درخواست عجیب شهید مدافع حرم قبل از خداحافظی به روایت همسرش
باشگاه خبرنگاران/ علي سعد، سال ۱۳۹۴ در خان طومان سوريه به شهادت رسيد، اما بدنش در منطقه ماند و پيکرش چهار سال بعد در فروردين سال ۹۸ توسط گروه تفحص کشف شد.
بسياري از شهدا در سخنانشان قبلا از شهادت گفتهاند دوست دارند پيکرشان باز نگردد تا گمنام بمانند، اما اينکه از پيکر علي سعد چند استخوان برگشت، حکايت ديگري دارد که کلثوم ناصر يا به قول علي «کلي»، اينگونه در ادامه اين مطلب ماجرايش را روايت ميکند:
شهيد مدافع حرم علي سعد
*قصد ازدواج نداشتم
۱۵ خرداد سال ۶۴ در شهرستان شوش دانيال، در يک خانواده چهار نفري با دو فرزند دختر به دنيا آمدم. پدرم سلطان، مردي مذهبي و بسيار ساده و مهربان است. مشغول تحصيل در رشته مديريت، مقطع کارشناسي بودم که اولين خواستگارم، علي سعد همراه خانوادهاش به خانهمان آمد.
عروس يکي از اقوام ما، برادرزاده پدرشوهرم بود. وقتي پدر علي از او ميخواهد دختري براي ازدواج با پسرش معرفي کند، او مرا که يک بار هم بيشتر نديده بود، معرفي ميکند.
وقتي مادرم اطلاع داد قرار است برايم خواستگار بيايد، مخالفت کردم؛ چون درس خواندن برايم مهمتر بود، قصد ازدواج نداشتم. آنقدر تحصيل را دوست داشتم که وقتي سال قبلش سفر حج قسمتم شد به خاطر اينکه از درس عقب نمانم، نرفتم. پدرم که مخالفت مرا ديد، گفت: اينها فاميل هستند، اجازه بده پسرشان را بياورند. شايد اصلا به درد هم نخورديد. پدرم در رودربايستي مانده و خجالت کشيده بود «نه» بياورد.
*راستش من عاشق علي شده بودم
وقتي خانواده سعد به خواستگاري آمدند و پدرها مشغول صحبت شدند، فهميدند با هم قوم و خويش هستند، جد من و جد علي با هم برادر بودند؛ در حالي که ما طي اين سالها نه رفت و آمدي داشتيم نه حتي همديگر را ميشناختيم. پدرشوهرم وقتي متوجه اين فاميلي شد، خيلي خوشحالي کرد و گفت: هر طور شده اين دختر بايد عروسم شود.
براي همين هر شرطي داشتيم، که البته شرط خاص و سختي هم نبود، پذيرفتند. خانواده علي عرب بودند و در شهرکي نزديک دزفول ساکن بودند. براي همين برخي رسومشان با ما فرق داشت. مثلا آنها رسم داشتند پول، به عنوان مهريه تعيين کنند و ۲۰۰ هزارتومان به عنوان مهر اعلام کردند. اما پدرم به نيت سورههاي قرآن ۱۱۴ سکه معين کرد. پدرشوهرم پذيرفت. سپس قرار شد من و علي برويم داخل اتاقي صحبت کنيم. وقتي رفتيم داخل اتاق، علي چند کاغذ از جيبش درآورد و شروع کرد سوالهايش را پرسيد. اولين سوالش اين بود که شما نماز ميخوانيد؟ بعد در مورد کتابهايي که ميخوانم، پرسيد. يکي ديگر از پرسشهايش در اين باره بود که اگر مهمان ناگهاني همراهم به خانه بياورم، شما چه واکنشي داريد؟ سفرهداري را خيلي دوست داشت؛ اينکه مهمان زياد به خانه بيايد. از نماز شب پرسيد، گفتم تا اين سن فقط ۴ بار توفيق خواندنش را داشتهام.
