمد«صلي الله عليه و آله» به منبر رفت و خطبة عقد را خواند و «مليکه» را به عقد امام حسن عسکري «عليهالسلام» در آورد، و سپس حضرت مسيح و شمعون و ياران مسيح «عليهالسلام» به اين عقد گواهي دادند.
«مليکه» ميگويد: از خواب بيدارشدم ولي ماجراي خواب را به هيچ کس و حتّي جدم امپراطور روم، نگفتم، تا مبادا به من آسيبي برسانند، ولي شب و روز در فکر اين خواب عجيب بودم، و با خود ميگفتم من در اينجا، و امام حسن عسکري «عليهالسلام» در شهري بسيار دور از اينجا، چگونه به خانة او راه مييابم، محبّت امام حسن عسکري «عليهالسلام» سراسر دلم را گرفته بود تنها به او ميانديشيدم تا اينکه بيمار و رنجور شدم، تمام پزشکان روم را به بالين من آوردند، ولي معالجة آنها بينتيجه ماند، چرا که بيماري من، بيماري جسمي نبود! تا با معالجة آنها خوب شوم.
روزي پدرم که از من نااميد شده بود، به من گفت: آيا هيچ آروزيي داري تا آن را برآورم، گفتم: آرزويم اين است که به زندانيان مسلمان که در جنگ اسير و دستگير شدهاند، سخت نگيريد، و آنها را از شکنجه معاف داريد تا شايد به خاطر اين کار خوب، خداوند حال مرا نيک کند و سلامتي مرا به من بازگرداند، و حضرت مسيح«عليهالسلام» و مادرش مريم«عليهالسلام» بر اين کار نيک به من لطف و مرحمت کنند.
پدرم خواستة مرا برآورد، عدّهاي از زندانيان مسلمان را آزاد کرد، و مجازات و شکنجة بعضي را بخشيد، بسيار خوشحال شدم، از آن به بعد روز به روز حالم بهتر ميشد، همين موضوع باعث شد که پدرم دستور داد تا بيشتر از زندانيان مسلمان، دلجويي کنند و آنها را ببخشند و خوشنودي آنها را به دست آورند.
چهارده شب از اين جريان گذشت، شبي خوابيده بودم، در خواب ديدم فاطمة زهرا «عليها السلام» بانوي بزرگ دنيا و آخرت، همراه مريم«عليها السلام» و بانوان ديگر نزد من آمدند، حضرت مريم به من گفت که اين بانو مادر همسر توست. بي اختيار به ياد همسرم امام حسن عسکري «عليهالسلام» افتادم، و قلبم فرو ريخت و به حضرت فاطمه «عليها السلام» عرض کردم از حسن عسکري گله دارم که سري به من نميزند ديگر گريه امانم نداد، زار زار گريستم.
فاطمه «عليها السلام» فرمود: تا تو مسيحي هستي، فزندم به سراغ تو نميآيد، اگر ميخواهي خدا و حضرت مسيح«عليهالسلام» از تو خشنود شوند، دين اسلام را بپذير تا چشمت به جمال امام حسن عسکري روشن شود.
گفتم: اي بانوي بزرگ! با تمام وجودم حاضرم که اسلام را بپذيرم.
فرمود: بگو
اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلّا اللهٌ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمّداَ رَسُولُ اللهِ؛ گفتم: «گواهي ميدهم به يکتايي خدا و پيامبري حضرت محمد«صلي الله عليه و آله»».
آنگاه فاطمه زهرا «عليها السلام» مرا به آغوش محبتش گرفت و نوازش داد و فرمود: خوشحال باش! به تو مژده ميدهم که از اين به بعد امام حسن عسکري «عليهالسلام» به ديدارت خواهد آمد و تو به زيات او موفّق ميشوي!
از خواب بيدار شدم بسيار خوشحال بودم و همواره شهادت به يکتايي خدا و پيامبري محمد«صلي الله عليه و آله» را به زبان ميگفتم، و در انتظار ديدار امام حسن عسکري«عليهالسلام» بودم تا شب بعد شد، در همين فکر و انديشه خوابيدم، در خواب ديدم امام حسن عسکري «عليهالسلام» به ديدار من آمد، از ديدار او بسيار خوشحال شدم، گله کردم که چرا به ديدار من نميآمدي با اينکه دلم غرق محبّت تو بود!
