داستانک/ مرد فقیر و سنگ گرانبها
آخرین خبر/ روزی مردی فقیر نزد حکیمی آمد و گفت:
– ای حکیم، چرا مردم مرا کوچک میشمارند؟ چرا به من احترام نمیگذارند؟
حکیم لحظهای اندیشید و کیسهای کوچک از جیبش بیرون آورد. سنگی قیمتی در آن بود. آن را به مرد داد و گفت:
– این سنگ را بگیر و به بازار برو. بپرس چقدر میخرند، اما آن را نفروش.
مرد به بازار رفت. ابتدا به سبزیفروشی رسید. سبزیفروش گفت:
– این سنگ ارزش خاصی ندارد. حاضرم یک کیلو سبزی به تو بدهم.
سپس به آهنگری رفت. آهنگر گفت:
– شاید برای کوبیدن چیزی به کار آید. در عوضش یک تکه آهن به تو میدهم.
سرانجام مرد به جواهرفروشی رفت. جواهرفروش با دقت به سنگ نگاه کرد و گفت:
– این سنگ بسیار گرانبهاست. حاضرم تمام داراییام را برایش بدهم.
مرد حیران نزد حکیم بازگشت و ماجرا را تعریف کرد. حکیم لبخندی زد و گفت:
– ارزش تو مانند این سنگ است. اگر خودت را نزد کسانی ببری که قدر تو را نمیدانند، کوچک میشوی. اما اگر نزد دانایان و آگاهان باشی، ارزش واقعیات نمایان میشود.
سپس افزود:
"ارزش هر انسان، بهاندازه چیزی است که آن را نیکو میداند."