در دورانی که همه ناگزیر به آپارتماننشینی هستیم خدا همسایهی بد نصیب نکند!

برترين ها/ آپارتماننشيني ازچندين دهه گذشته با زندگي بيشتر مردم تهران گره خورده است. بهويژه که در سالهاي اخير ساخت مجتمعهاي چندين واحدي و برجهاي چندين طبقه رشد چشمگيري داشته و نشاندهنده افزايش زندگي عمودي در تهران است. آپارتماننشيني يعني زندگي در واحدهاي کنار هم، روبهروي هم يا روي هم. يعني نزديکي خانه و خانوادهها به هم.
اين نزديکي خانهها و افراد به همديگر، گرچه با توجه به رشد جمعيت اجتنابناپذير بود، ولي مشکلات جديدي را هم به همراه آورد که پيش از آن در خانههاي شخصي کمتر با آنها مواجه بوديم.
با وجود اينکه امروز اغلب ساکنان تهران آپارتمان نشين هستند، اما هنوز هم فرهنگ آپارتماننشيني بهخوبي جا نيفتاده است. يا از قوانين آپارتماننشيني مطلع نيستيم يا مطلع هستيم و ترجيح ميدهيم آن را ناديده بگيريم. يکي از رايجترين مشکلاتي که همه ما در آپارتمان با آن مواجه هستيم، سر و صداي همسايههاست. مهمانيهاي پرسروصدا و تا ديروقت، دعوا و جروبحث با صداي بلند، صداي دويدن در طبقه بالا، صداي بلند بازي و دويدنهاي بچهها، سروصداي حيوانات خانگي و... که در ايام کرونا هم اوج گرفته است، ميتوانند آسايش را از بين ببرند و موجب نارضايتي در آپارتمان شوند.
سميرا مصطفي نژاد: چنانچه با عکس سانتور (موجود افسانهاي اساطير يوناني که نيمي اسب و نيمي انسان است) که در شبکههاي اجتماعي دستبهدست ميشود و در شرحش نوشته شده «پسر همسايه طبقه بالايي چه بزرگ شده!» ارتباط برقرار کردهايد، يعني همسايه بد داريد. اين نقد طنزگونه تلخ به يکي از رايجترين شيوههاي همسايهآزاري، در دوراني که همه ناگزير به آپارتماننشيني در ساختمانهايي با ديوارهاي نازکتر از برگ گل هستند اشاره دارد.
موارد همسايهآزاري بسيار متنوع است؛ از موارد پيشپاافتادهاي مانند پا کوبيدن و دويدن و پرتکردن وسايل سنگين روي زمين و برگزاري مهمانيهاي بيموقع گرفته تا موارد حادتري مانند آتشزدن ناخواسته ساختمان با پرتاب ته سيگار روشن يا کوبيدن خودور به در پارکينگ و شکستن در بهخاطر دعوا با همسايهاي ديگر. گاه شدت آزارها تا حدي بالا ميگيرد که منجر به جرح يا قتل هم ميشود. کم پيش ميآيد که به لطف مارپيچ بيسر و ته روند شکايت در دادسرا، از همسايهآزاري شکايتي صورت گيرد. خيليها راهحل راحتتر را در پيش ميگيرند: نقل مکان. اما هستند افرادي که به هر دليلي، مالکيت خانه، علاقه به محل يا ناتواني در جابهجاشدن، دوست ندارند بهخاطر بيفرهنگي و ناداني يک همسايه، خانه خود را ترک کنند، ميمانند، ميجنگند و در بيشتر موارد، در سکوت عذاب ميکشند.
شما هم دعا کنيد
پرستو عامري: همسايه خوب هميشه رؤياي تحققنيافتهاي براي خانواده اميني بوده است. تصوير ناراحت پدرم از سالهاي کودکي احتمالا هرگز از خاطرم نرود. وقتي در خانه سهطبقهاي بوديم و همسايه طبقه اولمان در خانهاش فال قهوه ميگرفت. نميدانم بابا از مشتريهاي گليخانم که روي پل پارکينگمان پارک ميکردند بيشتر حرص ميخورد يا از صف آدمها که در حياط و راهپلهها منتظر بودند نوبت فال به آنها برسد؛ همانهايي که يا بلندبلند ميخنديدند يا براي خالي نماندن عريضه سيگاري روشن ميکردند و دودش را نثار ما.
