گوناگون/ اولین زن دربار پهلوی که «عمل زیبایی» انجام داد
فردا
بروزرسانی
فردا/ اشرف، بي شک يکي از عياش ترين زنان دربار پهلوي دوم و تا حدودي پهلوي اول بوده است که شايد رضاخان حتي در خواب هم چنين فسادهايي را براي دخترش تصور نمي کرد.
زندگي نامه ي اشرف سرتاسر فسادهايي است که قابل شمارش نيست. آزار مردم، مال اندوزي و قاچاق مواد مخدر و... که شايد تنها نمونه ي کوچکي از خباثت باطن او باشد، ولي آنچه که بيش از همه در زندگي وي و اذهان مردم نمود پيدا کرد عياشي و عشرت جويي وي بود به نحوي که اميري در اين باره در کتابي در باب زندگي اشرف پهلوي مي نويسد:
در کارنامه عياشي هاي اشرف دلبستگي او به يکي از روزنامه نگاران و داستان نويسان بسيار خوشگل و خوش تيپ مطبوعات نيز قرار گرفته بود، يکبار در سفر به شوروي مي خواست او را همراه خود ببرد که البته اين سفر مشترک انجام نگرفت، چون مرد جوان که به ناصر معروف بود يک بار در جمعي از دوستان خود که به شوخي و جدي درباره شکار شدن قريب الوقوع اشرف حرفي زده بود که به گوش اشرف هم رسيد. در آن ميهماني وقتي از او پرسيدند که اگر به دام اشرف بيفتد چه خواهد کرد او در عالم مستي گفته بود. به شرطي اين دعوت را خواهم پذيرفت که ملاقات در يکي از خانه هاي جنوب شهري و روي حصير باشد.
اين حرف که توهين و تحقير در آن، گوياي افراط در هرزگي اشرف بود را کسي جرأت نکرد به طور دقيق براي وي تعريف کند، اما آدم هاي حسود کاري کردند که مفهوم آن به اشرف برسد. تا به اين ترتيب از چشم او بيفتد.
ناصر در دهه بيست مثل اکثر نويسندگان سياسي بود. داستان هايي هم که مي نوشت غالبا سوژه سياسي و چپي داشتند. از آن گذشته ناصر درباره زمرد روسي هم اطلاعاتي داشت. براي اولين بار در يکي از ميهماني ها اشرف از زبان او شنيد که تجارت زمرد روسي کار پر منفعتي است. همين حرف او موجب شده بود که راه هاي مهم و دقيق آن تجارت هم مورد علاقه اشرف قرار گيرد. فراريان انقلاب روسيه که در ايران و اروپا بودند و حتي در خود شوروي به طور محرمانه زمرد هاي خود را مي فروختند.اشرف مينويسد:
«در سال هاي پس از مرگ پدرم، من قسمت اعظم ارثيه خود را در جواهرات، به خصوصي زمرد و روسي، سرمايه گذاري کردم، در عرض چند سال قيمت اين جواهرات همانند زمين هايي که داشتم سرسام آور، بالا رفت، و در نتيجه امکانات گسترده اي براي سرمايه گذاري در زمينه هاي ديگر در اختيار من گذاشت.»
اولين خريد هاي زمرد روسي به راهنمايي ناصر انجام گرفته بود. او در اواسط دهه بيست با بيوه يکي از اشراف روسي متواري شده از مسکو دوستي داشت و مي دانست که خانواده آن ها به هنگام فرار مقدار زيادي زمرد با خود آورده بودند، وقتي موضوع فروش پيش آمد ناصر به اشرف پيشنهاد خريد را داده بود که مورد استقبال قرار گرفت.
ناصر از جمله نويسندگان معدود مطبوعات بود که به خانواده اي مرفه تعلق داشت. رفت و آمد در محافل بالا و حضور در ميهماني هاي بزرگ براي او کار سهل و ساده اي بود، چون هم به عنوان يک نويسنده موفق مطبوعاتي جذابيت داشت و هم خوش تيپي و اشرافيت او.
