نماد آخرین خبر

ریشه ضرب المثل/ یک گل دوست بدتر از هزار سنگ دشمن

منبع
مجله دلگرم
بروزرسانی
ریشه ضرب المثل/ یک گل دوست بدتر از هزار سنگ دشمن
مجله دلگرم/ (روايت اول)‏ مردي بود دو دختر داشت خيلي از آنها خوب نگهداري مي‌کرد، وسواس داشت که دخترها چون خوشگلند از خانه کمتر ‏بيرون روند که چشم اشخاص ناشايست به آنها نيفتد. دخترها دستور پدر را شنيده بودند اما از بس دلشان در خانه خفه مي‌شد ‏هر وقت پدر از خانه بيرون مي‌رفت آنها هم دم در خانه‌شان توي کوچه مي‌نشستند و به تماشاي مردم مشغول مي‌شدند و اين ‏رسم اکثر مردم و خانواده‌ها بود که براي رفع دلتنگي در خانه مي‌نشستند. از قضا روزي پادشاه و خدمتکارانش از جلو خانه ‏آنها رد مي‌شد چشمش به دخترها افتاد، دختر کوچکتر را پسنديد و عاشق او شد. موقعي که به قصر رسيد فرستاد آن دختر را ‏آوردند و به اجازه پدرش او را به عقد خود درآورد. بهترين قصرهاي خود را به او داد آخر اين دختر، خانم اول شهر و ‏مملکت شده بود. آيا خواهرش در چه حالي بود؟ مي‌توانست اين همه شوکت و جلال خواهر را ببيند و هيچ نگويد؟ نه، هرگز، خيلي حسوديش مي‌شد. خيلي داشت غصه ‏مي‌خورد. نمي‌دانست چه کند؟ عاقبت به فکر انتقام افتاد. براي خواهر پيغام فرستاد که خيلي هم به خود مغرور نشو. مي‌دانم ‏که منتظري مادر شاهزاده بشوي اما هرطور باشد داغ آن را به دلت مي‌گذارم. من چه کرد و تو چه کرد چرا بايد تو ملکه ‏باشي و من دختر يک مرد فقير؟ خواهر که زن پادشاه بود هرچه براي خواهرش مهرباني مي‌کرد، تعارف و هديه مي‌فرستاد ‏باز هم خواهر حسود و بدطينت همان پيغام‌ها را مي‌فرستاد که داغ مادر شاهزاده شدن را به دلت مي‌گذارم. اين را ديگر ‏نمي‌توانم تحمل کنم. مدت‌ها گذشت و گذشت تا خواهر اولي مادر شاهزاده شد. خداوند به او پسري داد بسيار زيبا. با کمال ‏خوشحالي اين خبر را به شاه دادند. قرار شد روز بعد شاه براي ديدن پسر کاکل‌زري به قصر زن تازه خود برود. غافل از ‏اينکه پسري نخواهد ديد زيرا به هر وسيله‌اي که بود خواهر زن سياه دل بچه را دزديد و به جاي آن توله سگي گذاشت. اتفاقاً ‏شاه رسيد و به جاي پسر خوشگل توله سگ را ديد. فريادش بلند شد آنقدر خشمگين شد که خواست زنش را بکشد. هرچه زن ‏گريه و التماس مي‌کرد قسم مي‌خورد که من پسر زائيدم نمي‌دانم چرا کتي شده به خرج شاه نرفت که نرفت. بالاخره هم دستور ‏داد تا کمر، زن را گچ بگيرند به مجازات اينکه توله سگ زائيده و او را در محلي که گذرگاه مردم است نگهداري کنند تا مردم ‏ببينند و عبرت بگيرند. چنين هم کردند. سال‌ها گذشت بزرگترها به حال دختر بدبخت تأسف مي‌خوردند و بچه‌هاي بي‌ادب ‏مسخره‌اش مي‌کردند و سنگ و چوبش مي‌زدند و او چون عادت کرده بود و چاره‌اي نداشت، تحمل مي‌کرد و چيزي نمي‌گفت. ‏روزي پسربچه هشت نه ساله‌اي بسيار موقر و آرام آمد تا نزديک زن نگاهي به او کرد گلي را که در دست داشت به طرف زن ‏پرت کرد و رفت. زن برخلاف هميشه زارزار شروع به گريستن کرد آنقدر گريست که دل همه مردم به حالش سوخت ‏نمي‌دانستند چه بکنند. بالاخره به شاه خبر دادند. شاه که تقريباً قضيه را فراموش کرده بود با خوشرويي با او حرف زد و گفت: ‏‏"تو که سال‌هاست به اين وضع عادت کردي حالا چرا گريه مي‌کني؟ سنگ به تو مي‌زدند حرف نمي‌زدي مگر توي اين گل ‏چه بود که ناگهان عوض شدي؟" زن بيشتر گريه کرد و گفت: "مردم از اين بدتر هم با من مي‌کردند حرفي نداشتم تحمل ‏مي‌کردم چون از آنها توقع نداشتم اما اين پسر خودم بود که گل به من پرتاب کرد دلم سوخت گريه‌ام گرفت. نمي‌توانم آرام ‏شوم". شاه راستي گفتار او را باور کرد. به هر ترتيبي بود بچه را پيدا کرد و مادرش را آزاد کرد و به جاي خود به قصر خود ‏برد. مادر و پسر را به هم رسانيد عذرخواهي کرد و خواهر زن سياه‌دل جفاکار را دستور داد به دم اسب ديوانه ببندند و از ‏شهر بيرون کنند و کردند.‏
(روايت دوم)‏ در زمان‌هاي قديم زنباره‌اي را سنگسار مي‌کردند و بنا به حکم شرع هرکس از آنجا مي‌گذشت سنگي به او مي‌زد. اما او ‏اصلاً اظهار درد نمي‌کرد. تا اينکه يکي از دوستان خيلي نزديک او از کنارش رد شد و او هم بنا به حکم شرع سنگريزه‌اي به ‏طرف او انداخت. فرياد مرد بلند شد و گفت: "آخ! مردم". مردم از اين جريان تعجب کردند و علت را پرسيدند. مرد جواب داد: ‏‏"دوس داشي يامان اولي".‏ قصه ديگري هم به طنز براي اين مثل ساخته‌اند که از اين قرار است.‏ مي‌گويند دو رفيق در مکه به هم رسيدند. اولي گفت: "حاج قاسم واقعاً که جايت در بهشت است. تو چقدر آدم نيکوکاري ‏هستي!" حاج قاسم که هيچ انتظار نداشت رفيقش اينطور از او تعريف کند، پرسيد: "از کجا مي‌گويي؟" رفيقش جواب داد: ‏‏"ديروز که ما سنگ جمره مي‌انداختيم من با چشم خودم ديدم که همه سنگ‌ها به شيطان خورد اما او خم به ابرو نياورد، تا ‏نوبت تو رسيد و چند تا سنگ به طرف شيطان انداختي. در همين موقع بود که شيطان فريادي از ته دل کشيد. همه ما از اين ‏کار او تعجب کرديم و از شيطان پرسيديم که چرا از سنگ حاج قاسم به فرياد آمدي؟" شيطان جواب داد: آخر شما نمي‌دانيد، ‏دوس داشي يامان اولي!"( سنگ دوست کشنده است).‏