بعد در مورد شغلش صحبت کرد. اينکه پاسدار است و ممکن است اگر لياقت پيدا کند، روزي شهيد شود. از من در مورد شهادت پرسيد، گفتم تا به حال به آن فکر نکردهام. ما هيچ کسي در اقواممان پاسدار نبود و با سپاه آشنا نبوديم. پرسيدم پاسدار يعني چه؟ گفت: يعني کارمند سپاه هستم. تاکيد کرد: ساده پوش است و رسيدن به ظاهر برايش در اولويت دهم قرار دارد. در مورد ظاهر من هم گفت: دوست دارم محجبه باشي و چادر عربي بپوشي.
احترام بين دو خانواده و رعايت ادب نسبت به پدرمادرها هم از نکاتي بود که علي روي آن تاکيد کرد.
آخر صحبتش هم گفت: پيشنهاد من ۱۴ سکه براي مهريه است، به نيت چهارده معصوم. اعتقاد دارم اين تعداد زندگي ما را بيمه خواهد کرد. من اين پيشنهادش را هم قبول کردم. راستش را بخواهيد در نگاه اول عاشق علي شده بودم. محبتش به دلم نفوذ کرده بود. سادگي و صداقتش در دوره و زمانهاي که هر کسي به دنبال دروغگويي براي بالا بردن جايگاه خودش هست، جالب بود. اينطور آدمها کمياب هستند. شخصيت و حتي ظاهرش مرا جذب کرد.
از او پرسيدم من آدم مادي نيستم، اما ميخواهم بدانم چقدر حقوق ميگيريد؟ گفت: اتفاقا همين امروز اولين حقوق رسمي به حسابم واريز شد به مبلغ ۱۸۰ هزار تومان. البته در دانشگاه امام حسين (ع) هم مترجمي زبان عربي تدريس ميکنم که بابتش مبلغ ناچيزي به عنوان اضافه کار ميگيرم.
ميدانستم کار علي، تهران است و قرار است بعد از ازدواج آنجا ساکن شويم. براي همين از او پرسيدم با اين مقدار ميشود در شهري مثل تهران زندگي کرد؟ گفت: بله. اگر قناعت کنيم و ساده زندگي کنيم، ميشود. از او پرسيدم همسرتان در زندگي شما چه جايگاهي دارد؟ گفت: اگر چيزهايي که ميخواهم انجام دهد، ميشود تاج سرم. همينطور هم بود. در طول زندگي مشترکمان جز محبت و احترام از علي نديدم.
بعد از صحبتم با علي موضوع مهريه را به پدرم گفتم و او هم پذيرفت. پدر علي گفت: پس ۶ سکه هم من اضافه ميکنم بشود ۲۰ سکه.
شهيد مدافع حرم علي سعد در کنار همسر و فرزندش
*ماجراي خريد حلقه ازدواج
روزي که براي گرفتن جواب آزمايش رفتيم، پدرم، علي، برادر و پدرش هم بودند. پدرشوهرم به قدري خوشحال بود که گفت: همين الان برويم حلقه بخريم. ميگفت: تا برويم دزفول و بياييم دير ميشود. ما هنوز مَحرَم هم نبوديم.
به طلافروشي رفتيم. من از خجالتم اولين انگشتر را نشان علي دادم و او گفت زيباست، همان را برداشتم. هرچند به عنوان حلقه دوست داشتم انگشتر ديگري انتخاب کنم، ولي رويم نشد. علي هم گفت: من انگشتر طلا نميخواهم، همانجا انگشتر نقرهاي انتخاب کردم که رويش نام علي حک شده بود. تا امتحان کرد داخل دستش گير کرد. فروشنده خنديد و گفت: اين نشانه خوش يُمني است.
