حسابي رفته بود توي لاک خودش، خيره شده بود به آسمون، بهش گفتم: «چي شده محمد؟» با بغض گفت: «بالاخره نفهميدم «اربا اربا» يعني چه؟... يا بايد بعد از کربلاي ۵ برم کتاب بخونم، يا همين جا توي خط بهش برسم...» توي بهشت زهرا(س) که مي خواستند دفنش کنند ديدم جواب سوالش رو گرفته، با گلوله توپي که خورده بود روي سنگرش...
خاطره اي از شهيد سيدمحمد شکري
برگرفته از کتاب «خط عاشقي ۱»