انتخاب رشته به روایت آنهایی که پشیمان شدند!

قديمترها همه دوست داشتند بچههايشان يا دکتر شود يا مهندس، اصلا همينکه با اين پسوند صدايشان کنند گويي عاقبتبخير ميشدند. رقابتها آنقدر سر رشتههاي دکتري و مهندسي بالا گرفت که کسي حواسش نبود آيا واقعا ماموريتش در اين دنيا اين است که مهندس يا دکتر شود؟ بچه دبيرستانيهايي که به هواي مهندسي و دکتري با هزاران ساعت درسخواندن وقتي وارد دانشگاه شدند همان ترم اول فهميدند اينکاره نيستند. ديدند هرچه ميخوانند به دلشان نمينشيند. بعضيهايشان انصراف دادند، بعضيهايشان تغيير رشته دادند. بعضيهايشان ليسانسشان را از روي رودبايستي با خودشان و خانواده گرفتند و فقط قاب ديوار خانه کردند و فقط يک عدهاي بودند که انگاري انتخابشان درست بود. مهندس زوريها و دکترزوريها پايشان به مشاغل ديگر باز شدند و دقيقا شدند همان آدمهايي که کارشان با رشتهشان نميخواند. برخي مجبور شدند کاري را انتخاب کنند که حداقل به درآمد برسند و برخي هم حرفه موردعلاقهشان را خارج از دانشگاه ادامه دادند اما هنوز هم ازشان بپرسيد حسرت درس خواندن در حرفه و رشتهاي که دوستشان داشتند به دلشان ماندهاست.
روزهاي پيشرو روزهاي پرالتهاب و استرس کنکور 1400 است. داوطلبان از اين مشاوره به آن مشاوره ميروند تا تکليف آنچه قرار است در آينده برايشان رخ دهد را به زبان کدها روي فرم انتخاب رشته بنويسند. همين موضوع بهانهاي شد سراغ آدمهايي برويم که فضاي حاکم بر ذهنشان باعث شد انتخاب رشته اشتباه داشته باشند و حالا بعد از چندسال درباره آن صحبت کنند.
مريم / به دخترم ميگويم به دلت نگاه کن!
اول دبيرستانم تمام شده بود مغزم از حرفهاي دوستان و معلمان و خانواده و مشاورها براي انتخاب رشته پر شده بود. هرکس چيزي ميگفت و انگار دلشان ميخواست چيزي که خودشان دوست دارند را من هم بخواهم. جو اطرافم جو تجربي خواندن و دکتر شدن بود. جو اينکه تو معدلت خوب است و حتما بايد دکتر شوي. اگر دکترا نميخواهي پس بايد داروساز شوي و خب من هيچ کدامشان را نميخواستم. من خودم را شبيه يک معلم ادبيات ميديدم. از بچگي شعر ميگفتم و با کلي ذوق براي همه ميخواندم و مينوشتم. اصلا شايد ضعيف بود، ولي حال دلم با نوشتههايم خوب ميشد. سعي کردم جاي خالي اين حس را با مجري گري در مدرسه براي مناسبتهاي مختلف يا اجراي تئاتر و سرود و هرچيزي که بتواند احساساتم را بيرون بريزد پر کنم. هر چيزي که پاسخگوي برونگراييم باشد. من ادبيات ميخواستم. من راه رفتن بين نيمکتها و بلندبلند شعر خواندن براي دانش آموزها را ميخواستم. توي چشمهايشان نگاه کنم و آنها سعدي بخوانند. ولي با اين همه ذوق و خواستن تسليم انتخاب ديگران شدم. انتخابي که باعث شد از همان روز اول تا الان که سه ماه ديگر دخترام را بغل ميگيرم بابت هر روزش پشيمان باشم و هر روز به خودم بگويم: دختر تو را چه به خون ديدن و دل و قلوه مردم زير چراغ جراحي؟ تو بايد مينشستي مولوي مي خواندي!
