جام نيوز/ شاه عباس دوم که پادشاهي مهربان و غمخوار رعيت بود روزي هنگام زمستان که آبها يخ بسته بود حسب المعمول با تني چند از خاصان و وزيرانش به بازار اصفهان رفت و پيري پاره دوز را که آثار فقير و مسکنت توأم با پيري و کهولت از ناصيه اش هويدا بود مشاهده کرد که مشته اي در دست لرزان داشته ولي بر اثر شدت سرما و برودت هوا ياراي کوبيدن مشته بر کفش و تکه هاي چرم را نداشته است.
شاه عباس را دل بر وي بسوخت و غفلتاً فکري بخاطرش رسيده پيرمرد را نزديک خواند و گفت:«پيرمرد، مگر 3 را به 9 نزدي که به اين روز افتادي؟»
پير روشن ضمير مرتجلاً جواب داد:«چرا، مرشد کامل (مرشد کامل يکي از القاب سلاطين صفوي بود). زديم اما نگرفت زيرا سي نگذاشت.»
شاه عباس را از فراست و حاضر جوابي پير پاره دوز خوش آمد و گفت:«هرگاه مرغي فرستم تواني پر او کندن؟» جواب داد:«به اقبال خداوندي از بيخ پر کنم.» شاه گفت:«بسيار خوب، ولي ارزان مفروش.
چون چند قدمي دور شدند شاه عباس دوم يکي از وزيران ملتزم رکاب را مخاطب قرار داد و گفت:
«از سؤال و جواب من و آن پير پاره دوز چه فهميدي؟»
وزير عرض کرد:«معمايي بود که به خطاب و جواب منتقل نشدم.»
شاه عباس با تغير و خشونت گفت:«عجب احمق بي شعوري هستي که درک و تشخيص تو از يک پيرمرد عامي کمتر است. سه روز به تو مهلت مي دهم که اين معما را کشف کني و به سمع ما برساني اگر تا سه روز ديگر اين نکته نيافتي هر آينه ترا از وزارت معزول کنم.»
بيچاره وزير از حضور سلطان مرخص شد و به دنبال معما رفت ولي از هر کس استفسار کرد پاسخ صحيح و قانع کننده اي نشنيد، مدت دو روز بدين منوال گذشت و فقط يک روز به ضرب الاجل باقي مانده بود که دوست و ناصح مشفقي از جريان قضيه مستحضر شده به وزير گفت:«به جاي آنکه از اين و آن سؤال کني به سراغ همان پير پاره دوز برو و کشف معما را از او بخواه، زيرا گمان مي کنم مقصود مرشد کامل از طرح اين معماي پيچيده اين بوده است که پيرمرد سالخورده از اين رهگذر به نوايي برسد.
وزير موصوف نظر و گمان دوست ناصح را صحيح و معقول تشخيص داده شتابان به خانه محقر پير پاره دوز رفت و در دامنش آويخت. پيرمرد گفت:
«اگر افشاي معما خالي از اشکال بود حرفي نداشتم ولي خود شاهد بودي که مرشدي کامل در پايان سخن به من نهيب زد و گفت«ارزان مفروش.» وزير گفت:«اگر مقصود اين است که ترا از مال دنيا راضي و خشنود کنم حرفي ندارم و در اختيار تو هستم.»
پير پاره دوز صد اشرفي گرفت و جواب داد:
«آنجا که مرشد کامل از من سؤال کرد:«مگر 3 را بر 9 نزدي که به اين روز افتادي؟» مقصودش اين بود که در سه ماه تابستان و فصل کشت و زرع چرا کار نکردي تا 9 ماه ديگر آسوده خاطر باشي؟ يا به قول ديگر، چرا برگ سه ماه زمستان را از 9 ماه پيشين پس انداز نکردي که به اين روز افتادي؟
من هم در جواب سلطان عرض کردم:«زديم اما نگرفت زيرا 30 نگذاشت. يعني 9 ماه بهار و تابستان و پاييز را کار کردم اما 30 که مراد از 30 عدد دندان است نگذاشت پس انداز شود. در اينجا مراد از 30 عدد دندان اصطلاحاً کثرت عائله است که هر کدام 30 عدد دندان دارند و هر چه به دست مي آورم براي اعاشه و ارتزاق آنان صرف مي شود که در اين صورت چيزي باقي نمي ماند تا پس انداز شود.»
وزير را از فراست و تيزهوشي پير پاره دوز بي نهايت خوش آمد و مبلغي ديگر در دامنش ريخته شتابان به خدمت مرشد کامل رفت و آنچه گذشت به حضورش معروض داشت. در هر صورت عبارت بالا از آن تاريخ به صورت ضرب المثل درآمده است.