خانواده شوهرم رسم سفره عقد نداشتند و اصلا نميدانستند آرايشگاه عروس يعني چه؟ پدر علي خيلي مومن و مهربان بود. او بازنشسته شرکت هفت تپه بود. گفت: هر کاري صلاح ميدانيد و لازم است انجام دهيد، من هزينهاش را پرداخت ميکنم. سه روز مانده بود به محرم و او اصرار داشت پيش از شروع اين ماه عقد کنيم. همين هم شد و بهمن سال ۸۴ با علي سعد عقد کرديم.
*برادر ديگر همسرم شهيد دفاع مقدس بود
علي در خانواده پرجمعيتي بزرگ شده بود. پدرش دو همسر داشت. از همسر اول سه پسر و دو دختر داشت که يکي از پسرها به نام صالح در دوران دفاع مقدس حين مراحل آموزشي به شهادت رسيده بود و يک دخترش هم بعد از عروسي ما از دنيا رفت. از همسر دوم هم که مادر علي بود، چهار پسر و چهار دختر داشت.
*علي از حوزه علميه به سپاه رفت
شهيد سعد پيش از اينکه وارد سپاه شود در حوزه علميه شهرستان شوش دانيال درس ميخواند، اما خيلي دوست داشت جذب سپاه شود. تا اينکه يکي از پسرعموهايش، حاج ناصر که الان از سرداران سپاه است، در ايام عيد نوروز براي ديدن خانواده و فاميل به دزفول ميآيد. علي با او صحبت ميکند و ميگويد: من خيلي دوست دارم وارد سپاه شوم. حاج ناصر ميگويد: اتفاقاً خيلي هم بهت ميآيد، ميتواني بيايي تهران؟ آنجا پذيرش هم داريم. او ميرود تهران و آموزشها و گزينشها را با موفقيت ميگذراند و ميتواند وارد سپاه شود.
*عروسي ساده ما
پنج ماه بعد از مراسم عقد در ۲۷ تير سال ۸۵ يک عروسي خيلي ساده در تالار گرفتيم. ۳۵۰ نفر مهمان داشتيم، با اينکه طبق رسم ما، معمولا ۱۰۰۰ نفر به بالا بايد مهمان داشته باشيم، اما، چون مراسم پاي خود علي بود و واقعاً توان مالي نداشت ما هم به ۳۵۰ نفر اکتفا کرديم. سپس براي شروع زندگي مشترک آمديم تهران و در محله بلوار فردوس صادقيه يک خانه ۷۰ متري از عمويم اجاره کرديم.
شهيد مدافع حرم علي سعد
*عکس العمل علي هنگام عصبانيت
شايد اينکه بين هر زن و شوهري بحث و جدل پيش بيايد و عصبانيت باشد، طبيعي به نظر برسد، اما علي هيچگاه نميگذاشت ناراحتياش آنقدر زياد شود که بخواهد به شدت عصباني شود. تا ميديد اين حالت در او به وجود آمده يا يک ليوان آب ميخورد يا شربت آب ليمو ميخورد، سپس دوش ميگرفت. بعد از آن يا ميخوابيد يا نماز ميخواند و به مسجد ميرفت. هميشه و در همه حال عکسالعملش همين بود. علي مشکلات را با صبوري حل ميکرد.
*از جزئيات سفرهاي همسرم بيخبر بودم
ما باهم زياد سفر رفته بوديم. برخي از اين سفرها مربوط به ماموريتهاي علي بود که من هم همراهياش ميکردم و برخي از ماموريتهايش خارج کشور بود. ماموريتهايي که ميرفت به من ميگفت دور و بر تهران هستم. خيلي از جزئيات آن برايم نميگفت.
