نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
دخترونه زنونه

زن و مرد عاشق پس از 32 سال بهم رسیدند

منبع
خراسان
بروزرسانی
زن و مرد عاشق پس از 32 سال بهم رسیدند

خراسان/ گفت‌و‌گو با مرد عاشقي که 32 سال پاي عشق خالصش ماند تا بالاخره با کمک ريش سفيد هاي روستا وصال حاصل شد
 
 «هزار بار در خواب ديدم که دارم ازدواج مي‌کنم و مراسم عروسي‌ام در حال برگزار شدن است اما به محض اين‌که بيدار مي‌شدم، مي‌ديدم که خبري از ازدواج نيست و همه اين اتفاقات را در روياهايم چال مي‌کردم!» کيومرث تيموري با اين مقدمه از سختي‌هايي مي‌گويد که براي رسيدن به دختر مورد علاقه‌اش و ازدواج با او پشت سرگذاشته است. در روستاي بره کلک کشماهور از توابع شهرستان کوهدشت استان لرستان، دختر و پسري که از سال ۶۸ به هم علاقه داشتند و اتفاقاتي سبب نرسيدن اين دو نفر به هم و مانع ازدواج‌شان مي شد، پس از گذشت ۳۲ سال بالاخره به هم رسيدند. ازدواج کيومرث تيموري و خانمش، چند روز پيش و در نيمه شعبان سال ۱۴۰۰ با وساطت ريش‌سفيدان و بزرگان روستا و منطقه و امام جماعت پر تلاش اين روستا به سرانجام رسيد تا يکي از عاشقانه‌ترين ازدواج‌هاي کشور اتفاق بيفتد. تيموري متولد سال 50 و خانمش متولد سال 56 است. او با نيسان کار مي‌کند و پنج‌شنبه همين هفته، مراسم عروسي‌شان برگزار خواهد شد. به همين بهانه و در پرونده امروز زندگي‌سلام داستان پر پيچ و خم اين ازدواج  را از زبان کيومرث تيموري خواهيد خواند، روايتي که بعضي جاهايش غم و بعضي جاهايش، شادي وصف‌نشدني را در دل‌تان خواهد انداخت.
 
18 سالگي به خواستگاري دختر عمه‌ام رفتم
تيموري درباره شروع اين آشنايي و علاقه‌اي که بين او و دختر مورد علاقه‌اش شکل گرفته، مي‌گويد: «5 يا 6 ساله بودم که در يک مهماني فاميلي که پدر و مادربزرگ و پدر و مادر من و همسرم بودند، همه گفتند که ما دو نفر خيلي به درد هم مي‌خوريم و بايد با هم ازدواج کنيم. من و خانمم، پسردايي و دخترعمه هستيم. سال‌ها گذشت و ما هر روز بيشتر به هم علاقه‌مند مي‌شديم و قرار بود وقتي به سني رسيديم که توانايي ازدواج داشتيم اين اتفاق مبارک بيفتد. در آن سال‌ها در حد روابط فاميلي، دختر عمه‌ام را در مهماني‌ها و... مي‌ديدم. روزها به سرعت گذشت و من تقريبا 17 يا 18 ساله بودم که با خانواده تصميم گرفتيم به صورت رسمي براي مراسم خواستگاري به خانه عمه‌ام برويم و ازدواج کنيم. همان روزها بود که متاسفانه شوهر عمه‌ام فوت کرد. تا قبل از فوتش، چندباري به من گفت که هرچه زودتر به خواستگاري بيا و در دست دختر مورد علاقه‌ات حلقه کن تا راهي را که انتخاب کردي، گم نکني و از اين جور حرف‌ها اما سرنوشت، طور ديگري براي من رقم خورد.»
 
پدر و عمه‌ام 32 سال است حتي به هم سلام نکرده اند
اين پسر عاشق که اين روزها نزديک جشن تولد 50 سالگي‌اش است، صحبت هايش را اين‌طور ادامه مي‌دهد: «بعد از فوت شوهرعمه‌ام، يک سال صبر کرديم و سپس با پدرم به خواستگاري دختر عمه‌ام رفتيم اما خانواده‌اش يعني عمه و پسرعمه‌ام جواب منفي به ما دادند و گفتند که ما با اين ازدواج مخالفيم. دختر عمه‌ام موافق بود اما يکي از برادرهايش، با اين وصلت مخالفت کرد. چندبار با اين برادرش دعوايم شد، حتي يک بار کارمان به پاسگاه کشيد. به هر حال از سال 68 يعني يک سال بعد از فوت شوهر عمه‌ام، تا همين يک ماه پيش هيچ ارتباطي بين اين دو خانواده نبود. نه در هيچ مهماني با آن‌ها شرکت کرديم و نه به خانه‌هاي يکديگر رفت و آمد داشتيم. اگر اجازه بدهيد، دليل اين مخالفت را نگويم اما پدر و عمه‌ام در اين 32 سال حتي يک بار هم با يکديگر سلام و عليک نکردند.»
 