فرمود: علت جدايي اين بود که تو در دين اسلام نبودي، از اين به بعد به ديدار تو خواهم آمد، تا روزي که خداوند تو را در ظاهر همسر من گرداند. از خواب بيدار شدم، هر شب آن بزرگوار را ميديدم، از آن به بعد حالم رو به بهبود ميرفت و به لطف خدا سلامتي خود را باز يافتم.
«مليکه» همچنان آروز ميکرد که روزي بيايد و از ميان خاندان امپراطور روم دور شود، و از آلودگي دنيا پرستي اين خاندان نجات يابد تا به افتخار و سعادت خدمت در خانه امام حسن عسکري برسد.
بين مسلمانان و روميان، سالها جنگ بود، گاهي مسلمانان پيروز ميشدند و گاهي روميان، طبيعي است که در جنگ، عدّهاي اسير ميشدند و آنها را به اسارت ميبردند، و در اين جنگهاي پيدرپي گاهي از مسلمانان اسير روميان ميشدند وگاهي به عکس، روميان اسير مسلمانان ميشدند. و در آن زمان رسم بود که يا اسيران را به عنوان غلام و کنيز، ميفروختند و يا آنها را با اسيران خود عوض ميکردند.در شبي از شبها حضرت امام حسن عسکري به خوابش آمد و. فرمود:در فلان روز جدت لشگري به جنگ با مسلمانان خواهد فرستاد .تو خود را درميان کنيزان و خدمتگذاران قرار بده به نحوي که تو را نشناسند واز پي جد خود روانه شو و از فلان راه برو.اين کار را انجام داد .در راه لشگر مسلمانان به ان جمع برخوردند و آنها را اسير کردند.اسيران را بوسيلة کشتي از راه رودخانة دجله به بغداد براي فروش آوردند، يکي از فروشندگان، برده فروش معروفي بنام«عمرو يزيد» بود.
روزي امام هادي«عليهالسلام» پدر بزرگوار امام حسن عسکري«عليهالسلام» يکي از يارانش به نام «بشر بن سليمان» را که در خريد و فروش برده نيز سابقه داشت در شهر سامرا ديد و نامهاي که به زبان رومي نوشته بود و زير آن را امضا کرده بود به او داد و همياني پول نيز جداگانه به او داد و فرمود: «ميخواهم بروي بغداد و با اين هميانِ پول، کنيزي را خريداري کني و به اينجا بياوري».
بشر بن سليمان گفت: بسيار خوب، هر امري بفرمايي اطاعت ميکنم.
امام هادي«عليهالسلام» فرمود: حال بشنو تا توضيح دهم که چگونه کنيزي را خريداري ميکني؟ فلان روز از اينجا به طرف بغداد حرکت ميکني، سعي کن اوّل صبح فلان روز در کنار پل رودخانة معروف بغداد باشي، وقتي به آنجا رسيدي ميبيني چند کشتي کنار آب ميآيند تا بار خود را خالي کنند، در اين ميان ميبيني زناني را که اسير کردهاند، از کشتيها پياده ميکنند و به عنوان کنيز در معرض فروش قرار ميدهند. مشتريها ميآيند و کنيزها را ميخرند و با خود ميبرند، همچنان نگاه کن يک وقت ميبيني در يکي از اين کشتيها «عمرو بن يزيد» دختري را در معرض فروش قرار ميدهد، با اينکه پردهداران ميخواهند کنيزان را به خريداران نشان دهند، آن دختر، خود را نشان نميدهد، حجاب و عفّت خود را حفظ ميکند، او دو لباس حرير پوشيده و يک لباس پوستي گرانبها بر دوش دارد. خريداران متوجّه او ميشوند، و اصرار ميکنند که او را خريداري کنند، او ناراحت مي شود و به زبان رومي ميگويد :«واي که حجابم آسيب ديد» يکي از خريداران ميگويد: من اين کنيز را به سيصد دينار خريدارم.
آن دختر به او ميگويد: «اگر به اندازة ملک سليمان دارايي داشته باشي، حاضر نيستم کنيز تو شوم.»
عمرو بن يزيد به آن دختر ميگويد: چارهاي نيست، بايد تو را فروخت. او ميگويد: شتاب نکن، آن خريداري که من ميخواهم پيدا ميشود، مگر نه اين است که معامله بايد از روي رضايت باشد. در اين موقع نزد «عمر بن يزيد» برو؛ بگو نامهاي براي اين بانو دارم که به زبان رومي نوشته شده است، اين نامه را به آن بانو بده بخواند اگر راضي شد، او را براي صاحب نامه که اوصاف و نشانههاي صاحب نامه در آن نوشته شده، خريداري ميکنم، وقتي که نامه را به او دادي او راضي ميشود آنگاه او را خريداري کن و به اينجا بياور.