علي سعد در کنار همرزمانش در سوريه
*کلي! فرشته آوردي
حاصل ازدواج ما سه فرزند به نامهاي معصومه، محمدمهدي و نازنين زهراست. اوايل ازدواج، علي خيلي دوست داشت خدا يک پسر به ما بدهد که نام محمدمهدي را برايش انتخاب کند. براي همين هميشه در دلم ميگفتم: خدايا آرزوي علي را برآورده کن. تا اينکه سال ۸۶ يعني يک سال و چند ماه بعد از ازدواج باردار شدم. البته علي ميگفت بهتر است دو سال حداقل از عروسيمان بگذرد بعد بچهدار شويم. اما از آنجايي که مشغله کاري همسرم فوقالعاده زياد بود، صبح زود ميرفت و ۱۱ شب برميگشت، در تهران غريب بوديم و آشنايي هم نبود و از طرفي به مادرم هم خيلي وابسته بودم، از تنهايي و دلتنگي گريه ميکردم و حوصلهام خيلي سر ميرفت. به علي گفتم: اجازه بده بچهدار شويم. اينطوري من هم سرم گرم فرزندمان ميشود. علي قبول کرد و وقتي به او در نوروز سال ۸۶ خبر دادم پدر شده آنقدر خوشحال بود که هر کسي به خانهمان ميآمد شيريني ميداد. يک روز هم گوسفندي قرباني کرد و به فاميل نهار داد.
لحظه تولد تازه فهميديم فرزندمان دختر است. تا پرستار بچه را برد علي در گوشش اذان بگويد به من زنگ زد و گفت: کلي (اسم من را مخفف کرده بود و کلي صدايم ميزد) عجب بچهاي خدا به ما داده! مثل فرشتهها ميماند. معصومه واقعا زيباست. با درد زياد خنديدم و گفتم: مگر اسمش معصومه است؟ گفت: اين نام را برايش انتخاب کردم. دوست داري؟ گفتم: هر چه تو دوست داري، من هم دوست دارم. هيچگاه روي حرفش حرفي نميزدم. از درد داشتم بيهوش ميشدم، اما به پرستار گفتم: ميخواهم بروم پيش شوهر و دخترم. آن روز تولد حضرت معصومه (س) بود و همان سالي بود که به روز دختر نامگذاري شد.
پسرمان هم روز تولد حضرت محمد (ص) متولد شد و نازنين زهرا هم در ايام فاطميه به دنيا آمد. براي همين اين نام را برايش انتخاب کرديم.
*هميشه منتظر تمام شدن زندگيمان بودم
خيلي وقتها به اين فکر ميکنم من با يک نگاه دلباخته علي شده بودم. همان روز خواستگاري چنان در دلم نفوذ کرده بود که يادم هست وقتي ميخواستم سر سفره عقد، بله را بگويم اين فکر به ذهنم آمد، مبادا روزي از هم جدا شويم. حتي گريهام گرفت. علي با ديدن اشکهايم به شوخي گفت: چي شده؟ پشيمان شدي؟ گفتم: نه، يک قول به من ميدهي؟ پرسيد: چه قولي؟ گفتم: هيچ وقت از هم جدا نشويم. با اين جمله تعجب کرد و گفت: ديوانه شدهاي؟! گفتم: نه، اما نميدانم چرا به دلم افتاده روزي از هم جدا ميشويم. گفت: خدا نکنه.
ترس جدا شدن از علي هميشه با من بود. هر وقت ميگفت ميخواهم بروم ماموريت، استرس ميگرفتم مبادا اتفاقي برايش بيفتد! نکند برنگردد!
همه اين ۱۰ سالي که زير يک سقف بوديم، چنين فکرهايي ميکردم. نکند هواپيما سقوط کند، درگيري شود يا تصادف کند. همه اينها در ذهنم بود و خوابهاي بد ميديدم. حتي با قطار هم سفر ميرفت، ميترسيدم قطار چپ کند. هميشه منتظر بودم زندگيمان تمام شود، اما هرگز فکر نميکردم شهيد شود. ميگفتم يا جدا ميشويم يا مرگ ناگهاني پيش ميآيد.
*گفتم: جنگ سوريه به ما ربطي ندارد!
