نماد آخرین خبر

ریشه ضرب المثل/ استخوان لای زخم گذاشتن

منبع
تبيان
بروزرسانی
ریشه ضرب المثل/ استخوان لای زخم گذاشتن
تبيان/ قصابي بود که هنگام کار با ساتور دستش زخمي شد و خون از آن بيرون زد. همسايه ها جمع شدند و دست قصاب را با پارچه اي بستند و او را پيش حکيم باشي که دکتر شهرشان بود، بردند. حکيم باشي روي زخم دست قصاب دوا گذاشت تا خونش بند آمد. وقتي مي خواست زخم را ببندد، متوجه شد که يک تکه ي کوچک استخوان لاي زخم جا مانده است. بايستي آن تکه استخوان را هم در مي آورد و زخم بماند و با همان حالت، زخم قصاب را بست. بعد از اين که کار بستن زخم تمام شد، حکيم باشي رو کرد به قصاب و گفت: «زخمت خيلي عميق است. بايد يک روز در ميان پيش من بيايي تا زخمت را ببندم.» از آن به بعد، کار قصاب در آمد. يک روز در ميان مي رفت سراغ حکيم باشي. مقداري گوشت برايش مي برد و مقداري هم پول به او مي داد تا زخم دستش را ببندد مدتي به همين صورت گذشت، اما زخم دست قصاب خوب نشد که نشد. تا اين که يک روز حکيم باشي مجبور شد براي معالجه ي بيماران از شهر خارج شود و به مسافرت برود. مسافرت او چند روز طول کشيد. در اين مدت، پسر حکيم باشي که فوت و فن کار را از پدرش آموخته بود، جاي پدرش نشست و به درد و گرفتاري مردم رسيدگي کرد. آن روز هم قصاب مثل هميشه به سراغ حکيم باشي رفت و مقداري گوشت و پول هم برايش برد. پسر حکيم باشي، نوار زخم بندي قبلي را باز کرد. زخم دست قصاب را ضدعفوني کرد و ديد استخوان کوچکي لاي زخم مانده است. با احتياط، استخوان را در آورد و دوباره زخمش را بست. روز بعد که قصاب به ديدن پسر حکيم باشي آمد، سرحال و خندان بود و گفت: «دستت درد نکند از پدرت بهتر مداوا مي کني. اين دو روزه دستم بهتر شده است.» پسر حکيم باشي که بار ديگر زخمش را ضدعفوني کرد و بست و به او گفت: «ان شاء الله فردا پس فردا زخم دستت خوب مي شود. فکر نمي کنم ديگر لازم باشد که پيش من بيايي.» مسافرت حکيم باشي به پايان رسيد و يک شب خسته از سفر به خانه برگشت. همسرش سفره را باز کرد، اما به جاي آب گوشت پر گوشت هميشگي، خورش کدو بادمجان بدون گوشت توي سفره گذاشت. حکيم باشي آستين هاي لباسش را بالا زد، قاشقي برداشت و غذايش را زيرورو کرد تا تکه گوشتي پيدا کند. اما دريغ از يک تکه گوشت. حکيم باشي رو کرد به همسرش و گفت: «زن! چرا اين غذا گوشت ندارد؟» همسرش گفت: «شما نبوديد که گوشت بياوريد. پسرمان هم سرش شلوغ بوده و وقت نکرده به قصابي برود و گوشت بخرد.» حکيم باشي با تعجب رو کرد به پسرش و گفت: «گوشت بخرد؟! مگر قصاب براي بستن زخمش پيش تو نمي آيد؟» پسرش گفت: «چرا، پدر! آمد زخمش را باز کردم و دوباره بستم. يک تکه ي کوچک استخوان هم لاي زخمش بود. آن را هم در آوردم. مطمئن باشيد که کارم را به خوبي انجام داده ام. امروز ديگر براي پانسمان دستش نيامد. فکر مي کنم زخمش خوب شده باشد.» حکيم باشي آهي کشيد و روي دستش زد و گفت: «تکه استخوان را از لاي زخمش در آوردي؟ از قديم گفته بودند نکرده کار، نبر به کار. پس بگو چرا غذاي امشبمان گوشت ندارد.» پسر گفت: «نمي فهمم پدر! مگر نبايد استخوان را از لاي زخم در مي آوردم؟ اگر استخوان لاي زخم مي ماند که زخمش خوب نمي شد.» حکيم باشي گفت: «من هم آن تکه استخوان را لاي زخمش گذاشته بودم تا به اين زودي ها خوب نشود و قصاب هميشه براي بستن زخمش پيش ما بيايد و برايمان گوشت بياورد. ديگر کار از کار گذشته. از فردا ما بايد به سراغ قصاب برويم و به او پول بدهيم.» از آن روز به بعد درباره کسي که جلو پيشرفت کارها را مي گيرد يا دائم اشکال تراشي مي کند، مي گويند: «استخوان لاي زخم مي گذارد.»