گفتند يا برو   زندان يا از اين عشق دست بکش
تيموري درباره اين که آيا مطمئن بوده که در همه اين سال‌ها، دل دختر عمه‌اش هم با او بوده يا نه، مي‌گويد: «ما در روستا زندگي مي‌کنيم و به ناچار پيش مي‌آمد که من، دختر عمه‌ام را در کوچه و خيابان مي‌ديدم. در همه اين سال‌ها، او هميشه سرش را پايين مي‌انداخت و از کنار من بدون گفتن هيچ کلمه يا نگاهي رد مي‌شد. من از همين رفتارش متوجه مي شدم به من علاقه‌مند است وگرنه به من اعتراض مي‌کرد يا ... ولي هيچ‌گاه در اين سال‌ها، برخورد بد و زشتي با من نداشت. يادم هست که سال 83، خانواده عمه‌ام از من شکايت کردند و من 35 شب در بازداشتگاه خوابيدم. آن‌ها شرط کردند که اگر از اين ازدواج منصرف شوم، رضايت مي‌دهند وگرنه بايد به زندان بروم. گفتم من را به زندان بفرستيد، چون مي‌دانستم دل دختر عمه‌ام با من است، من باور دارم که دل به دل راه دارد بنابراين دست از اين عشق نکشيدم.»
 
32 سال فقط خون دل خوردم
«32 سال است که چشمم به در خانه‌ام بود تا دختر عمه‌ام وارد اين خانه شود»، تيموري با اين مقدمه ادامه مي‌دهد: «در اين سال‌ها، بارها خواب مي ديدم که داماد شده ام، با خانمم در حياط خانه نشسته ايم و با هم حرف مي‌زنيم. من مشغول آبياري درخت‌هاي حياط بودم و او از درخت‌هاي ميوه حياط برايم ميوه مي‌چيد، چايي مي‌خورديم و... . اما به محض اين که بيدار مي‌شدم، مي‌ديدم که همه‌اش خواب بوده است. آن‌قدر دوست داشتم که دوباره بخوابم اما نمي شد! حتي گاهي همين‌طور که نشسته بودم، در خيالم دختر عمه‌ام را مي‌ديدم. شرايط خوبي نداشتم، 32 سال فقط خون دل خوردم. اعصابم گاهي خيلي خرد مي شد، گريه مي‌کردم. خيلي اوقات بود که از شب تا صبح يا هر وقت که تنها بودم، گريه مي‌کردم و مي‌گفتم که خدايا، چرا سرنوشت من اين‌طور شده؟ اما هميشه يک روزنه اميد در دلم روشن بود.»
 
نتوانستم به خواستگاري هيچ دختر ديگري بروم
نرسيدن به معشوق، چيزي است که به خصوص در زندگي‌هاي شهري امروزي اصلا چيز عجيب‌و‌غريبي نيست. مشاورها هم معمولا مي‌گويند که با گذشت زمان و رعايت يک سري نکات، مي‌توان با اين اتفاق کنار آمد. از تيموري مي پرسم که آيا در اين سال‌ها، تصميم نگرفته به خواستگاري دختر ديگري برود و اين عشق را فراموش کند که مي‌گويد: «پدر، مادر و برادرهايم در اين سال‌ها بارها از من خواستند که اين دختر را فراموش کنم و مي‌گفتند که بيا به خواستگاري دخترهاي ديگر روستا برويم اما من نمي‌توانستم به هيچ دختر ديگري فکر کنم. همه فکر و ذکرم در اين همه سال، ازدواج با دختري بود که به معناي واقعي عاشقش بودم. هر گزينه‌اي را مطرح مي‌کردند، گفتم نمي‌گيرم. گفتم نمي‌توانم بگيرم. اين را هم بگويم که خانمم هم در اين سال‌ها به هيچ خواستگاري اجازه نمي‌داد که به خانه‌شان برود.»

