یک قصه بسیار تلخ و بهغایت عاشقانه

شهربانو/ در ستايش و همدلي با مادران داراي فرزند اوتيسم يا بيشفعال
امروز که دارم اين مطلب را مينويسم، در همه عمرم حتي يک بار هم به اين آدمها فکر نکرده بودم اما حالا چند هفته است در قامت يک تماشاچي، در حياط يکي از مؤسسات اين شهر مينشينم و چيزي را نگاه ميکنم که همه عمر از آن غافل بودهام: يک ساعت تماشاي درد ديگران. کجا؟ مرکز توانبخشي کودکان اوتيسم و بيشفعال. تصوير چيست؟ چند زن با شکل و شمايل ساده و بيپيرايه، خسته و معمولي و بيادا و اطوار، با فاصله فيزيکي مناسب، روي صندليهاي رنگ و رو رفته حياط مؤسسه نشستهاند، حرف ميزنند، نه از هر دري. همه حرفها يک موضوع مشترک دارد. حرف بر سر چيست؟ بيبروبرگرد حرف فقط و فقط حرف بچههاست، حرف از پوريا، امير، النا و زهرا. حرف از همه ساعات روز و همه روزهاي هفته و همه ماههاي اين چند سال مادري! کسي گله نميکند. همهشان انگار کنار آمدهاند. اين بچهها و اين سرنوشت را پذيرفتهاند. ديگر از دوره سخت سؤالهاي «چرا من؟» و «مگر من چه گناهي کردهام؟» عبور کردهاند. نه اينکه فقط پذيرفته باشند، انتخاب کردهاند همه زندگي، همه ساعات روزشان و روزهاي هفته و ماههاي سالشان را خودخواسته و با عشق فداي اين کودکان بکنند. کودکاني که شبيه هيچ کودکي نيستند. اين زنان از هيچ چيز ديگري سخن نميگويند. انگار که ديگر خودشان وجود ندارند. انگار خودشان در آن کودک چندساله زيبا و متفاوت هضم شدهاند. حالا اگر هستند، فقط در قامت يک مادرند. حرف توي حرف ميآيد. يکي دارد از اينکه تازگيها دکتر دوز دارو را عوض کرده است ميگويد. يکي از بازي جديدي ميگويد که با آن توانسته است اعداد را بهسختي به کودکش ياد بدهد. يکي ديگر از مهمانيهايي ميگويد که نشده است برود چون: «خب، مردم قضاوت ميکنند روي بچهم.» و اين مادرها از قضاوتهاي ساده و سهلانگارانه ما خيلي آسيب ديدهاند. آنها همينطوري خودشان ته ذهنشان دارند مقايسه ميکنند بچهشان را با بچههاي ديگر. يکي ميگويد که نميشود بروند مهماني چون بچهشان مدام همهچيز را به هم ميريزد. اين مادرها از سرزنش شدن مدام و نگاههاي سنگين ما آسيب ديدهاند. وقتي اين حرفها را ميزنند، لحنشان خستگي دارد اما غم ندارد. حتي ميخندند به شرايطي که تجربهاش ميکنند. يک ايمان غريب مادرانه دارند به بچههايشان که چند لحظه بعد، از اتاقهايشان بيرون ميآيند و درست وسط اين مکالمه، از راه ميرسند و من صورت تماشاگرم را به سمتشان ميچرخانم، آن چهرههاي زيبا و معصوم آنها. بگذريم. حالا قصه اين يادداشت چيست؟ چرا نوشتمش؟ من تماشاچي، مربيهاي عاشق بسياري ديدم که به کودکان مبتلا کمک ميکردند. فهميدم که حمايتها و پشتيبانيهايي از اين کودکان ميشود. اگرچه کم، رو به پيشرفت است. ولي نديدم کسي از اين مادران بگويد از رنج و خستگياي که به واسطه اين رابطه، هر روز تجربه ميکند، از ذهني که احتمالا همه روز درگير پرسشهايي بيپاسخ است که «چه ميشود سرانجام؟»، «کودکم ميتواند در اين جهان ناامن گليم خودش را از آب بيرون بکشد؟»، «چه اتفاقي براي او ميافتد اگر من نباشم؟»، «نکند رها شود. نکند ...». هيچکس نيست که از اندوه عميق عاشقانه اين زنان بگويد. شايد يکي بايد در همان مؤسسات باشد، يک درمانگر يا مشاور که بنشيند پاي حرف اين زنها، پاي شنيدن اضطراب اين مادرها. يکي بايد باشد که براي اين عشق انساني خالصانه دست بزند و تعظيم کند.
الهام يوسفي، فعال فرهنگي