جنگ سوريه تازه شروع شده بود. يک شب داشتيم سر سفره شام ميخورديم، يادم هست قرمه سبزي درست کرده بودم. تلويزيون روشن بود و از اخبار درگيرهاي داخلي ميگفت. همينطور که در حال کشيدن برنج بودم کفگير از دستم افتاد و با دلهره پرسيدم: علي جنگ سوريه که به ما ربطي ندارد؟ گفت: نه، چرا اين را ميپرسي؟ گفتم: آخر يک طوري تلويزيون را نگاه ميکني، ترسيدم نکند بروي. گفت: البته اگر از ما کمک بخواهند، مجبوريم برويم. از کوره در رفتم، با داد و بيداد گفتم: به ما ربطي ندارد! يک وقت نکند بخواهي بروي. خنديد و گفت: نه بابا من به همه گفتهام خانمم يک ذره کم دارد! به خاطر همين اسمم را براي اعزام نميدهم.
*علي بخواهد برود سوريه، «کلي» نميگه نه؟
اولين بار که تصميم گرفته بود برود سوريه، همه کارهايش را کرده بود. محمدمهدي را باردار بودم. آمد خانه و گفت: علي را چقدر دوست داري؟ گفتم: چي شده؟ گفت: اگر علي دوست داشته باشد برود سوريه، کلي نميگويد نه؟ نگاهش کردم. بعد با لحن شوخي ادامه داد: اگر برم زود ميآيم و برايت سوغاتي خوب هم ميآورم. تازه براي معصومه اسباب بازي ميآورم و براي محمدمهدي هم لباسهاي پسرانه قشنگ ميگيرم. گفتم: اين چيزها که ميگويي خودت هم ميداني حرفهاي بي خودي است و برايم اهميت ندارد. داري مرا گول ميزني؟
گفت: اگر علي دوست دارد برود، تو اجازه ميدهي؟ گفتم: اگر اجازه بدهم قول ميدهي جاهاي خطرناک نروي؟ گفتم: قول ميدهم، مگر ميشود بروم جايي خطر کنم و تو را تنها بگذارم؟ تازه مگر جانم را از سر راه آوردهام؟
*ميگفت کار من ترجمه است
علي هميشه ميگفت: من اصلاً بلد نيستم اسلحه دستم بگيرم، کارم ترجمه است. در هتلي مينشينم، برايم روزنامه ميآورند و من آن را ترجمه ميکنم که فرماندهان موضع دشمن را متوجه شوند و از جنگ غافل نشوند و بتوانيم بهتر بجنگيم.
*در عرض سه سال اندازه ۲۰ سال پيرتر شده بود
۱۴ بار به سوريه اعزام شد و هر بار ميرفت و ميآمد آن قدر حالش بد ميشد که ديگر بيشتر موهايش سفيد شده بود. حتي يک بار به او گفتم: علي يادم نميآيد در زندگي کاري کرده باشم که بخواهي خيلي حرص بخوري، پس چرا آنقدر موهايت سفيد شده؟ در عرض دو ـ سه سال اندازه ۲۰ سال پيرتر شده بود.
او چيزهاي ديده بود که خيلي اذيتش ميکرد. بعدها دوستانش تعريف کردند: علي در ميدان جنگ بارها و بارها دوستان نزديکش را ديده بود که در آغوشش به شهادت ميرسند، دستشان قطع ميشود يا قطع نخاع ميشوند. گاهي با هم تلفني صحبت ميکرديم. متوجه ميشدم زنگ ميزند حال صحبت ندارد، اما همين که صدايش را ميشنيدم برايم کافي بود.
دوستانش ميگفتند: علي در ميدان جنگ، چون رابطه خوبي با بقيه داشت و به افراد وابسته ميشد، شهادتشان واقعا او را اذيت ميکرد.