حالا ميگويم اگر روزي دخترم بخواهد انتخاب رشته کند، فقط ميگويم ببين دلت چه ميخواهد. کاري نداشته باش چي بهتر است. کدام پولش خوب است يا کدام به صرفه است. فقط به اين فکر کن اگر چندسال بعد برگشتي باز همين راه را انتخاب ميکني يا نه!
فرزانه / من مجري خواستههاي بقيه شده بودم!
قبلتر ها يکبار توي دفترم نوشته بودم:«پدر اول دنيا هنرمند نبوده و مثلا نتهاي موسيقي را با سر انگشت روحش لمس نميکرده، وگرنه ما الان هر کدام هنرمندهايي بوديم در صفحه روزگار.» کاري ندارم که چقدر يکطرفه و تعميم يافته نوشته بودم، اما هنوز سر حرفم هستم. هنوز معتقدم بايد نظريهاي باشد که درد اکثر همسن و سالهاي من را نشان بدهد، نظريهاي با اسم مثلا «آرزوهاي پدر، دستهاي فرزند».
هشت ساله بودم که خيلي خوشحال اعلام کردم:«من ميخوام نويسنده بزرگي بشم!» پاسخ من خنده بود و خنده. بعدش هم تاکيد اينکه«تو مدرسي نگي اينو، بهت ميخندن!» من توي مدرسه هيچي نگفتم. فقط توي صفحات اضافي دفتر املا، داستان کوتاه مينوشتم و هر سال، معلمها با شنيدن انشاهاي من، يا قهقهه ميزدند يا به پهناي صورت اشک ميريختند. من و دفتر انشا دست به دست توي کلاسها ميچرخيديم و مسابقات فرهنگي مدرسه را درو ميکرديم. سوم راهنمايي بودم که نوشتهام توي ناحيه رتبه آورده بود و بايد ميرفتم اجرا، اما صدايم گرفته بود. من ناراحت بودم و بابا ميگفت چه بهتر! بنشين خانه و چندتا تست اضافهتر بزن براي آزمون. نشستم و تستهاي کتاب را ده دور کردم و تيزهوشان قبول شدم و نرفتم.
دبيرستان اما متفاوت بود. اول دبيرستان مقاله علمي نوشتم و اول شديم و براي اولين بار شنيدم «آفرين دختر.» دوم دبيرستان سوالهاي فيزيک را مثل آب خوردن حل ميکردم و سوم دبيرستان مسابقات آزمايشگاهي مدارس تيم اول شديم. چهارم دبيرستان با دنيا خداحافظي کردم و يکسال شدم مجري آرزوهاي بقيه. کسي توي دبيرستان انشا نمينوشت، زنگهاي ادبيات همه به بررسي آرايه و دستور زبان ميگذشت و با اين حال، من هنوز هم نشاط آن دو ساعتها را فراموش نميکنم. توي ذهنم، من هم مثل همان معلم بودم و در حال بررسي ترکيب اضافي و وصفي. ساعتهاي مطالعه برنامه کنکور، نصفش ادبيات بود و نصف ديگر... بگذريم. مزدش را هم گرفتم، ادبيات کنکور را ۸۰٪ زدم و باقي دروس... بگذريم!
رتبه آن سالم شد ۱۶۲۵. يک عدد چهار رقمي ساده که مثل مشت کوبيده شد توي صورتم. عددي که آنقدر سنگين بود، که هنوز بعد از چهارسال رمز همه اطلاعاتم شده. انتخاب رشته فرايند عجيبي بود، نزديک به هشتاد انتخاب داشتم و همه دور و بر پزشکي و دندان و دارو ميگذشت. راستش، بابا انتخاب کرده بود. اصلا همهچيز را بابا انتخاب کرده بود. انتخاب من همان انتخاب ۸ سالگي بود که ديگر دربارهاش حرف هم نزدم، ماند گوشه دلم، براي خودم و دفترها و وبلاگها. بابا هربار در حال نوشتن مرا ميديد، چشم غره ميرفت و ميگفت افسرده ميشوي و گوشهگير و غيراجتماعي! ولي من توي نوشتن زنده بودم.
