نماد آخرین خبر

خورشید،به اکراه چشم گشود

منبع
بروزرسانی
خورشید،به اکراه چشم گشود
کرب و بلا/ خورشيد، به اکراه چشم گشود و نگاهش را به زمين دوخت. سپاه ظلم و ستم، کبر و غرور، جهل و تعصب و طغيانگري، صف کشيده بود، تا نور را به مسلخ بخواند. همه آمده بودند. زخم خوردگان بدر و احُد. از هر قبيله و عشيره، واماندگان جمل و صفين و نهروان. آمده بودند تا فردا روز، به ارتکاب جنايتي هولناک که تاريخ براي هميشه نخواهد ديد، به باز خواست يکديگر برنيايند. نامه هاي دعوت را در هيئت شمشير بر کشيدند و بر گِرد سر چرخاندند، پرچم هاي گناه اولين و آخرين را بنام اسلام و به مَرام ابوسفيان برافراشتند و در انتظار ماندند. قافله سالار، يکه و تنها، آرام آرام به ميدان آمد. گفت؛ بندگان خدا، از خدا بترسيد و به هواي نفس تعجيل نکنيد و سخن مرا بشنويد. فريب دنيا را نخوريد، اگر بنا بود همۀ دنيا در اختيار يک نفر باشد و يا يک نفر براي هميشه در دنيا بماند، پيامبران بر اين بقا سزاوارتر بودند. شمر فرياد کرد؛ سخني بگو که ما بفهميم. گفت؛ نسب مرا مرور کنيد ببينيد من کيستم ... من فرزند پيامبر شما نيستم؟! شمر گفت؛ اصل و نَسَبَت را خوب مي‏شناسيم. سپس اسب تاخت و سپاه را تهييج کرد. گفت؛ به سخنانش گوش ندهيد، در ضلالت سخن مي‏گويد. و سوي قافله سالار برگشت. گفت؛ ما از کلامت هيچ نمي‌فهميم. قافله سالار گفت؛ شکم هاتان را از حرام انباشته ايد و حيات تان را به هداياي نا مشروع آلوده ايد، پس خداوند قلب هاتان را مُهر کرده که از فهم سخن حق محروم ايد. چه خوب پروردگاري است پروردگار ما، و چه بد بندگاني هستيد شما که پس از اقرار بر ايمان به خدا و پيامبرش، اجماع کرده ايد براي کشتن فرزندان پيامبرتان. همانا شيطان بر شما چيره گشته و خدا را از يادتان بُرده ... بسيار گفت و آنان را موعظه کرد. اما اين هزاران نفر، کَراني بودند که نشنيدند و کوراني که نديدند، و جاهلاني که از فهم حقيقت عاجز ماندند. شمر گفت؛ يا بيعت با يزيد را بپذير يا آماده جنگ باش. و او گفت؛ هَيْهَاتَ مِنَّا الذِّلَّهِ! کشتن من برايتان آسان نخواهد بود. من، حسين، زادۀ فاطمه دختر پيامبرتان، فرزند علي مرتضي، حُجت را بر شما تمام کردم و راه عذر را بر شما بستم، و با ياران وفادارم آمادۀ جهاد‏م. پيروزي ما بر شما، بر ما نمي­افزايد که هميشه پيروز بوده­ايم، و ترس و شکست از شئون ما نيست، پس ما را شکست خورده نمي‌نامند ... بارالها، باران آسمان را از اينان باز دار و غلام ثقفي را بر آنان مسلط فرما! جنگ در ميدان، در گرفته بود، و خورشيد، ناظر بود و مظلوميت آل الله را سرود. هر شمشيري که فرا رفت و فرود آمد، شهيدي بر خاک فرو غلتيد. اسبان شيهه کشيدند و اشتران نعره سر دادند. و شمر دست خون آلوداش را زدود. قافله سالار، ميانۀ ميدان بود و هر شهيدي که بر خاک فرو خُفت، او را بدرقه کرد. گَرد و غبار ميدان به آرامي فرو نشست. کربلا تا بي‏نهايت افق گسترده بود و آسمان خود را به زمين رسانده بود تا از نزديک ببيند، که خليفه الله چگونه ديوار قطور طغيان را فرو مي ريزد و ريشۀ شجرۀ ملعونه را از بيخ و بُن، بَر مي کند، و راه امامت را تا فرزند خود مهدي موعود مي گشايد. ياران يک به يک رفتند. قافله سالار، نگاه چرخاند. زمين شخم خورده بود از سُم اسبان. نيزه هايي فرو مانده بر زمين. و لکه هاي کوچک و بزرگ خون، خودنمايي مي کرد. خورشيد پنهان در گرد و غبار، کم فروغ، اما داغ، تابيد و باد، پرچم سبز در اهتزاز را بازي داد. آرام آرام، گَرد و غبار فرو نشست، و خيمه اي نيم سوخته نمايان شد، پرنده پرواز کرد و بر ريسمان آن نشست و درد آلود خواند. و ياران، همه خُفته بودند بر زمين. شمر فرياد کرد؛ تنها مانده اي حسين. قافله سالار بار ديگر نگاه چرخاند. گَهي رفت و گَهي ماند. حرکت کرد، و سپس ايستاد. گفت؛ کجاييد اي دليران با صفايم، اي رزمجويان پا در رکاب، مگر دلخوش نبوديد تا شما را بخوانم؟ کجايي حبيبم؟ کجايي زُهير؟ بُرير؟ مسلم بن عوسجه، عابس، ... حال که صدايتان مي کنم چرا پاسخ نمي گوييد؟! سکوت بود و سکوت بود و تنهايي. حسين تنها مانده بود. ذوالفقار علي به کمر محکم کرد زينب پريشان دويد و او را در بر گرفت. گفت؛ کجا عزير مادرم؟ کجا اي باقيمانده گذشتگان و اي پناهگاه بازماندگان؟ گفت؛ اين مردم را فراخواندم به ياد خدا، خدا را بياد نياوردند. موعظه کردم، پند نگرفتند. اکنون جز ريختن خونم سودايي ندارند. با خواهر وداع کرد و به خيمه اي وارد شد. علي بن حسين برخاست. محمد بن علي دويد، قافله سالار او را به بغل گرفت. به نوازش، دست بر سر کودک کشيد و او را بوسه از پس بوسه زد. و خيمه بخود باليد که سه امام در دل او گِرد آمده اند. حسين و سيدالساجدين و باقرالعلوم! قافله سالار، دست علي بن حسين را گرفت، و انگشتري در دست او نشاند. گفت؛ پسرم! هنگامۀ سفراست. ميراث انبياء و لوح مادرمان فاطمه را به شما مي سپارم، و امامت را! ... علي جان، شيعيان مرا سلام رسان و بگو، پدرم را کشتند، يکه و تنها و تشنه! و سپس عنان اسب را پيچيد. عنان راهوار خسته را پيچيد و ميدان ديد. بر بلنداي تل ايستاد و نگاه چرخاند. آسمان غريد و بادي تند در گرفت. اين سو مرد تنها از جنس نور، و آن سو، سپاه شب و ظلمت و تاريکي. سپاه، پکپارچه چون ديواري قطور، به هياهو دوباره جان گرفت، با شمشيرهاي آخته و نيزه‌هاي سر برافراشته، صف به صف خون طلبيدند تا امام کُشي را زنده بدارند! قافله سالار گفت؛ اي پيروان ابوسفيان! اگر دين نداريد، لااقل آزاده باشيد. وسپس پنجه در رکاب محکم کرد. گفت؛ من، حسين بن علي قسم ياد کرده ام، هرگز سر فرود نياورم در برابر ظلم و ستم. اسب، پُرغرور، سر بلند کرد و بخود باليد. خواست نهيب بر اسب زند. آسمان ندا سرداد؛ ياحسين! خدايت سلامت مي رساند. خدا از تو پذيرفت. برگرد! و او گفت؛ حسين بر عهد خود باقي است. به طنين صداي مادر، که او را سوي خود خواند، به تمامي از عشق لبريز شد. مادر مهربان گفت؛ يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّهُ ، ارْجِعي‏ إِلى‏ رَبِّکِ ، راضِيَهً مَرْضِيَّهً (1) قافله سالار نفس تازه کرد. و ندا سر داد؛ اللَّهُمَ‏ أَهْلَ‏ الْکِبْرِيَاءِ وَ الْعَظَمَهِ، وَ أَهْلَ الْجُودِ وَ الْجَبَرُوتِ ... نهيبي بر اسب زد و سوي ميدان شد. آسمان روي پوشاند و تاريک شد، و زمين، نه به رنگ خون، که به تمامي خون شد. خون در جوشش و خروش و در تلاطم بود، که به تمامي درخشيد و نور شد، نور فوران کرد. اوج گرفت و شراره هاي آن زبانه کشيد، و زمين و زمان را در نورديد، گذشته و حال و آيندۀ تاريخ را به هم آميخت. شرارۀ نور، خود را بر ديوارهاي بلند، جهل و طغيان و ظلم و ستم و بيدادگري کوبيد و آن را را فرو ريخت و طاغوت و طاغوتيان را مقهور خود کرد. و قافله سالار با خود گفت؛ آنچه از لوح مادرم فاطمه بر عهده داشتم را به اتمام رساندم، و امروز با ريختن خونم، عهدم را در اين دنيا سامان بخشيدم. خدايا! اجازه مي دهي؟ زمين لرزيد. آسمان رنگ خون گرفت و سپس خون گريست. طوفاني سهمگين در گرفت و از دل هر سنگ خون به خروش آمد و شيهۀ اسبان و نالۀ اشتران برخاست. سپاه بني اميه و نوادگان ابوسفيان بر خود لرزيد. و او، آرام خُفته بود بر زمين. هاتف ندا سر داد؛ بخدا سوگند، امام، فرزند امام، برادر امام و پدر امامان، حسين بن علي کشته شد. و ملائک به فغان آمدند و ناليدند. گفتند؛ خدايا! حسين فرزند پيامبر ترا کشتند. و هاتف دوباره گفت؛ ذات اقدس حق به عزت و جلالش سوگند ياد کرد، که به قائم آل محمد، انتقام ثارالله را بگيرد. و ملائک، فوج فوج از آسمان فرود آمدند و او را در بر گرفتند و گِرد او به طواف چرخيدند. و هاتف ادامه داد؛ اي ملائک! به امر پروردگار عالميان تا زمان خروج حسين در گريه و مويه نزد او بمانيد. هنگامي که حسين بن علي رَجعت کرد، آنگاه ياريش کنيد. نور به مسلخ رفت و کربلا براي هميشه نور افشان شد، و از اين سرزمين، معبري گشوده شد به جنس نور، تا عمق زمان هاي دور، به آن اميد، که منتقم خون حسين، خواهد آمد. وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