من و چند نفر ديگر را فرستاد که گزارشي از وضعيت زندان ها تهيه کنيم. يک گزارش مفصل نوشتيم و داديم. خواند و گفت: «کسي را غير از شما نمي شناسم که از پسش بربيايد، بياييد مسئوليت زندان ها را برعهده بگيريد و مشکلات زندان ها را حل کنيد.» گفتم: «من ۱۴ سال زندان بوده ام. انقلاب که پيروز شد آزاد شدم. حالا دوباره برگردم زندان؟» خنديد. گفت:«بله، زندان خيلي شلوغ است. پيگيري لازم است؛ من هم کسي را ندارم.» يک اتاق کنار اتاق خودش داد به من. هر مسئله اي که مربوط به زندان ها بود به من ارجاع مي داد. مي گفت: «اجازه داري از طرف من امضا بزني». نمي فهميدم يعني چه. تا آن وقت کار اداري نکرده بودم. مي گفتم: «چرا از طرف شما؟ خودم امضا مي کنم».داستان هايي درباره شهيد دکتر بهشتي-ص45