نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
دخترونه زنونه

روایت غم بار شهره پیرانی از لحظات بعد ترور همسرش

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
روایت غم بار شهره پیرانی از لحظات بعد ترور همسرش

آخرين خبر/ شهره پيراني همسر شهيد هسته اي داريوش رضايي نژاد با انتشار سلسه پست هايي در صفحه اينستاگرام خود از لحظه ترور تا يک ساعت بعد از آن را اين طور روايت مي کند

آمبولانس بعد از نيم ساعت مي‌رسد به کوچه شهيد خادم‌رضاييان خيابان بني هاشم. داريوش را روي برانکارد سوار آمبولانس مي‌کنند. من مي‌خواهم با داريوش سوار شوم. تکنسين جلو من را مي‌گيرد. مي‌گويم همسرش هستم. مي‌گويد نه نمي‌شود. يکي از همسايگان به مانتو سوراخ شده من و خوني که از زخمم جاري شده اشاره مي‌کند. مي‌گويد خودش هم زخمي است. اجازه سوار شدن مي‌دهند. آرميتا را گذاشته‌ام به امان خدا. به آرش زنگ زده‌ام خودش را برساند. حتما پيدايش مي‌کند. بالاي سر داريوش مي‌نشينم. تکنسين پيراهن داريوش را باز مي‌کند. زيرپوش را بالا مي‌زند( شايد هم پاره يا قيچي) به سمت چپ قفسه سينه داريوش نگاه مي‌کند. رد نگاهش را دنبال ميکنم. جاي گلوله را مي‌بينم. نگاهم به تکنسين مي‌افتد. به همکارش نگاه مي‌کند سري تکان مي‌دهد معني سر تکان دادنش را مي‌فهمم ولي نمي‌خواهم باور کنم. آشفته مي‌پرسم خطرناک است؟ استيصال من باعث مي‌شود سريع بگويد نه نه چيزي نيست. نمي‌دانم براي چه کاري از من مي‌خواهد دستان داريوش را بگيرم. دستانش يخ زده‌اند. نمي‌خواهم باور کنم دوست دارم دروغ بشنوم. هيچ‌وقت در زندگيم اندازه اين لحظات سخت، دوست نداشته‌‌ام دروغ بشنوم.
مي‌رسيم بيمارستان رسالت. داريوش را مي‌برند اتاق سي‌پي آر. مانده‌ام پشت در. خانمي آمده از من سوال مي‌پرسد براي درج در پرونده لازم است. تذکرات داريوش را به ياد مي‌آورم. در عين آشفتگي به سوالاتش پاسخ نمي‌دهم. ميترسم موارد امنيتي از زبانم خارج شود که نبايد. عصباني و قاطع پاسخ مي‌دهم: پاسخي نمي‌دهم. به عالم و آدم شک دارم در آن لحظات. چيزي براي از دست دادن ندارم. اتفاقي که نبايد افتاده‌. همکارم که احترام زيادي برايش قائلم زنگ مي‌زند. يک ساعت پيش همديگر را ديده‌ايم. خيلي قبولش دارم. مي‌پرسد مي‌توانيد صحبت کنيد؟ با قاطعيت به او هم مي‌گويم خير. تلفن را قطع مي‌کنم. عمو شهاب، برادر داريوش(بعد از تولد آرميتا برادرهاي همسرم را عمو صدا ميزنم)، زنگ زده. داديار رامسر است. مي‌دانم به او زنگ نزده‌ام. شک مي‌کنم. صدايش صداي خودش است ولي مي‌تواند او نباشد. مي‌گويد عمو کجاييد؟ مي‌گويم شما؟ مي‌گويد شهابم. مي‌گويم باور نمي‌کنم. مي‌گويد حالت خوب است؟ مي‌گويم هفته قبل کجا بوديم؟ مي‌گويد آبدانان. مي‌گويم براي چه کاري؟ مي‌گويد عقد نجمه. چند تا نشانه ديگر هم مي‌دهد تا باور کنم خودش است. يکباره بغضم مي‌ترکد. مي‌گويم عمو داريوش تير خورده دعا کن زنده بماند. گوشي را قطع مي‌کند. بعد از آرش دومين نفر از خانواده‌هايمان در آشفتگي من شريک مي‌شوند...


