مراقب باشید با این 5 حسرت زندگی نکنید!

تابناک با تو/ ششم ماه مي، آغاز هفتهي پرستاران در ايالات متحده آمريکاست. شايد هيچوقت مثل امسال، پرستاران در سرخط خبرها نبودند، کارشان اين چنين ديده نميشد، بحث روز نبودند و اين ميزان از تقدير و تشکر را از سوي جامعه شاهد نبودند. آنها که نه تنها يکي از حرفههاي ضروري روزگار پاندمياند، بلکه روز و شب در کار رسيدگي و تيمار به بيماراناند، از مبتلايان به «کويد-۱۹» گرفته تا ساير بيماران و بيشتر از هر کسي در خطر ابتلا به ويروساند.
در سال ۲۰۱۱، براني وير، پرستار استراليايي، کتابي نوشت که شايد يکي از صادقانهترين رواياتي باشد که از آدمها در آستانهي مرگ خوانديم. براني وير سالها در بخش «مراقبت تسکيني» از بيماراني مراقبت ميکرد که تنها چند هفته از عمرشان باقي بود. براني وبر ساعتها پاي صحبت اين بيماران مينشست، به قصههاي آنها گوش ميداد، آنها که حالا در آخرين روزهاي حيات به گذشته فکر ميکردند، به حسرتها و غمها و شاديها و اشتباههاي خود.
وير در وبلاگ شخصي خودش گاهي از اين مکالماتي که با بيماران داشت مينوشت. استقبال از اين يادداشتهاي وبلاگي آنقدر زياد بود که براني تصميم گرفت کتابي را دربارهي اين مکالمات منتشر کند.
براني از همهي بيماران در گپوگفتها ميپرسيد ۵ حسرت بزرگ زندگيشان چه چيزهايي است؟ اگر به عقب برگردند، چه کاري را انجام نميدهند/ميدهند؟ اسم کتاب را هم گذاشت «۵ حسرت عمر آدمهاي در آستانهي مرگ».
براني در مقدمهي کتاب نوشت، سالها ميديد که آدمها فارغ از پيشينهي فرهنگي، مذهبي، اقتصادي و سياسيشان، چه حسرتهاي مشابهي دارند و چند چيز مدام از زبان همه تکرار ميشود. پنج حسرت و خسران بزرگ زندگي از زبان صدها تن از اين قرار بود:
کاش جرات داشتم و آنجور که دلم ميخواست زندگي ميکردم، نه آنجور که باب ميل ديگران بود.
کاش آنقدر در عمر کار نميکردم و بابت شغل و مقام و پول، جان نميکندم.
کاش جسارت به خرج ميدادم و احساسات واقعيام را بر زبان ميآوردم.
کاش ارتباط با دوستانم را حفظ کرده بودم.
کاش به خودم مجال داده بودم تا خوشحالتر و آرامتر زندگي کنم.
نويسنده نوشت آدمها در يک قدمي مرگ، تازه ناگهان فهميده بودند که خوشبختي و رضايت از زندگي، تا چه ميزان يک حس دروني و خيلي وقتها يک انتخاب است. فهميده بودند ترس از تغيير، چطور ساليان سال از عمر آنها را درگير تظاهر کرده بود و تن دادن به «رقابت و از ديگران جلو زدن» چطور سالها نگذاشت داشتههاي خود را ببينند، بايستند و از جاري زندگي لذت ببرند. دويدن مدام براي چيزي که حتا معلوم نيست دقيقا چيست!
کتاب با نقلقول از بيماران نشان ميدهد چطور همه در يک قدمي مرگ، دلتنگ دوستان خود شدند. دوستاني که گاه سالهاست نديدند و حسرت ميخورند که آنقدر در روزمره غرق شدند که مدتها جوياي احوال دوستان نشدند، مجال ندادند دوستي ببالد و ريشه بدواند. و حالا ناگهان به تلخي فهميدند که هزار چيز ديگر هيچ ارزشي نداشت و مهم، اين روابط انساني بود که از دست رفت.
براني وير نوشت تمام مردان در يک قدمي مرگ يک حسرت مشترک داشتند:«کاش آنقدر کار نکرده بودم و وقت و انرژي صرف شغل نکرده بودم.» مردي گفته بود «همهي عمر انگار روي تردميل ميدويدم. بابت چي؟ که چي؟ و اين سوال هيچ جوابي ندارد و اين تلخي روزهاي آخر عمر است.» و حسرت پشت حسرت که بابت کار، کودکي بچهشون را از دست دادند، مهماني دوستان، سالگرد ازدواج و … .