«مليکه» وقتي که همراه عدّهاي از بانوان اسير شد، براي اينکه کسي او را نشناسد، خود را نرگس ناميد (که تلفّظ عربياش همان نرجس است)
بشر بن سليمان طبق پيشنهاد امام هادي«عليهالسلام» همان روز معيّن به بغداد آمد، صبح زود کنار پل بغداد رفت، ديد کشتيها رسيدند، و کنيزها را در معرض فروش قرار دادند، در اين هنگام کنيزي را ديد که داراي آن اوصافي است که امام هادي«عليهالسلام» فرموده بود، خريداران اصرار دارند که او را بخرند، ولي او مايل نيست کنيز آنها شود.
بُشر جلو آمد و با اجازة فروشنده، نامة امام هادي«عليهالسلام» را به «نرجس» داد، نرجس تا آن را گشود و خواند، بياختيار منقلب شد و اشک در چشمانش حلقه زد، در حالي که گرية شوق گلويش را گرفته بود به صاحبش عمرو بن يزيد گفت: مرا به صاحب اين نامه بفروش، و اصرار و تأکيد کرد که مرا حتماً به صاحب اين نامه بفروش.
عمرو بن يزيد، گفت: بسيار خوب، مانعي ندارد، آنگاه در مورد قيمت او با بُشر بن سليمان صبحت کرد، او به همان مقدار پولي که در هميان بود و امام هادي«عليهالسلام» فرستاده بود، راضي شد. بُشر ميگويد: هميان را دادم و کنيز را خريدم و با او از آنجا حرکت کرديم. او همواره نامه را بيرون ميآورد و ميبوسيد و به چشم ميکشيد، من از روي تعجب گفتم تو که هنوز صاحب نامه را نميشناسي چرا اين قدر نامه را ميبوسي؟
گفت: «معرفت و شناخت تو اندک است، اگر پيامبر «صلي الله عليه و آله» و جانشينان آنان را ميشناختي چنين نميگفتي!» آنگاه داستان خود را از اوّل تا آخر براي من بيان کرد، من به پاکي و شخصيّت معنوي و فکر بلند و عالي حضرت نرجس«عليها السلام» پي بردم، و از آن پس بيشتر احترامش کردم تا رسيديم، به سامّرا، و او را به حضور امام هادي«عليهالسلام» بردم. در اين وقت امام هادي«عليهالسلام» به او خوش آمد گفت، و احوالپرسي کرد، و سپس خواهر حکيمه خاتون را خبر کرد، و به او فرمود: اين است آن بانوي محترمهاي که در انتظار او بودي، حکيمه او را در آغوش گرفت، و خوش آمد و تبريک به او گفت، امام هادي«عليهالسلام» به او فرمود: «عزّت اسلام و ذلّت نصرانيّت را چگونه ديدي؟» او عرض کرد: «چگونه چيزي را بيان کنم که شما بهتر از من ميدانيد.»
سپس امام هادي«عليهالسلام» به خواهرش حکيمه فرمود: او را به خانه ببر و دستورات اسلامي را به او بياموز، او همسر فرزندم حسن، و مادر مهدي آل محمد«صلي الله عليه و آله» خواهد بود.
امام هادي «عليهالسلام» به «نرجس» رو کرد و گفت: «مژده باد تو را به فرزندي که سراسر جهان را با نور حکومتش پر از عدالت و دادگري کند، همان گونه که پر از ظلم و جور شده باشد.»
آري اين چنين يک دختر پاک و دانا، خود را از آلودگي کاخ شاهان نجات داد، و در خطّ جدّ مادريش شمعون قرار گرفت، و همين هدف و ايده مقدّس را دنبال کرد، خدا نيز او را کمک کرد تا سرانجام افتخار و لياقت آن را يافت که همسر امام حسن عسکري«عليهالسلام» مادر امام زمان حضرت حجّت«عليهالسلام» گردد. خواهر امام هادي«عليهالسلام» حکيمه، او را به عنوان سيّده (خانم) ميخواند. آن بانوي با سعادت در سال 261 هجري و به روايتي قبل از شهادت امام حسن عسکري«عليهالسلام» از دنيا رفت، قبر شريفش در سامّرا کنار قبر منوّر امام حسن عسکري «عليهالسلام» است.