مرا به قسمت اورژانس بيمارستان رسالت راهنمايي مي‌کنند. پرده را مي‌کشند. هيچ کس را در قسمت اورژانس نميبينم. به نسبت بيمارستان خلوت است. نمي‌دانم، شايد هم کل دنيا برايم سياه شده بود در آن لحظات که کسي را نميبينم. اصرار مي‌کنند که زخمم را معاينه کنند اجازه نمي‌دهم. مي‌گويم فقط داريوش را نجات بدهيد من مهم نيستم. از منطق دور شده‌ام ولي خودم هم نميفهمم. نشسته‌ام روي تخت اورژانس. پر از اضطراب. پرده کنار مي‌رود. آرش مي‌آيد. مي‌گويد رفته دم در خانه‌مان آنجا گفته‌اند ما را آورده‌اند اينجا. آرميتا را يکي از همسايگان برده خانه‌اش. دلم آشوب است. نمي‌توانم بي‌صدا گريه کنم. پرستار و خانم دکتري وارد مي‌شوند. روبرويم مي‌ايستند. چند سوال مي‌پرسند. از سوالات مي‌گذرم. مي‌پرسم همسرم زنده مي‌ماند؟ خانم دکتر خيره نگاهم مي‌کند. در عمق چشمانش حقيقتي تلخ برايم نمودار مي‌شود. سرش را با تاسف تکان مي‌دهد. دنيا در آن لحظه برايم تمام مي‌شود. همانطور که روي تخت نشسته‌ام آرش بغلم مي‌کند. با تمام توانم فرياد مي‌کشيم. صداي من از آرش اما بلندتر است. بي‌هدف از تخت پايين مي‌آيم. پاهايم سست است. آرش دستم را گرفته. وارد راهروي بيمارستان مي‌شوم. مي‌خواهم بروم سمت اتاق سي‌پي آر. چند نفر از سمت در بيمارستان را مي‌بينم که سمت ما مي‌آيند. مي‌شناسم‌شان. جلوتر از همه مهندس فخري‌زاده است. نزديک که مي‌شوند اول از همه او مي‌پرسد چطور است؟ مي‌گويم تمام کرد. ديگر توان ايستادن ندارم. همانجا وسط راهرو نقش زمين مي‌شوم. با مکافات بلندم مي‌کنند. راهنمايي مي‌کنند اتاق روبروي اتاق سي پي آر. صداي گريه‌هايم بلندتر مي‌شود. وسط گريه مرتب گله مي‌کنم چرا از داريوش محافظت نکرديد؟ زخمم هنوز خونريزي دارد. ولي دردي حس نمي‌کنم بس که تمام وجودم پر از درد گرانتري است.اصرار دارند خودم بروم اتاق عمل. مهندس فخري‌زاده زاده بيشتر از همه اصرار مي‌کند. قانعم مي‌کنند. اتاق عمل سرپايي (به نظرم) انتهاي راهرو سمت چپ طبقه همکف بيمارستان است. شايد هر زماني غير اين موقعيت وارد اتاق عمل مي‌شدم از ترس قالب تهي مي‌کردم. اما الان چه اتفاقي ميمون‌تر از مرگ براي من؟ زخمم را مي‌بينند. دکتر چندبار تکرار مي‌کند چه شانسي آورده. اگر گلوله وارد مي‌شد حتما به قلبش اصابت مي‌کرد. من اما با خودم مي‌گويم کاش... آمپول بي حسي مي‌زنند. ميفهمم دارند بخيه مي‌زنند. ديگر منطقي نيستم. مرتب مي‌گويم همسرم يک پژوهشگر بود... صداي فرياد و گريه‌اي را مي‌شنوم از بيرون همان اتاق. صداي برادر داريوش است که تازه رسيده بيمارستان. سومين نفر از خانواده‌‌هايمان آشفته مي‌شود... 


از اتاق عمل دوباره به اتاق روبروي سي‌پي‌آر هدايت مي‌شوم. آرش و برادر همسرم هم هستند. مهندس فخري‌زاده و ... همانجا هستند هنوز. برادر داريوش وسط گريه و زاري‌هايمان از من مي‌پرسد عمو به نظرت براي اولين نفر به پدرت اطلاع بدهم تا او به پدر و مادرم اطلاع بدهد؟ مي‌گويم عمو بگو. چاره چيست؟ بالاخره بايد خانواده‌ها در جريان قرار بگيرند. خبري که ويران‌کننده‌است. مي‌توانم پيش‌بيني کنم واکنش‌ دو خانواده چيست. داريوش بدون هيچ ترديدي عزيزترين فرزند خانواده خودش و "داماد عزيز" پدر و مادرم است که دست کمي از فرزند برايشان ندارد.
کمي فضا تنش آميز است در اتاق روبروي سي‌پي آر. نمي‌دانم چطور هدايت مي‌شويم به اتاق سي‌پي آر. مي‌خواهند پيکر داريوش را منتقل کنند. داريوش را از روي تختي که کفش برزنتي و گود است به برانکارد منتقل مي‌کنند. کف برزنتي تخت مالامال از خون داريوش است. من و برادر همسرم دستمان را در خون داريوش مي‌غلتانيم. يکباره از خود بي‌خود مي‌شوم. صورتم را با خون داريوش مي‌شورم. زار مي‌زنم، فرياد مي‌کشم. قابل ترحم‌ترين آدم روي زمينم آن لحظه. نهايت استيصال، نهايت ناباوري را دارم مي‌گذرانم. يک‌ساعت قبلش کنارم بوده، داشتيم حرف ميزديم الان پيکر غرقه در خونش را بايد در آغوش بکشم.
من و برادر همسرم همراه پيکر داريوش سوار آمبولانس مي‌شويم. نمي‌دانم کجا قرار است برويم. صداي گريه‌هاي من دارد بلند تر مي‌شود. کل بدنم مي‌لرزد. وسط راه توي آمبولانس يکباره متوجه مي‌شوم آقاي م يکي از کارمندهاي حفاظت اداره همراهمان است. آنجا که وسط بي‌تابي‌هاي فزاينده‌ي من گفت: خانم پيراني نگران نباشيد من هستم! کمتر پيش مي‌آيد حاضر جواب باشم. ولي يکباره گريه‌م قطع مي‌شود با غضب همراه قاطعيت مي‌گويم: آن موقع که بايد کجا بوديد؟ چرا نبوديد؟ سکوت مي‌کند. حرفي براي گفتن ندارد.
اين اولين واکنش دور از خويشتنداري من است. لحظات و روزهاي بعد اين عدم خويشتنداري بيشتر و بيشتر شد.
آمبولانس متوقف مي‌شود. پياده مي‌شويم. ميبينم دم در بخش اورژانس بيمارستان شهيد چمران هستيم. ما را آورده‌اند اينجا. هيچ وقت بدون داريوش اينجا نيامده‌ام. حتي اينبار. اما براي اولين بار فرداي آن روز بدون داريوش از در بيمارستان شهيد چمران خارج مي‌شوم.
تا شب کل اقوام و دوستان که از حادثه خبردار شده‌اند مي‌آيند بيمارستان... حالا در آشفتگي ما کل شهر و استان و کشور به تدريج سهيم مي‌شوند.
راستي آرميتا کجاست؟ بچه‌ام را مي‌خواهم... 


