نامش " حارث " بود. اهل آسمان همه مي شناختندش. آوازه نمازهايش همه جا پيچيده بود. داستان از انجا شروع شد که ناگهان روال هميشگي زندگي اش ريخت به هم. خدا از همه خواسته بود که به پاي آدم (ع) بيفتند. و اين سخت بود. انگار حسي تازه را ته ِ ته ِ دلش يافته بود. حسي غير از اين همه سال پرستشي که ريخته بود پاي خدايش. خودش! به خدا گفت: " قول مي دهم تا ابد عبادتت کنم. براي تو سجده کنم ولي براي اين آفريده ات هرگز! " حرف کمي نبود. حرف روي حرف خدا زده بود. خداي مهربان از او پرسيد: " چرا نمي خواهي از سجده گزاران باشي؟ " انگار او اصلا نفهميده بود، در مقابل چه کسي ايستاده و دارد سوال چه کسي را جواب مي دهد. گفت: چون من موجودي نيستم که به مشتي خاک سجده کنم." داشت همين عبادتهاي نفهميده اش را به رخ خدا مي کشيد. و خدا...خداي مهربان او را از خودش راند. از مهرباني ِ قشنگش!
*
خوبتر که فکر مي کنم مي بينم چيزي که "حارث" را " ابليس" کرد دلش بود. او مي خواست خدا را هر جور که دلش مي خواهد بپرستد نه آن جور که خدا مي خواهد....