بابا انتخاب کرده بود و من روانشناسي آورده بودم و هردو سرخورده بوديم ولي، بابا بيخيال نميشد. قول گرفت تا دکتري بخوانم وگرنه بنشينم براي سال بعد کنکور. ميخواستم فرار کنم، قول دادم.
ورود به دانشگاه، ورود به دنياي ديگري بود، چهار سال، به جاي خواندن روانشناسي، ادبيات خواندم. از نويسندگي خلاق و پيشرفته تا نقد رمان و داستان و طنزنويسي و نمايشنامه نويسي و... همه شاخهها را امتحان کردم. چهارسال، معادل يک ليسانس، من نوشتن خواندم و با بهترين مدرک فارغ التحصيل شدم. سال سوم کارشناسي بودم که توي يک مجموعه آموزشي مجازي استاديار نويسندگي شدم و آموزش ميدادم. براي مجلات مينوشتم. وارد حوزه کپيرايتينگ و مشتقاتش شده بودم و خلاصه... دنيا داشت روي خوب نشان ميداد. تا اينکه کنکور ارشد رسيد و يادآوري قول... جنگ جهاني شروع شد!جنگي که حداقل تا الان، من پيروزش نبودم.
اوايل سال آخر کارشناسي بودم که ازدواج کردم. اينجا خدا ر اشکر عقلرستر شده بودم و از همان اول، ميخم را محکم کوبيدم. خيلي واضح گفتم که کار و عشق و علاقهام کلمه است و ميخواهم پيشرفت کنم. مسيرم را نشان دادم و در کمال تعجب (براي من که هميشه از آرزوهايم منع ميشدم) ديدم که همسفرم، نه تنها مشکلي ندارد که خيلي هم خوشحال شده. بعدها هم گفت که چقدر افتخار کرده و... بگذريم!
با خودم گفتم حالا انتخاب راحتتر است. من توي اين جنگ نابرابر يک نفر توي ارتش خودم دارم. همهچيز را چيدم، مسير را مرتب کردم، حساب بانکي را که همه مبالغ کوچک و بزرگ حاصل نوشتنها را داشت، آوردم جلو و خواستهام را گفتم. «ميخوام ارشد رو براي دانشگاه صداسيما يا ادبيات نمايشي بخونم.»
چيييي؟! انگاري گفته بودم ميخواهم...لااله الا الله!
از در نصيحت وارد شدند. از پولي که توي اين کار نيست و من اصلا پول ميخواستم چکار؟ قدر نيازم داشتم درميآوردم خب! تازه داشتم مزه پس انداز کردن و خريد احتياجات و خواستههاي خودم را ميچشيدم.از اين گفتند که جايگاهي در جامعه ندارد. اما من جايگاه داشتم، نويسنده بودم. از روانشناس بودن بهتر بود. داشتم حس ميکردم، داشتم ياد ميگرفتم چطوري بايد کار کنم. گفتند که ننگ است، ميماني توي انتخابت! به ما اعتماد کن. اما من به انتخاب خودم بيشتر اعتماد داشتم. به مسيري که تا نيمه رفته بودم و چشيده بودم. دو هفته طول کشيد، سال نو را با بغض تحويل کردم. با غم کشتن آرزوها. توي صفحهام نوشتم که درد به اوج رسيد و طفل آرزو مرده به دنيا آمد. جنگ را من نبردم، اما بابا هم نبرد. مامان دو روز مريض شد و افتاد توي رختخواب و اين جنگ نابرابري بود. اين حربهها ناجوانمردانه بود. پاسخ من سکوت بود. همسرم خواسته بود مداخله کند، اما ترجيح دادم کار به جنگ خارجي نکشد و در داخل حلش کنيم. همه رفته بودند توي لشکر بابا و هيچکس نميديد من چطور با چنگ و دندان از رويايم محافظت ميکنم، تنهايي. روز به روز اميدم کمتر ميشد و روحم شکنندهتر، بايد هم براي خواسته خودم ميجنگيدم و هم براي آرزوهاي بابا. کار داشت به مو ميرسيد. توي حمله آخر بابا گفت که آبرويم را بردي با اين کارها! با اين تلاش نکردن و به هيچ جا نرسيدن. با پزشکي قبول نشدن. با روانشناسي خواندن. با ادامه ندادن. گفت تو هيچوقت توي نوشتن بين ده نفر اول که هيچ، بين صد نفر اول هم نميشوي. گفت هيچ افتخاري نداري... گفت و يادش نبود هفته قبل، جايزه بهترين سرمقاله را برده بودم و نشريهاي که سردبيرش بودم، برتر شد. يادش نبود توي جشنواره تيتر جزو آثار راه يافته به مرحله نهايي بودم. يادش نبود خودش هيچکدام از نوشته ها را نخوانده اما دوستانش که خواندند چقدر خوششان آمده. گفت و نشنيد که از درون شکستم.