۶ سال در بر همين پاشنه چرخيد تا اينکه ما عطاي آن واحد آپارتماني را به لقايش بخشيديم و نقل مکان کرديم؛ و چه خوشحال بوديم از خريد خانهاي نوساز و تغيير محله و همسايههاي بهظاهر متمدن. خوشحاليمان، اما چند ماهي بيشتر دوام نياورد. باخت بزرگتري از گليخانم داده بوديم. پيش از ما، آقا و خانم حيدري طبقه پنجم را- که از بد حادثه طبقه بالاي ما بود- خريده بودند. خانوادهاي ظاهرا بيحاشيه، پا به سن گذاشته و محترم. زمان گذشت و ما بايد به پديده تازهاي عادت ميکرديم؛ کمتر روزي پيدا ميشود که از صداي جيغ و دويدن نوهاي که هميشه در آن واحد ساکن است، در امان باشيم؛ پسر کوچک بيشفعالي که هرچه در اين ۸ سال بزرگتر شد، صداي قدمهايش کوبندهتر و صداي جيغهايش گزندهتر شد. مشکل، اما به اينجا ختم نشد.
خانواده حيدري هرماه يک پنجشنبه را براي دورهمي اختصاص ميدادند، صداي بلند بلندگو را که فاکتور ميگرفتيم، درد آسانسور غيرقابل اغماض بود. هربار که ميخواستي با عجله خودت را به پارکينگ برساني با پديده مانيتور چشمکزن مواجه ميشدي؛ آسانسور خانه پنجواحدي ما هميشه در طبقه پنجم مانده بود و چيزي از حملونقل آسان اين ساختمان- حداقل در پنجشنبهها- به ما نميرسيد. حتما از خودتان ميپرسيد که چرا اعتراض نميکنيم؟ راستش همسايه ما خوب ادبمان کرده است. از آنجا که هر اعتراض کوچکي تبديل به جنگ جهاني تازهاي در ساختمان شده، ترجيح دادهايم که در سکوت و صلح همه مصايب خانم و آقاي حيدري را بپذيريم و دم نزنيم. باشد که عطاي اين واحد هم روزي به لقايش بخشيده و مهرمان حلال و جانمان آزاد شود. شما هم دعا کنيد!
آپارتمان خانم جادوگر
سودابه رضواني: همه چيز با يک مشت برنج خام شروع شد. خيلي عادي نيست يکي از نخستين روزهاي سکونت در آپارتماني سهطبقه و تکواحدي، وقت بيرون آمدن از در آپارتمان، پشت در خانه يک مشت برنج به شکل تپهاي کوچک ببيني. هيچ تصادفي نميتواند در کار باشد و از دست کسي هم ريخته نشده. کسي از عمد دانههاي يک مشت برنج را با نظم و ترتيب پشت در خانه روي هم چيده بود و هيچوقت هم نفهميديم چرا. اما همين يک مشت برنج چشممان را به جهان عجيب و درنهايت ترسناک زندگي خانم همسايه که دست بر قضا صاحبخانه هم بود، باز کرد. در روزهاي بعد ماجراي برنج به شکلهاي متفاوتي تکرار شد.
يک توده موي بلند درهم گرهخورده، تکههاي فلزي عجيبوغريب و کاغذهايي با نوشتههاي کج و معوج. در آن آپارتمان ما بوديم، خانم همسايه و پسر و عروس بينوايش، افسانه که بهسختي ميشد گفت ۲۰ سال سن دارد. سرککشيدنها و فضوليهاي خانم همسايه در خانه ما که آن را حق مسلم خود ميدانست هرروز بيشتر و آزاردهندهتر ميشد. عروس نوجوان هم که از خانه پدري رانده شده بود، مدام پيش ما از بدرفتاريها و جادو و جمبلهاي خانم همسايه، فضوليهايش درخصوصيترين و جزئيترين مسائل و لحظات زندگياش، و کتکخوردنهايش از شوهر بيکارهاش درددل ميکرد.