با ويلچر من را مي‌برند قسمت راديولوژي بيمارستان شهيد چمران براي اسکن جاي گلوله. نمي‌توانم خودم را کنترل کنم لااقل بدون صدا گريه کنم. مراجعين بيمارستان در سالن انتظار و راهروها، پرسشگرانه و متعجب به من نگاه مي‌کنند. فردي که بعدها مي‌فهمم محافظم است به من مي‌گويد خانم پيراني آرام‌تر گريه کنيد. شرايط روحيم طوري نيست که به تذکر کسي اهميت بدهم.
دو لنگه در سالن اسکن که باز مي‌شود براي خروج، پشت در خانم دکتر عباسي و يکي از همکاران خانمم را مي‌بينم. خانم دکتر عباسي، که حدود هفت ماه پيش از ما همراه همسرشان از يک سوء قصد به جان همسرشان نجات يافته‌اند، اولين دوستي است که آمده کنار من باشد. با همان ويلچر من را مي‌برند قسمت اورژانس بيمارستان شهيد چمران. به تدريج اقوام و دوستانمان مي‌رسند. اجازه ملاقات نمي‌دهند. آرش احتمالا از بيمارستان رسالت از ما جدا شده بود براي پيدا کردن آرميتا و آوردنش. آرميتا مي‌گويد همسايه‌ها سعي کرده بودند همان لحظات اول به او آب يا آب قند بدهند تا آرامَش کنند. مي‌گويد نمي‌توانستم آب قورت بدهم چون زير چا‌نه‌ام به شدت ضربان مي‌زد... مي‌گويد دختر همسايه گفته بود پدرت حالش خوب مي‌شود و من باور کرده بودم.
وسط بي‌قراري‌هاي غير قابل کنترلم در بيمارستان مرتب سراغ آرميتا را مي‌گرفتم. مي‌گفتم بگذاريد بروم پيش بچه‌م. مي‌خواهم خانه‌ خودمان باشم. آن بيمارستان که هيچ، کل دنيا زندان شده بود و آدم‌هاي دور و برم زندانبان. وسط آه و ناله‌ها، گله هايم از عدم محافظت از داريوش بيشتر و بيشتر مي‌شد. بسياري از همکاران و مديران اداره آمده بودند. هر کدام را مي‌ديدم داغ دلم تازه‌تر مي‌شد‌. به دکتر... گفتم شما نگذاشتيد برويم آلمان، گفتيد نمي‌توانيد از داريوش محافظت کنيد، اينجا هم که محافظت نکرديد؟
اثري از خويشتنداري در من نبود. از درون متلاشي شده بودم. اراده‌اي براي ترميم خودم نداشتم‌. اجازه نمي‌دادم به من داروي آرامبخش هم تزريق شود.
گفتند مي‌خواهيم آرميتا را بياوريم پيشت ولي بايد آرام باشي. کل دنيا بي‌اهميت بود، اما آرميتا کل دنيايم بود. ساکت شدم.
آرميتا را آوردند‌. سر و وضع آرميتا آشفته بود. ولي لبخندي روي لبش بود. گذاشتنش روي تخت سمت چپ تخت من. چشمانم را که از گريه ورم کرده بود به زور باز نگه داشته بودم و نگاهش کردم. گفت: مامان خوبي؟ گفتم خوبم مامان. هنوز روي لبش لبخند داشت. گفت: مامان بابا کجاست؟
اشکم اين‌بار بي‌صدا سرازير شد. به بقيه نگاه کردم، ملتمسانه گفتم شما بگوييد جواب آرميتا را چه بدهم؟ بگويم آن گلوله‌ها که ديدي شليک شد، چه بود؟ آن خون‌ها که ديدي يعني چه؟ 

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar