داستان های واقعی/ مجازات اسیر مسیحی که عاشق امام بود
مشرق
بروزرسانی
مشرق/ خاطرات اسارت در کنار همه سختي ها و عذابهايش براي آزادگان ما شيريني خودش را هم دارد. لحظاتي که دور از خانواده و در سرزميني غريب سپري شد اما شاهنامه اي بود که آخرش خوش درآمد. آنچه مي خوانيد بخشي از خاطرات آزاده «سورن هاکوپيان» است:
زخم پايم چند روزي بود با مراقبت هاي ويژه رضا و دوستان، بهتر شده بود. در آن هنگام، تنها زخمي گروه، من بودم. براي اينکه استوار را متوجه وضعم بکنم، به زخم پايم اشاره کردم. همين کار من، خوشحالش کرد. تا حدي که خواست نزديکش بروم.
«تو مگه مسيحي نيستي. چرا به خميني فحش نمي دي؟ اگه هر چي گفتم انجام بدي، بهت قول مي دم جات رو عوض کنم و به يک بازداشتگاه بهتر بفرستمت. اصلاً شايد رفتي خونه. اينا آدماي کثيفي هستن. مجوسن. نجسن. تو يه مسيحي پاکي و نبايد بين اينا باشي.»
عربي بلد نبودم و راه تفهيم عقيده ام به او را نمي دانستم. سعي کردم با کمک ديلماجش، حرفم را بزنم، اما هرچه گفته مي شد، باب طبعم نبود و راضي ام نمي کرد. دست آخر، من و مني کردم و گفتم: «تو وقتي هواپيما از بالاي سرت رد مي شه، خبردار مي ايستي و مي گي شايد صدام حسين داخلش باشه. تو اين طوري به رهبرت احترام مي ذاري، اون وقت توقع داري من به رهبرم توهين کنم. من که با اين بچه ها فرقي ندارم. اونا ايراني ان، من هم ايراني ام.»
وقتي دمپايي توي صورتم خورد، ياد روز اول اسارت افتادم که يکي از سربازان عراقي، با پوتين روي صورتم ايستاده بود و پايش را فشار مي داد. اثر خطوط کف دمپايي، مثل شيارهاي کف پوتين، روي صورتم به شدت مي سوخت و حس مي کردم هر ثانيه بيشتر ورم مي کند.
استوار وقتي ديد مثل بقيه به دستورش عمل نمي کنم، فرمان داد چهار دست و پايم را گرفته و ميان چاله ي فاضلاب پرتابم کنند. وقتي کمرم محکم به زمين اصابت کرد، تنها توانستم سرم را بالا بگيرم تا کثافت وارد دهانم نشود.
سرپا که ايستادم، نگاهم به چهره ي رضا افتاد. لب هايش به خنده باز و چشمانش سيل اشک بود. وقتي دستش را به طرفم گرفت، همه ي آنچه را که فکر مي کردم درد است، بيرون ريختم. حالا ديگر بوي آزار دهنده اي احساس نمي کردم و قيد و بندي براي ماندن در دنيا به دست و پايم نبود. خيلي آزاد بودم.
استوار داد و فرياد مي کرد و مثل ذرت بو داده، بالا و پايين مي پريد. چيزي جز آنچه از ما مي خواست، سيرابش نمي کرد و براي رسيدن به آن، دست به هر عملي مي زد. وقتي ديد راحت ميان چاله ايستاده ايم، همراه با سربازانش، شروع به سنگ پراني کرد. ترشح کثافات، از برخورد سنگ ها سخت تر بود. دست ها کثيف بود و به هر جا مي زديم، کثيف تر مي شد.
تحمل آن ها شرايط بسيار سخت بود؛ به خصوص وقتي چشمم به کرم هاي سفيد دم دار افتاد که چند تايي از همان تکه پارچه اي که رضا و ديگران دور خود بسته بودند، بالا مي رفتند. تعدادشان آن قدر زياد بود که اگر مي خواستي از چاله بيرون بيايي، بايد از روي صدها عدد عبور مي کردي.
استوار و افرادش مدتي با ما سرگرم بودند و چون چاله ظرفيت همه را نداشت، ما را همان جا رها کرده و با مابقي اسرا، به محل ديگري رفتند.
يک ساعت بعد، استوار برگشت و دستور داد همه بجز من، از چاله بيرون بروند. وقتي دوستانم با بغض، قدم به قدم از من دور مي شدند، اشک ميان چشمانم حلقه زد. دوباره ميان دام تنهايي گرفتار شده بودم و براي خلاصي از آن، راهي جز عبور از مرز خود بودن، نيافتم.
غروب آفتاب بود که اجازه دادند از چاله بيرون بيايم وهمان جا کنار ديوار توالت بنشينم. زخم پايم به شدت مي سوخت و مثل روزهاي اول، مورمور مي شد. يادم نمي آيد بعد از بيرون آمدن از چاله، چه کردم و چه شد، فقط مي دانم شب بود، دو نفر دست هايم را گرفته و کشان کشان، به سوي سوله بردند. بي انصاف ها حتي اجازه ندادند دست و صورتم را بشويم. تا دو روز بعد، کسي نمي توانست کنارم بنشيند.