یک فریم مادرانگی
شهربانو/ پيدا کردن يک فريم عکس باکيفيت براي روز مادر کلافهام کرده است. براي همين، تصميم ميگيرم صبح زود، همزمان با اينکه سوز سرماي اولين روزهاي بهمن توي صورت ميپيچد، راهي محل کار شوم تا شايد از آرشيو عکاسها چيزي دشت کنم: عکسي که تکراري نباشد، به دل بنشيند و تنها بوسيدن دست يک مادر در خانه سالمندان نباشد! چند روز قبلتر از شروع هفته مادر، تلفنم مدام زنگ خورده است براي معرفي زنان موفق و مادراني که ميتوانستند سوژه خوبي باشند براي برنامههاي رسانهاي. يک گوشم هم به جلسات پيدرپي هفته زن بوده است و مدام پيامها را چک کردهام که چيزي از قلم نيفتد. شب قبل، فضاي مجازي را زير و رو کردم براي يک عکس مادرانه و رسيدم به هشتگ «مادردختري» که دنبالکنندههاي زيادي هم دارد: مادران و دختران جواني که سخت ميتواني از هم تشخيصشان دهي. چهره، شال، لباس و رنگ چشمشان به هم ميآيد و البته خوب فهميدهاند فضاي مجازي چندان هم دور از دسترس نيست و ميتواند بهترين محل درآمد باشد از جيب فالوئرهايي که دوست دارند صبحشان را با يک تصوير از مهرمادري شروع کنند. در اين صفحهها مادران و دختران ژستهايي مهربانانه گرفتهاند که زبان هر مخاطبي را به تحسين باز ميکند و در کنارش، وسايل لوکس خانهشان چنان توي چشم ميدود که انگار يک نفس تلخ هم توي آشپرخانهشان نپيچيده است. اين افــــــراد در استــــوريهايشان رستورانهايي را تبليغ ميکنند که ميشود عطر غذايشان را از پشت تلفن همراه هم حس کرد و از وسايل خانگياي ميگويند که همرنگ کفپوش خانههاست. از طرفي، صفحههاي در ظاهر شخصيشان به آلبومي خانوادگي تبديل شده است که هر کسي ميتواند آن را ورق بزند. همان ديشب بيخيال دنبال کردن هشتگ «مادردختري» شدم و از صبح زود هنوز حواسم پي عکس مادرانه است. بيهوا توي خلوتي خيابان مجاور حرم که ميدانم تا يک ساعت بعد يکي از پر ترافيکترين جاهاي شهر است ميپيچم که زني ميانسال با چادر مشکي، در حالي که با لباسهاي زيادي که روي هم پوشيده باد کرده است، برايم دست تکان ميدهد. به سمت حرم اشاره ميکند. برخلاف عادت، ترمز ميزنم. چين پيشانياش را پشت چادري که مثلثي به دندان گرفته است ميبينم. زن بهسرعت کنار دستم سوار ميشود. گرماي داخل ماشين باعث شده است رويش را کمي باز کند. ساعت حوالي 7 صبح است. لپهايش از سرما گل انداخته است که ميگويم: «مادرجان! چرا اين وقت صبح در اين سرما داريد ميرويد حرم؟ خب، براي نماز ظهر برويد.»
در جوابم ميخندد. انگار اين سؤال را قبل از من به کس ديگري هم پاسخ داده است. دستهايش را جلو بخاري ماشين ميگيرد و ميگويد: «بچهها و نوهها از چهارشنبه عصر، آخر هفته ميآيند خانه ما و تا جمعه ميمانند. زشت است جلو داماد و عروس خانه را ترک کنم. پخت و پز هم هست. بالأخره رفتوروب هست.»
ديگر چيزي نميپرسم. بخاري را زياد ميکنم. زن جلو اولين ورودي فلکه آب پياده ميشود. باد ميپيچد دور چادرش. تازه متوجه ميشوم يک پايش را بهآرامي روي زمين ميکشد. نرمنرمک ميرود به سمت گنبد طلايي. کاش يک دوربين همراهم بود!
حميده وحيدي - روزنامهنگار