*مدافع حرمي که علي، جانش را نجات داد
يک بار براي زيارت ما را بردند سوريه. تعدادي از مدافعان حرم هم با خانوادههايشان بودند. در حرم خيلي دلم گرفته بود و به شدت گريه ميکردم. آقايي از همان مدافعان حرم به نام سيدحسن انتظاري جلو آمد و پرسيد: شما همسر کدام شهيد هستيد؟ گفتم: من همسر شهيد نيستم! شوهرم علي سعد مفقودالاثر است.
با تعجب پرسيد: علي سعد؟! گفتم: بله. گفت: او يک بار جان مرا نجات داد. بعد تعريف کرد: در حلب بوديم، دشمن خمپارهاي نزديکي من شليک کرد. نفهميدم چه شد، به خودم آمدم متوجه شدم بيحس شدهام. خون از بدنم ميرفت. علي آمد کنارم و متوجه شد قطع نخاع شدهام و نميتوانم حرکت کنم. از طرفي بايد هر چه سريعتر به عقب بر ميگشتيم تا اسير مسلحين که چند متر آن طرفتر بودند، نشويم.
علي طنابي آورد و سعي کرد مرا بلند کند ببرد. گفتم: علي وضعيت خطرناکه تو برو. گفت: نه، نميگذارم اينجا بماني، پيکرت را تکه تکه کنند. گفتم: علي جان پيکرم سنگين شده، سخت است. قبول نکرد و شايد تا مرا جمع و جور کرد و آورد عقب، ۱۰ کيلو وزن کم کرد.
*خواسته عجيب علي قبل از آخرين اعزام
آخرين بار علي آذر سال ۹۴ به سوريه اعزام شد. هميشه يک شب قبل از رفتنش مرا آماده ميکرد و ميگفت: ميخواهم بروم. سعي ميکرد خيلي عادي اين موضوع را مطرح کند. اما چهاردهمين بار که داشت ميرفت حالش از لحاظ روحي خيلي بد بود.
من داشتم نازنينزهرا را شير ميدادم و تلويزيون هم نگاه ميکردم. علي يکي از اتاقهاي خانه را نمازخانه کرده بود و ميگفت: اينجا نمازخانه خانه است. هميشه سجاده و رحل و قرآنش يک گوشه پهن بود. قبل از خواب يک جزء قرآن ميخواند و هرشب بلااستثنا قبل از اذان صبح بيدار ميشد و نماز شب ميخواند.
آن شب بعد از عبادتش با چشم گريان آمد پيشم، زانو زد جلوي من و نگاهم ميکرد. ترسيدم. پرسيدم: علي چيزي شده؟ گفت: نه. گفتم: پس چرا اينطوري شدي؟ گفت: کلي! اگر بخواهم برايم دعا کني، اين کار را ميکني؟ پرسيدم: چه دعايي؟ اتفاقي افتاده؟ گفت: من آدم خجالتي هستم. هميشه سعي کردم در زندگي پيرو راه معصومين باشم. اصلاً رويم نميشود وقتي بميرم کسي مرا غسل دهد.
با ناراحتي گفتم: اين چه حرفي است، ساعت يک شب؟ گفت: بگذار حرفم را بزنم. ميگويند زني که فرزند شير ميدهد دعايش مستجاب است. دعا کن مثل امام حسين (ع) کفن و پيکري نداشته باشم که بخواهند مرا غسل دهند.
حرفهايش ته دلم را خالي کرد. ناگهان بچه از دستم با صورت روي زمين افتاد و بينياش زخم شد. بدنم ميلرزيد، گفتم: علي از خدا نميترسي آنقدر مرا اذيت ميکني؟ هيچ وقت حلالت نميکنم! هيچ وقت هم چنين دعايي در حقت نخواهم کرد. مردم دارند عادي زندگي ميکنند، اما زندگي من همش شده استرس و ترس از دوري تو و حالا هم دعا براي مرگ.
