خراسان/ يَره چي زود ماه رمضون تِموم رفت! يعني مو هنوز يادمه که روز آخر ناهار چي خوردم. از اول ماه دلُم بري کاملياخانم مسوخت، طفلي سر کار و پخت افطار و سحري و هنوز نخوابيده باز بايد مِرفت سر کار. يَگ روز گفتُم از فردا سحري با مو. از مو اصرار و از او انکار تا بالاخره قبول کرد. شب ساعتمه کوک کردُم که زودتر وخزُم غذا ره گرم کنُم. اجير رفتُم تو آشپزخانه، ديدُم غذايي در کار نيست. يَگهو يادُم آمد بايد قبل از خواب پلوپز ره مزدُم! حالا هولهولکي برنجا ره ريختُم تو قابلمه و زيرشه زياد کردُم اقلا کته بشه با نيمرو بخورِم که عيال آمد بالاي سرُم! با عصبانيت از تو فريزر يَگ بسته دلمه درآورد و گرم کرد. بري اولين شب آبروم رفت. فرداش بازم اصرار کردُم و عيال بهزور قبول کرد. اي دفعه پلو ره دم کردُم و ساعته کوک کردُم و خوابيدُم. ديدُم عيال دره تکونُم مِده که پاشو اذونه! اِنا حالا خوب رفت! نفهميده بودُم تو خواب چيجوري ساعت ره قطع کرده بودُم و عيال دو دقيقه به اذون ورخاسته بود و عصباني مو ره بيدار کرده بود تا اقلا يَگ قورت آب بخورِم. فرداشب عيال گفت: «عمرا ديگه بذارم تو کاري بکني، يک عمره خودم دارم سحري درست ميکنم و خواب نمونديم، دو شبه تو داري خراب ميکني!» قسم و آيه که اصلا تا سحر نمخوابُم تا بالاخره يَگ سحري بهت بدُم.
خلاصه بيدار موندُم و غذا رم سر شب درست کردُم و ميز رم چيندُم و حاضر و آماده، نيمساعت مانده به اذون عيال ره با افتخار بيدارکردُم که بفرماين سحري. با ترديد ساعته نگاه کرد و آمد نشست و تلويزيون رم مثل هر شب روشن کردُم. هم کفگير ره که زدُم تو غذا، ديدُم دعاي سحر ره گذاشتن و گفت ده دقيقه به اذان مانده! يره ما ره ميگي، واچُرتيدُم. عيال داشت از عصبانيت منفجر مشد. با عجله غذا خوردم تا اذونه نگفتن که مجريه هراسون آمد گفت ببخشن اشتباه رفته، هنوز وقت هست تا اذون! از يَگ طرف عصباني، از يَگ طرف خوشحال، از يَگ طرف در حال دلدرد که با او سرعت غذا خوردم، از يَگ طرف هم عيال چشمغره مرفت که خدا به جونت رحم کرد! يعني اتفاقي افتاد که تو تاريخ تلويزيون سابقه نداشت تا آبروي مو بره!
نويسنده : آق کمال همه کاره و هيچ کاره
بازار