شبي نبود که صداي جيغ و فرياد و کتککاري از طبقه سمبلسازيشده بالاي سر ما نيايد. فردايش دخترک با چشمي کبود و لبي ورم کرده ميآمد به گريه و درددل و حرف ما که از او خواهش ميکرديم خانه را ترک کند و به خانه پدر بازگردد بياثر بود. ميگفت پدر و مادرم هم من را نميخواهند. اعتراضهاي ما به خانم همسايه هم که ميگفتيم زن حسابي، اعصاب ما هيچ، اين دختر بيپناه را آزار ندهيد به اينجا ختم ميشد که «بذار بزنتش تا ادب بشه». زماني که جانمان به لب رسيد و شروع کرديم به جستوجو براي خانهاي ديگر، خانم همسايه هرروز صبح به بهانه اسفند دودکردن چند نوع علف را با هم دود ميکرد و درصورت مادرم فوت ميکرد.
بعدها فهميديم اين جادويي است براي پاگيرکردن مستأجر در خانه. نميدانم تجربهاش را داريد يا نه، اما زندگيکردن در نزديکي کسي که عميقا به جادو اعتقاد قلبي دارد و در کنار کسي که هرشب با اشک و خون در چشم به خواب ميرود، هم بهشدت ترسناک است و هم بسيار عذابآور. تير خلاص زماني زده شد که يک نيمهشب بهاري صداي «مامان بدبخت شدم» پسر خانم همسايه به آسمان بلند شد. دخترک راه فرار از بيمهري پدر و مادر، آن خانه جادوزده و بدرفتاري همسر را در بلعيدن ۵۰ قرص ديده بود. پس از آن شب، هم ما از آن خانه رفتيم و هم افسانه؛ و هيچکداممان ديگر هرگز برنگشتيم.
و اين داستان ادامه دارد...
رضا جبلي: ماجراي ما با همسايه از مسئله پارکينگ شروع شد. سال ۸۴ بود. خانه ما چهارطبقه تکواحدي است و او واحدي بدون پارکينگ را خريده بود. اصرار داشت تاکسي خود را در پارکينگ بگذارد. ما خودرو نداشتيم و به او اجازه داديم که از پارکينگ استفاده کند. اما از تکه خالي پارکينگ استفاده ديگري ميکرديم و به مرور فهميديم همسايه از ما بهدليل استفاده از پارکينگ خودمان به شهرداري شکايت ميکند. اعتراض ما به او نتيجهاي نداد و کليد درگيري و شکايتهاي پيدرپي زده شد و تا به امروز، يعني حدود ۱۶ سال متوالي ادامه پيدا کرده.
شکايتهاي بياساس که بهراحتي با گفتگو قابل حل بود. او همزمان اعتقادي به پرداخت قبوض و شارژ ساختمان نداشته و ندارد و تقريبا تمامي کارهايي که به خاطرش از ما شکايت ميکرد را انجام ميداد؛ اما شکايتهاي بياساسش از ما همچنان ادامه داشت. مثلا شکايت ميکرد که ما در پارکينگ نذري ميپزيم يا در مشاعات ساختمان گلدان ميگذاريم. حتي از درختي که در حياط کاشته بوديم هم شکايت کرد و دادگاه رأي به قطع درخت داد، اما، چون بايد ۳ ميليون تومان خسارت درخت را ميداد، شکايتش را پس گرفت.
اين دعواها تا به امروز هم ادامه دارند، با اين تفاوت که ما از خود او شکايتکردن و پيگيري پرونده را ياد گرفتيم و در آخرين مورد درگيري، کار به درگيري فيزيکي کشيد. من با ضربهاي که با پا به کمرم زده شد از بالاي پله به پايين پرت شدم، دست عمويم شکست و حتي تهديد به مرگ شديم. خوشبختانه اين بار دادگاه به نفع ما رأي داد و همسايه مجبور به پرداخت ۷۸ ميليون تومان ديه شد، اما بهدليل بازار راکد مسکن، نه قرار است ما از آنجا نقل مکان کنيم و نه قرار است همسايگان دوستداشتني ما از اين ماجراي اخير درس عبرت بگيرند. آنها هنوز هم اعتقادي به پرداخت هزينههاي مشترک ساختمان ندارند و اين داستان، احتمالا همچنان ادامه دارد.
در زمانهاي که انسانها هر روز دايره روابطشان را کوچکتر ميکنند و به بهانه تنگي زمان، از يکديگر فاصله ميگيرند، شايد جلسات رسيدگي به امور ساختمان فرصت کوتاهي براي دورهمجمعشدن ساکنان باشد تا ضمن آشنايي و مراوده با يکديگر، با هماهنگي بيشتري، دغدغههاي آپارتماننشيني را کمتر کنند، اما گويا کسي نه حوصله و نه وقت حضور در اين جلسات را دارد