خبرآنلاين/ در ادامه سه بخش از طنزهاي خواندني هفته نامه محبوب دهه هفتاد يعني شماره 76 گل آقا منتشر شده در بهار 1371 را ميخوانيد.
ماهي اجنبي پرست
هرجنس که چشم تو برآن ميافتد،
از بهر تو بسيار گران ميافتد
ماهي که در آبهاي ما يابد رشد،
پيوسته به تور ديگران ميافتد!
سودجويي
با توله خويش گفت يک تن زلشوش
«هي رنج به خود مده، پي کار مکوش
خواهي که بري سود کلان؟ جنسي را
امروز بخر، سه روز ديگر بفروش!»
کچلها شانس دارند!
ز آن روز که طاس يا کچل شد اين سر
هر چند که گشت وضع من زيروزبر،
سود کچلي همين مرا بس که دگر
برداشته دست از سرم آرايشگر!
***
دستور آشپزي!
خانم خانه دار عزيز سلام،
قوطي کبريت را در دست گرفته، روبروي چراغ خوراک پزي بايستيد. سعي کنيد يکي از کبريتها را آتش بزنيد، ناغافلي سر «اکبري» که دارد با بينياش براي تان موسيقي متن اجرا ميکند و چسبيده به دامنتان نواي «ماما، قاقا... ماما، قاقا...» سر ميدهد، دادي بکشيد. «اصغري» را که بالاي ميز دارد با تخم مرغها «ور» ميرود از اريکه قدرت به پايين بکشيد، سپس با تمام شدن چوبهاي اولين قوطي کبريت، قوطي ديگري را به دست بگيريد و دانه دانه کبريتهايش را امتحان کنيد.
«اصغري» را که در حال گاز گرفتن «اکبري» است با گوشمالي «توجيه!» و سپس آنها را به خارج از آشپزخانه هدايت کنيد. قوطي کبريت دوم را هم پس از اتمام(!) کنار بگذاريد و قوطي ديگري به دست بگيريد، آن قدر اين کار را ادامه دهيد تا بالاخره موفق به روشن کردن اجاق شويد. پس از شنيدن صداي شکستن چيزي، به طرف بچهها برويد و آنها را مجدداً «توجيه!» نماييد. اجاق که روشن شد، ماهيتابه را روي آن بگذاريد. صداي زنگ که آمد، به طرف« دربازکن» برويد و به گداي سمج بفرماييد: «پدرجان ما وضع مان از تو خراب تر است.» پس از بازگشت به آشپزخانه به اندازه کوپنتان در ماهيتابه روغن بريزيد. «اصغري» را بنا به تقاضاي مکررش در محل مناسبي سرپا بگيريد. سپس فوراً به آشپزخانه مراجعت کرده، چند تا تخم مرغ آزاد (متناسب به وسعتان) در روغن نيمه سوخته بشکنيد. حالا فرصت خوبي پيدا خواهيد کرد که فکر کنيد جواب شوهرتان را که همين الان از گرد راه ميرسد و پيش از چاق سلامتي با عصبانيت ميگويد: «پس تو از صبح تا حالا چه کار کردهاي؟ چه بدهيد!
***
من و اصغري و خيابان و خاطره
روز اول که تو را داخل آن بنز ديدم،
از خودم پرسيدم؛
«توي آن کلبه بي ريب و ريا(ه)!
از پس شيشه پر دود و سياه
... آن که ميکرد نگاه،
آن که ميرفت... که بود؟!»
هر که باشد، گو باش!
... با خود انديشيدم؛
«مردمي تر ز جمالش تا به آن روز نديدم!»
... ناگهان در وسط فکر و خيال و اوهام،
اصغري «نقنق» کرد،
نقنقي پر زر زر!
مهلتم هيچ نداد، تا که انديشه من
بال بگشايد و پرواز کنان،
برود تا افلاک،
وا اسف ! آه! فقان!
بنز رهوار تو از لاين چپ خاطره بنده، گذشت!
و تو در دوده شهر از نظرم دور شدي
*
روز دوم که تو را باز در آن بنز خرامان ديدم،
با خود انديشيدم:
«مردمي تر ز جمالش ابداً هيچ نديدم!»
اصغري! اصغر جان!
اي پسرم!
بنگر اين يار چگونه ز برم ميگذرد
مردمي وار گذر ميکند از جاده آسفالته معمولي و سفت!
... و ندر آن بنز
که رانده آن همشهري است
آب رادياتور آن
آب سد کرج است!
باد لاستيکها و طاير زاپاس
جمله مصنوع وطن،
کار اوستا فرج است!
*
آخرين بار که با بنز از آن کوچه گذشتي،
تا به امروز،
- من انديشه کنان
غرقه در اين پندارم -
متحير، حيران!
از خودم ميپرسم:
مردمي تر زجمالش آيا
ديدهاي هيچ کجا؟!