اگر روزي بروي من چه کنم؟ گفت: من وقتي با تو ازدواج کردم در وجودت ديدم از عهده مسئوليت بر ميآيي و توان اداره زندگي و بچهها را داري. گفتم: علي اگر الان فکر ميکني من انرژي دارم و از پس کارها برميآيم، به عشق توست که شبها بياي به من بگويي خسته نباشي! اگر تو نباشي ديگر چه کسي به من انرژي بدهد؟ علي! جان مرا بگير، اما نخواه از من جدا شوي.
*سه روز تحويلش نگرفتم
آن شب که اين حرفها را زد، دو ـ سه روز سکوت کردم و ناراحت بودم. اصلا تحويلش نميگرفتم تا اينکه آمد گفت: بيا با هم برويم بيرون. شبهاي جمعه معمولا با علي براي دعاي کميل ميرفتيم حرم شاهعبدالعظيم. آن شب هم رفتيم. در راه پرسيد: چرا اينقدر ناراحتي؟ گفتم: علي! فکر کن من با چه اميدي همسر تو شدم؟ همه اين سختيها را به جان خريدم، دو سال خارج از کشور زندگي کرديم تک و تنها، هيچ وقت غر نزدم، چون همين که تو بودي برايم دنيايي بود. اما اين که ميگويي دعا کن بميرم، مرا اذيت ميکند. من هم ميگويم دعا کن من بميرم. آن وقت تکليف اين سه تا بچه چه ميشود؟ گفت: کلي! بگذار يک چيزي به تو بگويم، نميدانم چرا احساس ميکنم خيلي عمرم به دنيا نيست. حس ميکنم آخرهاي عمرم است. با گريه گفتم: علي! تو را به خدا اين حرفها را نزن! گفت: دلم ميخواهد تو قوي باشي، دوست ندارم کسي به شما زور بگويد، حواست به بچهها باشد. من در اين زندگي کاري کردم که تو بتواني از پس خودت بر بياي.
*علي تمام زندگي من بود
گاهي از سر عشق و علاقه به او ميگفتم اگر حتي روزي ديگر مرا دوست نداشتي، برو زن بگير و با هر که ميخواهي زندگي کن، اما خانهات روبروي خانه من باشد تا هر روز صبح بيايم تو را ببينم. بعد ميخنديدم و ميگفتم: با آن زن هم کاري ندارم، اما بالاخره روزي تکه تکهاش ميکنم که دل تو را برده!
علي ميزد زير خنده و ميگفت: مثل سرخ پوستها او را اذيت ميکني؟ يادم نبود خونآشام هستي. ميگفتم: علي تو تمام زندگي من هستي. با خنده ميگفت: من هم همسر جديدم را نشانت نميدهم، فقط دورادور ميآيم تو را ميبينم. بعد شروع ميکرد بيشتر سر به سر گذاشتن و خنداندن من تا مبادا ناراحت شده باشم. علي خودش هم خيلي دل نازک بود.
*معاملهاي که فسخ شد
خانهمان سمت چيتگر بود و در يک شهرک زندگي ميکرديم. تصميم گرفتيم خانهمان را عوض کنيم. علي، چون مربي قرآن شهرک بود، همه او را ميشناختند و، چون تلفظ فاميلياش سخت بود، به نام آقاي سعدي معروف بود. خانمي که قرار بود خانه را از او بخريم، علي را شناخت. قرار شد خانههايمان را با هم عوض کنيم و ما مبلغي هم به او پرداخت کنيم.
