خراسان/ * يه بار رفته بودم خونه دوستم، روي مبل نشسته بوديم و حرف ميزديم که ديدم مامان دوستم با يک سبد ميوه اومد سمت ما. منم گفتم که واي، چرا اينقدر زحمت ميکشيد، تو رو خدا بياين بشينيد و ... . اما مامان دوستم خيلي آروم و با لبخند اومد نشست کنارم و بعد ديدم توي سبدش سيبزميني گذاشته و ميخواد واسه ناهارشون پوست بکنه! از خجالت زود خداحافظي کردم و اومدم بيرون.
* من معلم ابتدايي هستم. اوايل مهر به يکي از بچهها گفتم که برو فلاني رو صدا کن و بگو بياد اين جا. اونم گفت: «خانم، برو بابا!». بهش گفتم: پسرم اين چه طرز حرف زدنه؟ بايد با ادب صحبت کني. اونم يه کم فکر کرد و گفت: «خانم برويد بابا!»
* چند وقت پيش، مادر بزرگم حالش خوب نبود و قرار شد من ببرمشون دکتر. رسيدم مطب و زماني که نوبتمون شد، آقاي دکتر از مادر بزرگم پرسيد که مادرجان، قليون ميکشي؟ و مادر بزرگم جواب داد: «نه، قربونت پسرم، قبل از رفتن کشيدم و بعدش اومدم پيش شما»! فقط شانس آوردم خود دکتر زد زير خنده وگرنه من که اصلا نميتونستم خندهام رو نگه دارم!
بازار