عصر ايران: آيا تاکنون نام "سرهنگ ساندرس" را شنيده ايد؟ مي دانيد او چگونه يک امپراتوري بزرگ که او را ميليونر کرد بنا نهاد و عادت هاي غذايي ملتي را تغيير داد؟!
زماني که شروع به فعاليت کرد، مرد بازنشسته اي بود که فقط طرز سرخ کردن مرغ (کنتاکي) را مي دانست، همين و بس! نه سازماني داشت و نه چيز ديگر.
وقتي اولين چک تأمين اجتماعي (کمک هزينه زندگي) را گرفت، به اين فکر افتاد که شايد بتواند از طريق فروش دستورالعمل سرخ کردن مرغ، پولي به دست بياورد.
بسياري از مردم هستند که فکرها و ايده هاي جالبي دارند، اما سرهنگ ساندرس با ديگران فرق داشت! او فردي بود که فقط درباره انجام کارها فکر نمي کرد، بلکه دست به عمل هم مي زد. او به راه افتاد و هر دري را زد. به هر رستوراني که مي رسيد با صاحب رستوران درباره فکرش حرف مي زد و مي گفت:
" من يک دستورالعمل عالي براي سرخ کردن جوجه در اختيار دارم و فکر مي کنم اگر از آن استفاده کنيد، ميزان فروش شما بالاتر خواهد رفت و مي خواهم که درصدي از اين افزايش فروش را به من بدهيد. "
البته خيلي ها به او خنديدند و گفتند: راهت را بگير و برو.
آيا سرهنگ ساندرس مأيوس شد؟ به هيچ وجه!
هربار که صاحبان رستوران ها دست رد به سينه اش مي زدند، به جاي اين که دلسرد و بي خيال شود، به سرعت به اين فکر مي افتاد که دفعه بعد چگونه داستان خود را بيان کند که مؤثر واقع شود و نتيجه بهتري به دست آورد.
او دو سال وقت صرف کرد و با اتومبيل قديمي خود، شهرهاي کشورش را گشت. با همان لباس سفيد آشپزي، شب ها روي صندلي عقب ماشين خود مي خوابيد و هر روز صبح با اين اميد بيدار مي شد که فکر خود را با فرد تازه اي در ميان بگذارد.
به نظر شما سرهنگ ساندرس قبل از اين که پاسخ مساعد بشنود، چند بار جواب منفي گرفت؟ او 1009 بار جواب رد شنيد تا سر انجام يک نفر به او پاسخ مثبت داد!
به نظر شما چند نفر ممکن است در طول مدت دو سال، 1009 بار پاسخ منفي بشنوند و باز هم دست از تلاش بر ندارند؟! خيلي کم.
نتيجه:
اگر به موفق ترين آدم هاي تاريخ بنگريد، يک وجه مشترک در ميان همه آنها پيدا مي کنيد:
"آنها از جواب رد نمي هراسند، پاسخ منفي را نمي پذيرند، هيچ عاملي نمي تواند جلوي رسيدن به خواسته هايشان را بگيرد! "