زنان الواط و اشراف غالبا درباره ي شکار او در محافل خود صحبت مي کردند، مخصوصا اين که هر چند وقت يکبار حادثه اي به وجود مي آورد و تا مدت ها درباره ي آن حرف مي زدند. در آن سالها، اواخر دهه ي سي شايع شده بود که يکي از گستاخ ترين شاعره هاي تهران (که باز هم اشعار جسورانه اش که غالبا بار جنسي داشت مورد استقبال آدم هاي اين جور محافل بود) عاشق ناصر شده و براي اين که به او دسترسي يابد عصيان کرده و شوهر و فرزند خود را رها ساخته و آواره ناصر شده بود، کار رسوايي تا به آن حد بالا گرفت که شوهر شاعره او را طلاق گفت و ناصر نيز پس از اين واقعه قبول کرد که مدتي به دوستي با او ادامه دهد.
اشرف که همواره کنجکاو زندگي خصوصي ناصر بود يک شب باز هم در عملياتي جسورانه تصميم مي گيرد که به سراغ او برود. ناصر که در سنين پيري بود عمرش به سر آمده بود و بيش از دو دهه کار نوشتن و مطبوعات را رها کرده بود، ماجراي آن ملاقات را چنين تعريف مي کند:
«... شاهدخت اشرف پس از آزاد شدن از سلطه پدر مثل خوانندگان کاباره ها شب ها تا دير وقت بيدار بود، معمولا اين بيداري ها تا دو و سه و چهار نيمه شب طول مي کشيد. او به ندرت مي توانست زودتر از اين ساعت ها بخوابد. حتا اگر برنامه شب نشيني و مهماني هم نداشت باز هم سرش را به مطالعه و يا وراجي تلفني گرم مي کرد. گاهي به سرش مي زد که پشت فرمان اتومبيلش بنشيند و در شهر و اطراف آن به تنهايي رانندگي کند، من از يکي دو نفر از زنان آشناي او شنيدم که در اين خيابان گردي هاي شبانه براي خودش خوراک پيدا مي کند. من اين شايعه را هيچ وقت باور نکردم، لااقل در آن سالها من او را آدمي مغرور و خود پسند ديده بودم که عارش مي آمد منت مردي را بکشد. (البته اين وضع بعد ها فرق کرد) و به همين دليل وقتي مرا نسبت به خود حساس نديده بود نخواست اعمال قدرت و اعمال نفوذ کند، حتي در زمان نخست وزيري اميني که من يک پست مهم سياسي در کاخ نخست وزيري پيدا کرده بودم او نخواست با وسوسه آمدن پيش شاه و حتي خود اميني مزاحم من بشود و چوب لاي چرخ کارهاي من بگذارد، در واقع با يک جور منش بزرگوارانه از آن توهين من هم چشم پوشيده بود. در آن سال من سردبير يکي از مجلات جنجالي و پر تيراژ بودم، هفته اي يک شب به خاطر شرايط چاپ مجله که آخرين صفحات خبر را مي بستم در چاپ خانه درخشان حوالي سوم اسفند مشغول کار بودم. سر صفحه بودم و خبر ها و عکس ها را با صفحه بند چاپ خانه جور مي کرديم که ديدم يکي از کارگران چاپ خانه با عجله به قسمت صفحه بندي آمد و گفت خانمي تنها توي ماشين نشسته و مي خواهد مرا ببيند.
