رختشويي بود که هيچ کس دل خوشي از او نداشت چون هر کسي که لباس به او مي داد پشيمان مي شد. رختشوي لباس هاي گران قيمت را پس نمي داد و به صاحب لباس مي گفت: لباس شما گم شده. روزي مسافري خسته و گردآلود وارد شهر شد سراغ رختشويي را گرفت که نشاني آن مرد بدرفتار را به او دادند، مسافر نزد رختشوي رفت و لباسش را به او داد که بشويد. اما هنگامي که براي گرفتن لباس هايش رفت رختشوي با ظاهري ناراحت گفت: متاسفانه لباس هاي شما گم شده. مرد مسافر ناچار به بازار رفت و لباسي نو خريد و بار و وسايل خودش را روي اسب گذاشت و آماده رفتن بود که ناگهان مرد رختشوي را ديد. رختشوي که قد و قيافه مسافر را فراموش کرده بود پيش دويد و گفت: مثل اين که در اين شهر غريبي؟ مسافر گفت: بله غريبم. رختشوي گفت: مي خواهي لباس هايت را بشويم؟ مسافر با ناراحتي گفت: اگر مي خواهي لباسم را به رختشوي شهر بدهي، بايد بگويم که ديگر لباسي براي شستن به او نمي دهم. رختشوي گفت: چرا؟ مسافر گفت: براي اين که پيش از اين صابونش به رخت ما خورده است. اگر به کسي که ديگران را فريب مي دهد بخواهند بگويند که پيش از اين گرفتار رنج و زحمت و نيرنگ تو شده ايم، اين ضرب المثل حکايت حال او مي شود. برگرفته از: قصه ما مثل شد - ميرکياني