اسفند 99 دوباره به وصال اميدوار شدم
به تيموري مي‌گويم که برگرديم به يک ماه پيش. روزي که روحاني روستا به او خبر داده که مي‌خواهد براي چندمين بار، پيگير حل مشکل‌اش شود. تيموري اين‌طور توضيح مي‌دهد: «سال 73، 78، 85، 87، 93، 95 و... بارها با ريش سفيدها و بزرگان روستا به خواستگاري دختر عمه‌ام رفتم تا آن‌ها واسطه شوند و اين مشکل و دلخوري برطرف شود اما نمي شد. دست و پاي عمه‌ام را هم بوسيدم اما مشکل حل نشد. تا اين که اسفند سال 99، امام جماعت پر تلاش روستاي‌مان حجت‌الاسلام مصطفي محمدي يک روز آمد پيش من و گفت که من مي‌خواهم با توکل بر خدا، يک بار ديگر پيگير حل مشکل تو شوم. گفتم که حاج آقا من شما را خيلي دوست دارم و نمي‌خواهم به شما بي‌احترامي کنم ولي شما فقط حرف مي‌زنيد و شما هم نمي‌توانيد اين مشکل را برطرف کنيد. گفت تو در اين ماه عزيز شعبان دعا کن، من تمام تلاشم را خواهم کرد و اين ماجرا را درست مي کنم. امشب به خانه آن‌ها مي‌روم و فردا خبرش را به تو 
مي دهم، منتظر باش. آن‌جا بود که دوباره به اين وصال اميدوار شدم.»
 
شرط کردند براي ازدواج 300 ميليون نقد با نيسانم را بدهم
«آن شب خوابم نمي‌برد. ساعت نزديک 12 بود که ديگر طاقت نياوردم و به حاجي زنگ زدم». تيموري با اين مقدمه ادامه مي‌دهد: «حاج آقا به من گفت که ان شاءا... به زودي مشکل حل مي‌شود. با برادرش صحبت کردم و يک شرط گذاشته، اگر آن را قبول کني، خودم تا چند روز ديگر خطبه عقدتان را خواهم خواند. گفتم حاجي، شرط‌شان هرچه هست، قبول است. اصلا يادم رفت بپرسم که شرط‌شان چيست. تلفن را قطع کردم و تا خود صبح گريه مي‌کردم و در حياط خانه قدم مي‌زدم. فقط مي‌گفتم خدايا شکرت، خدايا شکرت. در اين سال‌ها خيلي از ريش سفيدها و بزرگان روستاي‌مان واسطه شدند تا اين مشکل حل شود اما هر بار به هم مي‌خورد و سرانجامي نداشت ولي اين‌بار به دلم افتاده بود که ماجرا، سرانجام ديگري خواهد داشت. صبح که شد، يک نفر زنگ در خانه را زد. رفتم دم در و ديدم که حاج آقاي محمدي است. بعد از سلام، گفت که شرط را آماده کردي؟ يکهو به خودم آمدم. خنديدم و گفتم که حاج آقا شرط هرچه هست، قبول است. 32 سال براي اين روز صبر کردم، الان از جانم که بالاتر نيست، شرط قبول است. حاج آقا گفت که شرط برادرش اين است که 300 ميليون پول نقد را بگذارم عقب نيسان و با کليد نيسان، تقديم خانواده‌شان کنم. گفتم چشم، قبول است حاجي، من هم 300 ميليون را مي‌دهم و هم نيسانم را که با آن کار مي‌کنم.»
 
عمه‌ام پول و کليد نيسان را بخشيد به خودم
چهار يا پنج روز طول مي‌کشد تا تيموري 300 ميليون پول نقد را آماده کند. بعدش هم مي رود جلوي در خانه عمه‌اش. خودش در اين باره مي‌گويد: «گفتم که در اين سال‌ها، پيرمردها و بزرگان زيادي از روستا براي اين وصلت واسطه شدند، حداقل هشت يا 9 موردش الان در ذهنم است. همه آن ها به جز يک نفر، فوت کرده‌اند. چند روز پيش با همين فرد، کدخدا و حاج آقا رفتيم در خانه‌شان تا کليد نيسان و 300 ميليون پول نقد را به آن‌ها بدهيم. وقتي رسيدم آن‌جا، عمه و پسردايي ام آمدند جلوي در. اين فرد ريش‌سفيد به پسر دايي‌ام گفت که خيلي‌ها آمدند اين‌جا تا اين دختر و پسر به هم برسند اما الان همه‌شان از دنيا رفته‌اند، من هم سه روز، 10 روز يا چند ماه ديگر از دنيا خواهم رفت، اين دو نفر را به هم برسان و... . بعد من کليد و کارت ماشين را با احترام به آن‌ها دادم که عمه‌ام گفت پول و ماشين را به خودت بخشيديم. اميدوارم خوشبخت شويد.»
 
