خراسان/ اگر آيد زنم يک شب، وَ بوسد دست بابا را
به خال بيني اش «بخشم، سمرقند و بخارا را»
کباب و جوجه و پاچين به روي ميز بعضي ها
«چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان يغما را»
چرا هي ميکشي ريمل؟ چرا هي ميزني پَـنکِک؟
«به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روي زيبا را»
تو! گفتي مرغ پيدا شد، وَ بعدش تخم مرغ آمد
«کسي نگشود و نگشايد به حکمت اين معما را»
شنيدم گفت بابايم کهامروزه نميفهمند!
«جوانان سعادتمند! پند پير دانا را»
اميرحسين خوش حال