همشهري جوان/مصعب وقتي مختار را کشت و سرش را براي برادرش عبدالله در مکه فرستاد، چنان کشتاري کرد که در تاريخ ثبت شده او دستور داد در عرض يک روز، گردن 7هزار نيروي مختار را که به اميد بخشش، مختار را رها کرده و تسليم شده بودند بزنند. بعد، به ابراهيم بن مالک اشتر، فرمانده مختار که در موصل بود نامه نوشت که پيش ما بيا و عليه بني اميه بجنگ در عوضش حکومت عراق براي تو. ابراهيم که به کمک مختار نيامده بود حالا از طرف قاتل او،دعوت به همکاري مي شد. همزمان نامه ديگري هم به ابراهيم رسيد، اين نامه را عبدالملک نوشته بود.متن نامه تقريبا شبيه نامه مصعب بود؛ پيشنهاد همکاري و البته در برابرش حکومت عراق .ابراهيم دو دو تا چهار کرد ديد از يک طرف هشت ماه قبل(محرم 67هجري قمري) سپاه شام را شکست داده و ابن زياد را کشته و حالا ممکن است بني اميه او را قصاص کنند از طرفي تمام زار و زندگي اش در کوفه است.بنابراين به آل زبير پيوست.با مصعب بيعت کرد و به کوفه برگشت.بااين اتفاق، جا پاي مصعب در کوفه محکم شد اما عبدالملک هم بيکار ننشسته بود. روزي که زن يزيد، مروان را با بالش خفه کرد عبدالملک 39 ساله در مسجد داشت قرآن مي خواند.وقتي به او خبر دادندکه پدرت مرده بيا کرسي خلافت را بگيرد قران را بوسيد و گذاشت کنار و گفت اين آخرين ديدار من و توست. عبدالملک از سال 65 قمري همه فکر و ذکرش حل ماجراي آل زبير و مختار بود.پس اول از همه کلي پول به امپراتوري روم که داشت ليز مي خورد و مي آمد پايين داد تا بي خيال شمال شام شود. بعد براي اين که اهالي شام گول آل زبير را نخورد و مکه و مدينه را از رونق نيندازد مراسم حج را ممنوع کرد و گفت به جاي اين که به مسجدالحرام برويد در بيت المقدس عبادت کنيد.ثوابش همان قدر است . حالا نوبت به جنگ رسيده بود.
اما شانس اصلي عبدالملک در اين بود که دشمنانش همديگر را حذف و ناتوان کردند.آل زبير در جنگي فرسايشي، مختار را از بين بردند. بعد عبدالملک، دو سپاه را به عراق و حجاز فرستاد تا کار آل زبير را تمام کند. سپاه او با مصعب در جايي به اسم «دير جاثليق» که نزديک بغداد باشد جنگيدند. در اين جنگ که در نيمه جمادي الاول 72 اتفاق افتاد، زائده ، پسر عموي مختار، مصعب را کشت. ابراهيم بن مالک و تعداد زيادي از آل زبير کشته شدند و سپاه شام فاتحانه وارد کوفه شد. در دارالعماره کوفه، سر بريده مصعب را جلوي عبدالملک گذاشتند.همان موقع شنيد که پيرمردي مي گويد:«از سرنوشت اين کاخ در عجبم، يک روز سر حسين را پيش ابن زياد گذاشتند.روزي سر ابن زياد را پيش مختار روز ديگر سر مختار در برابر مصعب بود و امروز سر مصعب در برابر تو. تا کي نوبت تو شود.؟» عبدالملک تا اين شنيد دستور داد دارالعماره را خراب کنند و به شام برگشت.اين قصر را زياد،پدر عبيدالله بن زياد از ويرانه هاي قصر «خورنق» ساخته بو د (همان قصري که سنمار ساخت و خودش هم از بالاي آن به پايين پرت شد) وهنوز هم پي ديوارهايش در کوفه به جا مانده.
سرنوشت کوفه بعد از خرابي دارالعماره افتاد دست فرمانده سپاه دوم عبدالملک، مردي 30 ساله به نام حجاج بن يوسف ثقفي، حجاج ابتدا با سپاه 12هزارنفري اش به حجاز رفت.مکه را محاصره و با منجنيق کعبه را خراب کرد. در جمادي الاول 73 عبدالله بن زبير را کشت و جسدش را از ورودي مسجدالحرام آويزان کرد.به اين ترتيب پرونده آل زبير، شش سال بعد از قتل مختار بسته شد. حجاج از مکه به مدينه رفت، به مزار و منبر پيامبر بي حرمتي کرد به گردن صحابه پيامبر مثل جابرعبدالله انصاري مهر داغ زد و گفت شما بنده عبدالملکيد . وقتي هم از مدينه بيرون مي آمد گفت در اين شهر تخته چوبي است که به آن منبرپيامبر مي گويند و استخواني پوسيده که به آن پناه مي برند.اين کارهاي حجاج باعث شد تا عبدالملک دستش بيايد چه کسي مي تواند از پس اهالي کوفه بربيايد.
وقتي حجاج با صورت پوشيده و شبيه ابن زياد وارد کوفه شد خيلي ها خواستند او را سنگباران کنند اما لحظاتي بعد با حرف هاي او سنگ ريزه ها برزمين افتاد.«مدت هاست که به آشوب خو گرفته ايد و نافرمان شده ايد.من سرهايي را مي بينم که مثل ميوه رسيده سنگيني مي کنند و بايد از تن جدا شوند مانند پوست درخت، پوستتان را مي کنم و مثل سنگ چخماق بر سرتان مي کوبم و مثل بوته خار، مي شکنمتان تا راه فرمانبرداري را بيابيد. حجاج20 سال حاکم کوفه بود و حرف هايش را عملي کرد و مدام مي گفت «من عذابي ام که علي(ع) وعده داده بود.» (اشاره به خطبه 116 نهج البلاغه)