ديگر چيزي باقي نمانده بود که بجنگم. مثل يک سرباز بياراده، رفتم نشستم سر جلسه کنکور. زمزمه «امسال آماده نبودي، براي سال بعد بخون» را ميشنيدم و بين خودمان باشد، من طالب مرگ بودم فقط. همه ميگفتند بجنگ! برو جلو! کار خودت را بکن! و هيچکس نديد که ديگر چيزي براي جنگيدن باقي نمانده.
حديثه/شايد شاغل نبودم اما خوشحالتر بودم
آن روزها، اگر کسي، بچه باهوشي داشت و فرزندش را رشته علوم انساني ميفرستاد انگار کار قبيحي انجام داده باشد، حکمش نگاه هاي چپ چپِ معلم ها و بقيه بود.من هم از اين قاعده مستثني نبودم، موقع انتخاب رشته وقتي با خانواده مشورت کردم، حتي زماني که مدير مدرسه نگاهي به ليست نمراتم انداخت، کسي علاقه مرا نديد و همه توصيه کردند رشته تجربي بروم. رشتهاي که من هيچ سنخيتي با آن نداشتم، من حتي تحمل ديدن يک قطره خون رو هم نداشتم چه برسد به اين که بخواهم دکتر بشوم. چهارسالِ دبيرستان را بي هدف گذراندم، توي اون چهارسال هم جزو دانش آموزان نمونه ي مدرسه بودم اما زمان کنکور ديدم ديگر واقعا انگيزه اي براي ادامه دادن ندارم.
کنکور را به هرطوري که بود گذراندم و عاقبت هم شيمي محض قبول شدم، که به آن هم کاملا بي علاقه بودم، روزهاي دانشجويي هرکاري انجام ميدادم جز درس خوندن، فعاليت فرهنگي، کارهاي جهادي و ...بالاخره چهارسال ديگر هم گذشت، و من هميشه از انتخاب اشتباهي که انجام دادم پشيمانم و فکر ميکنم اگر اين انتخاب را انجام نداده بودم، اگر رفته بودم همان رشته اي که ميخواستم را خونده بودم، الان شايد شاغل نبودم، اما حداقل کاري را انجام داده بودم که خودم دوست داشتم و به گذشته که فکر ميکردم اين حجم از پشيماني همراهم نبود و خوشحالتر بودم.
فاطمه/هرچه توي دلم بود را در اتاق تشريح بالا آوردم!
من همان روزي که پايم به اتاق تشريح رسيد، فهميدم بايد تعارف را از زندگيام حذف کنم. تعارف با پدر را که دوست داشت ژن پزشکي در کروموزومهايم جا خوش کرده باشد، تعارف با مادر که تمنا ميکرد آموزگار مدرسهاي غيرانتفاعي در حوالي خانهمان باشم. راستش من آدم هيچکدام اينها نبودم.