اول فکر کردم يکي از همان زنان هوس بازي است که بي خوابي به سرش زده و به فکرش رسيده سري به من بزند. اما آن جور آدم ها از شيوه ي کار يک سردبير مجله، چنان اطلاعات دقيقي نداشتند، يا تلفن مي کردند و يا از قبل قرار ملاقات مي گذاشتند که هيچ وقت نصف شب و جلوي چاپخانه نبود. من اول به پيام کارگر توجه نکردم، ولي چند دقيقه که گذشت کنجکاوي حرفه اي دست از سرم برنداشت، کار را رها کردم و از پله ها، پايين آمدم و رفتم سراغ اتومبيل، هوا سرد بود، زني که پشت رل نشسته بود کلاهي به سر داشت و پالتو هم پوشيده بود. توي تاريکي از دور او را نشناختم، وقتي نزديکش رفتم شيشه را پايين کشيد و گفت: ناصر زود بيا کارت دارم. ديدم بله شاهدخت خودمان است، گفتم چند دقيقه بايد صبر کنيد. کارگران چاپخانه منتظر آخرين فرم مجله هستند. قبول کرد منتظر بماند. من هم با سرعت و به حالت دويدن از پله ها بالا آمدم اتفاقا صفحه اي را که مي بستيم در آن خبري درباره ي والا حضرت اشرف بود يکي از کليشه هاي عکس او را پيدا کردم و بالاي خبرش گذاشتم، کار او را تمام کردم دستم را شستم، پالتويم را پوشيدم و به طرفش آمدم کنار دستش نشستم. اولين حرفي که زدم اين بود: والا حضرت خبر مسافرت شما را به فرانسه داريم يک عکس خوشگل شما را هم توي صفحه گذاشتم، فردا مجله را مي بينيد. اشرف با پوزخند گفت: ناصر يک زن چهل سال که ديگر خوشگل نيست. من به تعارف گفتم: اختيار داريد، والا حضرت هيچ وقت خوشگلي و جذابيت خودشان را از دست نمي دهند.
در آن سالها او در آستانه ي چهل سالگي قرار داشت، اگر چه به وسيله لباس و آرايش توانسته بود تا حدودي جواني رفته را بازگرداند اما در نهايت به خاطر افراط در باده گساري و شب زنده داري صورتش آن حالت [زيبايي] حوالي بين بيست تا سي سالگي را از دست داده بود. مخصوصا پاي چشمانش چروک هايي پيدا شده بود. ولي با اين وصف وقتي بزک مي کرد يک زن تمام معني مي شد.
بين راه من نگران اين بودم که مبادا مرا به کاخ خودش ببرد. خوشبختانه اين کار را نکرد، فقط گفت دلش مي خواهد با من حرف بزند، براي مکان حرف زدن هم منزل يکي از دوستانش (فروغ) را که حوالي ميدان ونک بود انتخاب کرد، من خواستم بگويم امروز روز کار سنگين ما بوده، خيلي خسته هستم. ولي او مثل اين که پيش بيني همه چيز را کرده باشد گفت: ناصر با تو کار بخصوصي ندارم امشب مي خواهم با هم حرف بزنيم درباره ي اين داستان هاي عاشقانه اي که مي نويسي، درباره پاورقي ها و درباره زنان که مي دانم توي پدر سوخته شگرد و شناخت خوبي از زنان برتر داري. بعد با صداي بلند خنديد.
چند دقيقه بعد در اتاق مجلل خانه مجلل فروغ که اتفاقا، اين زن مورد علاقه و احترام من بود روبروي هم نشسته بوديم. و من يک وقت به خودم آمدم ديدم که هر دوي ما سيگار روشن کرده و سخت درباره ي زيبايي و جاذبه جادويي زنان، از آن نوع که در داستان ها مي نويسيم صحبت مي کنيم. يک مقدار هم به داستان دکتر (ص) و موطلايي شهر ما پرداختيم. او به من گفت: اگر قرار بود که سوژه ي يکي از پاورقي هاي تو من باشم که در چهل سالگي هر مردي مجذوب او باشد چطوري مي نوشتي، دلم نمي خواهد از آن مزخرفاتي که درباره ي کلئوپاترا و هنر پيشه هاي سينما که مجله هايتان مي نويسند که در وان شير الاغ حمام مي کنند بگويي! گفتم: والا حضرت آنها خوب داستان است، و داستان را هم نويسندگان در ذهن خودشان درست مي کنند، حالا دوره ي ديگري شده. ما ديگر در عصر کلئوپاترا زندگي نمي کنيم. حتي در دوره ناپلئون هم نيستيم، حالا دوره و زمانه ديگري شده و از آن گذشته ...