خانمم بعد از عقد براي اولين بار به من گفت که دوستت دارم
مراسم عقد اين دختر و پسر چند روز پيش برگزار شد و خبرش در شبکه‌هاي اجتماعي هم مورد توجه قرار گرفت. تيموري درباره حس و حالش در روز عقد و بعد از شنيدن جواب بله همسرش مي‌گويد: «نمي‌دانم چطور اين احساسم را توصيف کنم. الان 50 ساله هستم و شايد از نظر شما پير محسوب شوم اما وقتي چند روز پيش، دختر عمه‌ام بله را گفت، احساس کردم که همه دنيا را به من دادند و 18 ساله شدم! خانمم بعد از عقدمان و زماني که جواب مثبت را به من داد، براي اولين بار به من گفت که در همه اين سال‌ها خيلي دوستت داشتم و دارم و اگر لازم بود، حاضر بودم سال‌هاي بيشتري هم براي رسيدن به تو صبر کنم. بعد هم گفت حالا که همه جواني‌ات را مثل من پاي اين عشق گذاشتي، بايد حواست باشد که واقعا دوستم داشته باشي و با من صادق باشي تا خوشبخت شويم، من هم با تمام وجود از تو و تصميم‌هايت حمايت مي‌کنم.»
 
پنج‌شنبه با اسب و دهل مي‌روم دم خانه همسرم!
تيموري درباره آداب‌و‌رسوم‌ مردم روستاي بره کلک کشماهور از توابع شهرستان کوهدشت براي ازدواج هم مي‌گويد: «روز پنج‌شنبه مراسم عروسي‌مان شروع خواهد شد و تا جمعه شب طول خواهد کشيد. حداقل بايد براي دو هزار نفر غذاي عروسي تهيه کنم چون خيلي از آشنايان قديمي هم از اين وصلت خبردار شده اند و مي‌خواهند در مراسم عروسي‌ام شرکت کنند. طبق رسم روستاي‌مان، مي‌خواهم با اسب و ساز و دهل بروم در خانه عمه‌ام تا دختر عمه‌ام را بياورم خانه خودم. بگذاريد اين را هم بگويم که خانواده همسرم گذشت کردند اما خيلي دير. شنيدن 32 ساله صبر براي رسيدن به معشوق، شايد راحت باشد اما من روزهاي بسيار سختي را گذراندم. بگذريم، ديگر نمي‌خواهم به آن روزها فکر کنم. همچنين در اين چند وقت، خانواده دو طرف 180 درجه تغيير کردند. الان همه با هم رفت‌و‌آمد داريم، خوب‌و‌خوش هستيم و ديگر هيچ مشکلي نداريم.»


 
از امروز فقط مي‌خواهم در کنار عشقم زندگي کنم
او درباره برنامه‌اش براي آينده مي‌گويد: «در اين سال‌ها، خيلي زياد به اين فکر کردم که بعد از ازدواج با دختر عمه‌ام چه کارهايي بکنم و چه برنامه‌هايي براي زندگي‌ام بريزم اما الان، راستش را بخواهيد شوکه‌ام. الان فقط مي‌خواهم زندگي کنم و طعم خوشبختي را بچشم. خيلي دير شده اما هدفم فقط زندگي کردن در کنار کسي است که عاشق‌اش هستم. همين.»
 
به بچه‌ها نگوييد که عقد شما را در آسمان بسته اند 
تيموري در پايان صحبت‌هايش، سخني هم با والدين دارد و مي‌گويد: «حرف آخرم يک خواهش از همه پدر و مادرهاست. از اين افراد خواهش مي‌کنم، التماس مي‌کنم که به بچه‌ها نگوييد که اين دختر مال اين پسر است و عقد شما را در آسمان 
بسته اند. اين حرف از کودکي در مغز اين پسر مي‌رود و ديگر هيچ وقت درنمي‌آيد. اين اشتباه است، شايد شرايطي پيش آمد که امکان ازدواج اين دختر و پسر فراهم نشد اما اين فکر از ذهن‌شان بيرون نمي‌رود. اگر پدربزرگ و مادربزرگم، پدر و مادرم اين کار را با من نمي‌کردند، قطعا سرنوشت ديگري داشتم. وقتي در 5 يا 6 سالگي‌ام گفتند که شما را بايد براي هم نامزد کنيم، در ذهنم ماند. الان من به خاطر يک حرف آن‌ها که شايد از نظرشان مهم هم نبوده، پير شدم و در 50 سالگي ازدواج کردم! 32 سال است که دارم تلاش مي‌کنم تا اين حرف و عشق را از مغز و دلم بيرون کنم اما موفق نشدم. چون چوب اين حرف را خوردم، اين اسم گذاشتن را درست نمي‌دانم. بگذاريم بچه‌ها بزرگ شوند، بعد خودشان تصميم بگيرند.»
 

نويسنده : مجيد حسين زاده | روزنامه‌نگار

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره