نماد آخرین خبر

پاورقی/ داستان اولین نماز

منبع
بروزرسانی
پاورقی/ داستان اولین نماز
داستان اولين نماز دکتر جفري لانگ استاد رياضيات دانشگاه کانزاس که در ۱۸سالگي بي خدا مي‌شود. وي از طريق يکي از دانشجوهاي مسلمانش نسخه اي ترجمه شده از قرآن هديه گرفت و ظرف سه سال همه ي آن را مطالعه کرد و در پايان تصميم گرفت اسلام بياورد. برگرفته از کتاب “Even Angels Ask ” (حتي فرشتگان نيز مي پرسند) اثر دکتر جفري لانگ. روزي که مسلمان شدم امام مسجد کتابچه اي درباره ي چگونگي اداي نماز به من داد. ولي چيزي که برايم عجيب بود، نگراني دانشجوهاي مسلماني بود که همراه من بودند. همه به شدت اصرار مي کردند که: راحت باش! به خودت فشار نيار! بهتره فعلا آرام آرام پيش بري… پيش خودم گفتم: آيا نماز اينقدر سخت است؟ ولي من نصيحت دانشجوها را فراموش کردم و تصميم گرفتم نمازهاي پنجگانه را به زودي شروع کنم. آن شب مدت زيادي را در اتاق خودم بر روي صندلي نشسته بودم و زير نور کم اتاق حرکت هاي نماز را با خودم مرور مي کردم و توي ذهنم تکرار مي کردم. همينطور آيات قرآني که بايد مي خواندم و همچنين دعاها و اذکار واجب نماز را… از آنجايي که چيزهايي که بايد مي خواندم به عربي بود، بايد آنها را به عربي حفظ مي کردم و معني اش را هم به انگليسي فرا مي گرفتم. آن کتابچه را ساعت ها مطالعه کردم، تا آنکه احساس کردم آمادگي خواندن اولين نمازم را دارم. نزديک نيمه ي شب بود. براي همين تصميم گرفتم نماز عشاء را بخوانم… در دستشويي آن کتابچه را روبروي خودم گذاشتم و صفحه ي چگونگي وضو را باز کردم. دستورات داخل آن را قدم به قدم و با دقت انجام دادم. مانند آشپزي که براي اولين بار دستور پخت يک غذا را انجام مي دهد! وقتي وضو را انجام دادم شير آب را بستم و به اتاق برگشتم در حالي که آب از سر و وصورت و دست و پاهام مي چکيد. چون در آن کتابچه نوشته بود بهتر است آدم آب وضو را خشک نکند... وسط اتاق به سمتي که به گمانم قبله بود ايستادم. نگاهي به پشت سرم انداختم که مطمئن شوم در خانه را بسته ام! بعد دوباره به قبله رو کردم. درست ايستادم و نفس عميقي کشيدم. بعد دستم را در حالي که باز بود به طرف گوش هايم بالا بردم و با صدايي پايين "الله اکبر" گفتم. اميدوار بودم کسي صدايم را نشنيده باشد! چون هنوز کمي احساس انفعال مي کردم، يعني هنوز نتوانسته بودم بر اين نگراني که ممکن است کسي من را زير نظر دارد غلبه کنم. ناگهان يادم آمد که پرده ها را نکشيده ام و از خودم پرسيدم: اگر کسي از همسايه ها من را در اين حالت ببيند چه فکر خواهد کرد!؟ نماز را ترک کردم و به طرف پنجره رفتم و نگاهي به بيرون انداختم تا مطمئن شوم کسي آنجا نيست. وقتي ديدم کسي بيرون نيست احساس آرامش کردم. پرده ها را کشيدم و دوباره به وسط اتاق برگشتم… يک بار ديگر رو به سوي قبله کردم و درست ايستادم و دستم را تا بناگوش بالا بردم و به آرامي گفتم : الله اکبر. با صداي خيلي پاييني که شايد شنيده هم نمي شد به آرامي سوره ي فاتحه را به سختي و با لکنت خواندم و پس از آن سوره ي کوتاهي را به عربي خواندم ولي فکر نمي کنم هيچ شخص عربي اگر آن شب تلاوت من را مي شنويد متوجه مي شد چه مي گويم!! پس از آن باز با صدايي پايين تکبير گفتم و به رکوع رفتم بطوري که پشتم عمود بر ساق پايم شد و دست هايم را بر روي زانويم گذاشتم. … احساس خجالت کردم چون تا آن روز براي کسي خم نشده بودم. براي همين خوشحال بودم که تنها هستم. در همين حال که در رکوع بودم عبارت سبحان ربي العظيم را بارها تکرار کردم. پس از آن ايستادم و گفتم : سمع الله لمن حمده، ربنا ولک الحمد: حس کردم قلبم به شدت مي تپد و وقتي بار ديگر با خضوع تکبير گفتم دوباره احساس استرس بهم دست داد چون وقت سجده رسيده بود. در حالي که داشتم به محل سجده نگاه مي کردم، سر جايم خشکم زد… جايي که بايد با دست و پيشانيم فرو مي آمدم. ولي نتوانستم اين کار را بکنم! نتوانستم به سوي زمين پايين بيايم. نتوانستم خودم را با گذاشتن بيني ام بر روي زمين کوچک کنم… به مانند بنده اي که در برابر سرورش کوچک مي شود… احساس کردم پاهايم بسته شده اند و نمي توانند خم شوند. بسيار زياد احساس خواري و ذلت بهم دست داد و خنده ها و قهقهه هاي دوستان و آشناهايم را تصور کردم که دارند من را در حالتي که در برابر آنها تبديل به يک احمق شده ام، نگاه مي کنند. تصور کردم تا چه اندازه باعث برانگيختن دلسوزي و تمسخر آنها خواهم شد. انگار صداي آنها را مي شنيدم که مي گويند: بيچاره جف! عرب ها در سانفرانسيسکو عقلش را ازش گرفته اند! شروع کردم به دعا: خواهش مي کنم، خواهش مي کنم کمکم کن… نفس عميقي کشيدم و خودم را مجبور کردم که پايين بروم. الان روي دو زانوي خود نشسته بودم… سپس چند لحظه متردد ماندم و بعد پيشانيم را بر روي سجاده فشار دادم… ذهنم را از همه ي افکار خالي کردم و گفتم سبحان ربي الأعلي :… الله اکبر اين را گفتم و از سجده بلند شدم و نشستم. ذهن خود را همچنان خالي نگه داشتم و اجازه ندادم هيچ چيز حواسم را پرت کند. الله اکبر … و دوباره پيشاني ام را بر زمين گذاشتم. در حالي که نفس هايم به زمين برخورد مي کرد جمله ي سبحان ربي الأعلي را خودبخود تکرار مي کردم. مصمم بود که اين کار را به هر قيمتي که شده انجام بدهم. الله اکبر … براي رکعت دوم ايستادم. به خودم گفتم: هنوز سه مرحله مانده. براي آن قسمت نمازم که باقي مانده بود با عواطف و احساسات و غرورم جنگيدم. اما هر مرحله آسان تر از مرحله ي قبل به نظر مي رسيد تا اينکه در آخرين سجده در آرامش تقريبا کاملي به سر مي بردم. سپس در آخرين نشستنم، تشهد را خواندم و در پايان به سمت راست و چپ سلام دادم. در حالي که در اوج بي حسي قرار داشتم همچنان در حالت نشسته بر روي زمين باقي ماندم و به نبردي که طي کردم فکر کردم… خجالت کشيدم که چرا براي انجام يک نماز تا پايان آن اينقدر با خودم جنگيدم. در حالي که سرم را شرم آگين پايين انداخته بودم به خداوند گفتم: حماقت و تکبرم را ببخش، آخر مي داني من از جايي دور آمدم … هنوز راهي طولاني مانده که بايد طي کنم. و در آن لحظه احساسي پيدا کردم که قبلا تجربه نکرده بودم و براي همين وصف آن با کلمات غير ممکن است. موجي من را در بر گرفت که هيچگونه نمي توانم وصفش کنم جز اينکه آن حس به « سرما » شبيه، بود و حس کردم که از نقطه اي داخل سينه ام بيرون مي تابد. چونان موجي بود عظيم که در آغاز باعث شد جا بخورم. حتي يادم هست که داشتم مي لرزيدم، جز اينکه اين حس چيزي بيشتر از يک احساس بدني بود چون به طرز عجيبي در عواطف و احساسات من تاثير گذاشت. گو اينکه « رحمت » به شکلي تجسم يافت و مرا در بر گرفت و در درونم نفوذ کرد. سپس بدون اينکه سببش را بدانم گريه کردم. اشک ها بر صورتم جاري شد و صداي گريه ام به شدت بلند شد. هرچه گريه ام شديدتر مي شد حس مي کردم که نيرويي خارق العاده از رحمت و لطف مرا در آغوش مي گيرد. اين گريه نه براي احساس گناه نبود… گر چه اين گريه نيز شايسته من بود… و نه براي احساس خاري و ذلت و يا خوشحالي… مثل اين بود که سدي بزرگ در درونم شکسته و ذخيره اي عظيم از ترس و خشم را به بيرون مي ريزد. در حالي که اين ها را مي نويسم از خودم مي پرسم که آيا مغفرت الهي تنها به معناي عفو از گناهان است و يا بلکه به همراه آن به معناي شفا و آرامش نيز هست. مدتي همانگونه بر روي دو زانو و در حالي که بسوي زمين خم بودم وصورتم را بين دو دستم گرفته بودم، مي گريستم. وقتي در پايان، گريه ام تمام شد به نهايت خستگي رسيده بودم. آن تجربه به حدي غير عادي بود که آن هنگام هرگز نتوانستم برايش تفسيري عقلاني بيابم. آن لحظه فکر کردم اين تجربه عجيب تر از آن است که بتوانم براي کسي بازگو کنم. اما مهمترين چيزي که آن لحظه فهميدم اين بود که من بيش از اندازه به خداوند و به نماز محتاجم. قبل از اينکه از جايم بلند شوم اين دعاي پاياني را گفتم: خداي من! اگر دوباره به خودم جرأت دادم که به تو کفر بورزم، قبل از آن مرا بکش! مرا از اين زندگي راحت کن.. خيلي سخت است که با اين همه عيب و نقص زندگي کنم، اما حتي يک روز هم نخواهم توانست با انکار تو زنده بمانم