ورود خانم صاحبخانه که ليواني در دستش داشت باعث شد من حرفم را قطع کنم. گفتم که آن خانم را مي شناختم، اهل ادبيات بود و مثل اين که از قبل اجازه هم صحبتي با ما را داشته وارد صحبت شد و گفت: ناصر پاورقي نويسه، پاورقي هاي عشقي سياسي مي نويسه، خوب ميدونه زن هاي اينجور داستانها را چه جوري سر و سامان بده.بعد چون روزنامه نويسه خبرهاي گريم تغيير چهره ها را هم ميدونه. اشرف گفت: من هنر پيشه نيستم، نمي خوام فيلم بازي کنم که گريم بشم. من مي خواهم زندگي کنم. حالا ناصر مرده، مرد خوش تيپي هم هست. بعد چشمکي به دوستش زد و همه خنديديم. دوباره بحث پاورقي موطلايي پيش آمد، يک حرف هايي زديم. من گفتم: والا حضرت شما که عازم فرانسه هستيد، در پاريس پرفسوري هست به نام «تسه» که در جراحي ترميمي پوست معجزه ها کرده، او قدرت اين را دارد که پوست صورت يک زن پنجاه ساله بشود.
از شنيدن اين خبر گل از گلش شکفت و از من خواست که جزو همراهانش به سفر فرانسه برويم، و رفتيم، او ترتيب همه کارها را داد و يک شب بعد من در ويلاي بسيار زيباي او در جنوب فرانسه، «ژوئن له پن» در کنارش بودم. در واقع او سفري که ۱۵ سال پيش در شوروي نتوانسته بود مرا با خودش ببرد، اين دفعه برد، عجيب اين که در تمام روزهايي که در اين سفر همراه او بودم و در ويلاي او گذراندم هيچ حرفي از سياست و مسائل ايران و جهان نبود، موضوع همه صحبت هاي ما درباره ي ادبيات، رمان هاي عاشقانه و پاورقي هاي پر خواننده مجلات بود
اشرف در اين سفر با پروفسور تسه آشنا شد، اين پرفسور توانسته بود با ظرافت کم نظيري تمام چروکهاي پاي چشمش را ترميم کند. طوري که واقعا پوست صورت چهل ساله اش به بيست سالگي رجعت کند. من سه روز بعد به تهران برگشتم، او در پاريس ماند با خاطراتي عجيب و غريب که مدتها فکرم را مشغول کرده بود، جالب اين که در جريان همين سفر من به او قول دادم که يک پاورقي جذاب درباره ي زندگي خصوصي او بنويسم، بدون اينکه عامه خواننده متوجه شاهدخت اشرف بشوند، عجيب علاقمند شده بود قهرمان يک داستان عاشقانه بشود. قول و قرارمان هيچ وقت عملي نشد. چون من وارد کارهاي دولت شدم و ديگر وقت و فرصت آن جور نوشتن را پيدا نکردم. خود او هم پاپي ماجرا نشد.
فايده مختصري که اين سفر و ديدار ما داشت اين بود که پروفسور تسه مورد توجه او قرار گرفت، هر سال به کلينيک او مي رفت و سال ها بعد ترتيب سفر او را به ايران داد تا در بخش سوانح و سوختگي که در تهران افتتاح شد چند جراحي مهم آموزشي انجام دهد و گروهي از مردم گمنام که در حوادث آتش سوزي داراي قيافه چندش آوري شده بودند صورتشان جراحي بشود و به زندگي قابل تحملي اميدوار بشوند.»