هرچه قدر که خون و زخم ديدم؛ برايم عادي نشد. تلاش ميکردم اما بيفايده بود. خدا هم اعصاب درست و درمان نداده بود که ساعتها با دخترکان هفت ساله سر و کله بزنم تا شايد بياموزند که :«ب با آ چي ميشه؟ با، با، با ميشه»
من از همان موقعي که خودم را شناختم، سرم توي کتابها بود. عضو کتابخانهي مسجدمان شده بودم تا هفتهاي يک کتاب و رمان را قورت بدهم. شيرينترين زنگ درسي برايم فارسي و انشاء بود. فارسي ايده بود که به جانم ميريخت و انشاء فرصتي بود براي اينکه نشان دهم چند مرده حلاجم.
تا اينکه معلم کلاس چهارم ابتدايي بذرش را کاشت، همان موقعي که برچسب نويسندهي کلاس به پيشانيام زد. راستش سالها مينوشتم و جايزه ميگرفتم. اينقدر که جايزهها را به ديگران هديه ميکردم. مخصوصا کيف سامسونت چرم را که دودستي به پدر جان تقديم کردم تا شايد زيرپوستي تمنا کنم که:« استعدادم را درياب». اما فايده نداشت.
اقوام ما همگي دکتر و پرستار بودند. انگار يک ژن غالب بقراط گونهاي به همهشان به ارث رسيده بود. پدر، اين مفاخر علم پزشکي را که ميديد ، آه و فغانش بلند ميشدکه :«آخه نويسندگي هم شد کار؟» مادر هم بستهي حمايتي رو ميکرد که :«بابات راست ميگه، حالا پزشکي نشد عيبي نداره، حداقل بچسب به معلمي. الان کلهات باد داره نميفهمي.»
راستش نمي دانم کلهام باد داشت و هنوز دارد يا نه؟! اما گمانم مقاومت عجيب جواب داد. همان روزي که پايم به اتاق تشريح رسد، هرچه توي معدهام تلنبار شده بود را بالا آوردم، به علاوهي تعارف. کلي اشک ريختم و فحش نثار خودم کردم که حالا چندسال به هر ضرب و زوري درس خواندي تا نام پزشکي را يدک بکشي، ايرادي ندارد. ماهي را هروقت از آب بگيري تازه است. همين امروز تعارف را بگذار کنار. برو پي علاقه ات. و اين شد که دوئل را شروع کردم و پيروز شدم.
راستش را بخواهيد خيلي راضيام از انصراف از پزشکي و خيلي ناراحتم از سالهايي که پشت ميز مطالعه سوزاندم براي اينکه رتبهام دورقمي شود و پدر و مادر آرزو به دل نمانند. سالهايي که اگر پي علاقه و استعدادم را گرفته بودم، الان به بار نشسته بود. حداقل الان کتابهايم چاپ شده بود. براي خودم صاحب قلم و صاحب سبک شده بودم و ده سال از عمرم به باد فنا نرفته بود.
از خدا که پنهان نيست از شما چه پنهان، دارم تلاش ميکنم استعدادهاي فرزندانم را کشف کنم و در همان مسير هدايتشان کنم. اينکه آن ها مهارت محور بار بيايند سودمندتر است از اينکه مدرک دانشگاهي فلان رشتهي دهان پرکن را داشته باشند که ذرهاي به آنها حس رشد و موفقيت نميدهد.
حواسمان باشد، فرزندانمان انسانند. علائق و استعدادهاي ويژهي خودشان را دارند. اين هم تقصير آنها نيست. مقصر اصلي ژن يکي از آباء و اجداد ماست. پس به جنگ ژنها نرويد که بازي دو سر سوخت است.
فاطمه/ يواشکي تغيير رشته دادم و بسيار خوشحالم!
داستان من کمي قبل تر از کنکور شروع ميشود. قبل از رفتن به دوم دبيرستان من رشته انساني را انتخاب کردم ولي در آن زمان جوابي براي اين سوال که انساني بخواني که چه؟ نداشتم.براي همين نتوانستم خودم و بقيه را متقاعد کنم و (چون دو رشتهاي که دوست داشتم ادامه بدهم روانشناسي يا بيوتکنولوژي بود) رفتم تجربي، بعلاوهي اينکه تجربي خواندن دوستانم و تشويق خانواده ام بي تاثير نبود.