وقتي قرار شد براي صحبتهاي نهايي به بنگاه برويم، شب قبلش براي علي ماموريتي پيش آمد و بايد به سوريه ميرفت. فرزند خانمي که قرار بود خانهاش را بخريم، آقاي سيدي بود که تماس ميگيرد تا قرار بنگاه را قطعي کند، اما علي ميگويد: آقا سيد من برايم کاري پيش آمده، نميتوانم بيايم براي قولنامه. سيد ميگويد: من چند روزي صبر ميکنم اگر نيامدي با خانمت صحبت ميکنم. علي ميگويد: آقا سيد يک چيزي ميگويم بين خودمان باشد، من عمرم به دنيا نيست و اين را بارها به خانمم گفتهام، اما او تحمل شنيدن ندارد. بعد از من هم نميتواند بقيه پول را جور کند، چيزي هم نداريم که بخواهد بفروشد. حتي از پدر خودش هم حاضر نيست هزار تومان پول بگيرد؛ بنابراين امکان انجام اين معامله نيست. آقا سيد به او ميگويد: شما آنقدر براي ما محترم هستي که اصلا بحث اين صحبتها نيست، تو مربي قرآن محل هستي. اصلاً حرف پول را نزن. ما حاضريم همينطور خانه را جابجا کنيم. علي ميگويد: نه من دوست ندارم فرزندانم مديون کسي شوند يا خانمم سرش پايين باشد. خواهش ميکنم همسرم را در معذوريت قرار ندهيد. ما خانهاي داريم که فعلا کافي است. بچهها هم بزرگ شوند خدايشان بزرگ است.
*ماجرايي که چند ماه بعد از شهادت همسرم فهميدم
من از چنين تماسي تا ماهها بعد از شهادت علي بيخبر بودم. بعد از خبر مفقودالاثري همسرم تا دو سال به منزل پدرم رفتم و تابستانها برميگشتم خانه خودمان.
يک روز محمدمهدي را بردم سلماني شهرک. همانطور که منتظر بوديم نوبت پسرم شود همزمان تلويزيون هم روشن بود و داشت برنامهاي در مورد مدافعان حرم پخش ميکرد. آقاي آرايشگر همينطور که سر مشتري را اصلاح ميکرد، نگاهي به تلويزيون کرد و آهي کشيد، سپس گفت: خدايا! چه دسته گلهايي دارند ميروند و پرپر ميشوند. آقاي زير دستش گفت: بله، اما اگر آنها نروند دشمن به داخل کشورمان حمله ميکند. آقاي آرايشگر شروع کرد از جواني در محل صحبت کرد که مربي قرآن محل بوده و الان شهيد مدافع حرم است. من جا خوردم و متوجه شدم دارد در مورد علي صحبت ميکند. بدون اينکه خودم را معرفي کنم گوش کردم ببينم چه ميگويد.
او که از قضا همان آقا سيد بود و تا آن زمان ما همديگر را نميشناختيم، تعريف کرد: اين بنده خدا انگار فرشته بود، قبل از رفتنش قرار بود منزل مادرم را بخرد، اما وقتي داشت ميرفت، گفت: من مدافع حرم هستم و عمرم به دنيا نيست. او داشت ادامه حرفش را ميزد و ماجراي تماس را تعريف ميکرد که من حس کردم حالم بد است و بيهوش شدم. فقط متوجه شدم محمدمهدي دارد جيغ ميزند و گريه ميکند. به خودم آمدم ديدم ليوان آبي ميپاشند روي صورتم.
کمي که حالم جا آمد، گفتم: من همسر آقاي سعدي هستم که شما داري در موردش صحبت ميکني. آقا سيد با تعجب نگاهم کرد.
به او گفتم: چرا همان موقع نيامديد به من بگوييد؟ گفت: اتفاقا من هم از شنيدن اين صحبتهاي آقاي سعدي هنگ کرده بودم و گفتم: اين چه حرفهايي است شما ميزنيد؟ اما مرا قسم داد که اجازه نده اين حرفها به گوش خانمم برسد. او بچه شير ميدهد. قول بده حرفهايي که به تو زدم به او نگويي! چون من يک بار به او گفتم تا چند روز حالش بد بود و به سختي توانستم حالش را خوب کنم.
بعد از اين صحبت آمدم لحظاتي در پارک شهرک نشستم و گريه کردم. نزديک اذان مغرب رفتم مسجد و از امام جماعت خواستم آن شب در دعاهاي مسجديها يادي هم از علي کند.