سال سوم که تمام شد با اينکه از نظر درسي مشکلي نداشتم ولي ديدم اين چيزي نيست که ميخواهم و نميخواهم در يک رقابت وحشتناک خودم را براي تست فيزيک و شيمي بکشم.
بدون اطلاع خانواده رفتم فرم تغيير رشته ام را پرکردم و بعد از آن هم امتحانات تغيير رشته را دادم و سال پيش دانشگاهي نشستم سر کلاسهاي انساني.به گفتهي مشاورم اين درست ترين کار زندگيام تا آنموقع بود.سال ۹۳ کنکور دادم و رتبه نسبتا خوبي هم داشتم اما سراسري روانشناسي قبول نشدم و علوم تربيتي علامه قبول شدم.ولي من فقط روانشناسي ميخواستم و حاضر نبودم اشتباه چند سال پيش را تکرار کنم. براي همين آزاد تهران مرکز روانشناسي خواندم و ازين بابت خوشحالم.
اما نکته اي که ميخواهم بگويم اين است که مشاوران کنکور خيلي از چيزهايي که بايد به کنکوري هابگويند را نميگويند.مثلا در شرايط مشابه من اگر کسي رشته اي را در يک دانشگاه سراسري قبول شد ولي آن رشته را دوست نداشت. ميتواند آن رشته را دو ترم با معدل الف بخواند و بعد درون دانشگاهي تغيير رشته بدهد.
مهتاب/ هيچوقت خود را مهندس نديدم!
داستان انتخاب رشته من به کلاش ششم بر ميگردد که آزمون تيزهوشان و نمونه دولتي قبول شدم. با کمال ناباوري رفتم شاهد. خانواده مي گفتند:«تو نميکشي»
سال نهم دوباره فرزانگان رشته رياضي قبول شدم؛ واقعا به مهندس شدن فکر نميکردم حتي يک بار هم خودم را در قامت يک مهندس تصور نکرده بودم. از سر کنجکاوي رفتم. فقط ميخواستم تجربه کنم ببينم: «واقعا چيه اين فرزانگان» آش دهن سوزي نبود اوايل فکر کردم هر کسي که اينجاست يک سر و گردن از بقيه بالاتر است و قطعا آينده بهتري دارد ولي به مرور ديدم نسبت به همه چيز عوض شد. هوش، استعداد، امکانات، علاقه، تلاش، همه ي اين کلمات تکراري را از نو براي خودم تعريف کردم و دست آخر به اين نتيجه رسيدم علاقه اصلي من و حتي استعداد واقعي ام در رياضي نيست.
مهرماه سال يازدهم تصميم قطعي ام را گرفتم. رشته ي انساني دبيرستان شاهد. البته که نتوانستم همان سال تغيير رشته بدهم و ناچار شدم رياضي را در مدرسه شاهد ادامه بدهم. اين وسط شرکت کردن در المپياد سواد رسانه اي مرا براي انتخاب رشته ارتباطات هوايي کرد. ديگر مي دانستم هدفم از انساني خواندن چيست. دوازدهم انساني در کلاسي که همه ي دانش آموزانش از دهم انساني خوانده بودند، چالش هاي خودش را داشت. اوايل سعي مي کردم با فرمول هاي رياضي وزن هاي عروضي را حساب کنم. ولي عشق به جامعه شناسي مرا در رشتهام نگه داشت. کنکور براي من سخت نبود چون آدم درسخواني نبودم. از وقتي سر و کله ي کرونا پيدا شد به خودم استراحت مطلق دادم تا يک هفته قبل از امتحانات نهايي.معدل نهاييم نوزده و نيم شد. براي کنکور نه کلاس رفتم نه مشاور گرفتم. فقط در ارزانترين آزمون آزمايشي شرکت کردم براي اينکه فضاي کنکور را تجربه کنم که آن هم با وجود کرونا، تعطيل شد.رتبه ام ۷۹۸(منطقه۲) شد.مي توانستم ارتباطات قبول شوم به شرطي که قبلش فرهنگيان رو نزده باشم.