مهر/ بهشتزهرا براي ما ايرانيها چيزي فراتر از تنها يک آرامستان است. خوب که نگاه کني، بيشتر شبيه يک کتاب تاريخ است. ميتواني حسابي وقت بگذاري و همه برگهاي اين کتاب تاريخي چهلوچندساله را يکييکي ورق بزني. ميشود قطعات قديمي دهه پنجاه و آرامگاههاي خانوادگي را مرور کرد که بخشي از هويت فرهنگي و تاريخي ماست. يا از قطعه ۳۳ اي گفت که تعدادي از مخالفان و قربانيان رژيم شاهنشاهي،با مذهبها و مکتبهاي مختلف در آن دفن شدهاند.
قطعه ۱۷ که قهرمانان اتفاق جمعه سياه، ۱۷ شهريور۵۷ در آن آرامگرفتهاند يا ضلع شمالي همين قطعه که جايگاه جلوس امام خميني(ره) در۱۲بهمن ۵۷ بود. از قطعه ۲۱ که مزار تعدادي از شهداي شب پيروزي انقلاب، ۲۲بهمن ۵۷ در آن قرار دارد تا يادماني که به احترام شهداي حج خونين و مراسم برائت از مشرکين ساختهشده.
صفحات جديدتر اين کتاب همين روزها نوشته ميشود.بخشي از قطعه ۲۶،۲۹،۵۰، ۵۳ که اين روزها ميزبان مزار و يادمان شهداي مدافع حرم شده . بهشتزهرا اما يک نقطه تلاقي عجيب هم دارد. درست در همان خياباني که يادمان شهداي ۷۲ تن، شهداي ترور اوايل انقلاب، در آن ساختهشده ، و روبروي قطعه ۲۴ که تعداد زيادي از شهداي دفاع مقدس در آن آرامگرفتهاند، قطعه متروک ۴۱ قرار دارد. به شهادت تاريخ، اينجا ميشود از زمانه نفاق و خيانت و ترور نشاني گرفت.از کساني که شيريني پيروزي انقلاب را با زهر آشوب و ناامني تلخ ميکردند...اصلاً تاريخ و روايتهايش را بگذار کنار!
ميتواني هر پنجشنبه بيايي بهشتزهرا، وسط اين خيابان بايستي و ببيني که آدمهاي همه نسلها،کوچک و بزرگ، براي اداي احترام به چه کساني تا اينجا ميآيند و دست ادب بر سينه ميگذارند.ببيني که اسمورسم چه کساني در اين کتاب جاودانه شده ،که کدام آدمها واقعاً براي آسايش و امنيت «خلق» مجاهدت کردند و مردانه جان دادند.
قبرهايي که نشاني درستي ندارند
در گوشه و کنار، هيچ توضيحي درباره آدمهايي که آنجا دفن شدهاند نميبيني. شايد گوياترين توضيح،«سنگقبرهاي شکسته» قطعه ۴۱ باشد. تا چشم کار ميکند، بهندرت سنگقبر سالمي پيدا ميشود. اکثر سنگقبرها کاملاً خردشدهاند و بهسختي ميشود نوشتههاي رويشان را خواند. بعضي از بازماندهها روي همان سنگهاي خردشده دستهگل ، چند شکلات يا ميوهاي براي خيرات گذاشتهاند. هرچند که تازه نيست و بيشتر گلها و ميوهها زير آفتاب تند تابستان خشکشدهاند. بعضي ديگر نه، بهجاي سنگ ، روي مزار يک در کوچک آهني گذاشتهاند. يک قبر ديگر هيچ نشانهاي ندارد، جز سنگهاي کوچکي که دورتادور سنگقبر فرضي، چيده شده. بعضي ديگر هم مزار سيماني درست کردهاند. سنگقبر سيماني بزرگي هم کمي آنطرفتر از بقيه، در خلاف جهت بقيه سنگها افتاده. آنقدر بزرگ و سنگين به نظر ميرسد که در اولين برخورد فقط فکر ميکني اين چطور جابجا شده؟!
من نگويم که مرا از قفس آزاد کنيد...
بين قطعهسنگهاي هيچ قبر شکستهاي، تصويري از متوفي نميبيني. فقط اسم و فاميل نوشتهشده که آنهم با سنگها درهمشکسته. سنگقبرها معمولاً از بالا شکسته شدهاند و نوشتههاي پايين بعضي سنگها خواناست. تاريخ فوت روي تمام سنگقبرها حدوداً يک بازه زماني است؛ همه حوالي سالهاي ۵۸، ۵۹ و ۶۰ از دنيا رفتهاند. در فضاي سنگين اين قطعه که همه محتاطانه سعي کردهاند کمترين کلمات را روي سنگقبر بنويسند، بعضي از بازماندهها خوشسليقگي کردهاند و شعري هم نوشتهاند.
اولين بار است اينجا ميآييد؟
عقربههاي ساعت که به ۱۲ نزديک ميشوند، آفتاب بيرحمانهتر روي سنگقبرها ميتابد. بهشتزهرا هنوز خلوت است. مرد جواني وارد قطعه ۴۱ ميشود. پيراهن مشکي پوشيده و عينک دودي دارد. کنار قبري مينشيند و از بطري آبمعدني کوچکي که همراه دارد، روي تکه سنگهاي خردشده آن آب ميريزد. جلو ميروم و ميپرسم قطعه ديگري هم با اين مختصات در بهشتزهرا داريم؟ چطور ميتوانم سنگقبر مشخصي را پيدا کنم؟ کمي مکث ميکند: «بار اولِ که ميايد اينجا؟ اگر حداقل از ۱۰ سال قبل نيومديد، ديگه نمي تونيد کسي رو پيدا کنيد. همه سنگها از بين رفته.» دوباره به مزارهاي سر راهم فکر ميکنم. خيليها اسم و نشاني نداشتند و انگار رمزگذاري شده بودند. مثلاً روي دريچه آهني نوشته H Z. يا فقط اسم و فاميل حکشده. روي يکي فقط يک اسم بود؛ مثلاً «عباس». دستهگل کوچکي که آورده را روي قبر ميگذارد. با صداي آرام ميگويد: «همه نه ولي بيشتر آدمهاي اين قطعه مخالفان نظام بودن؛ مثلاً از اعضاي گروهک مجاهدين خلق.» به سنگقبري که خودش بالاي سرش نشسته اشاره ميکنم: «بقيه چي؟» دوباره چند ثانيه مکث ميکند: «دايي من بود. فعاليت سياسي نداشت ولي به جرم حمل مواد مخدر دستگير شد و اعدامش کردن.» «يعني اعتراض نکرديد که چرا اينجا بايد دفن بشه؟» «اصلاً به خانوادهها نميگفتن که. بين اعداميهاي سياسي داييام رو بردن.»
متولد سال ۵۵ است و بيشتر از بيست سال است که به اين قطعه ميآيد. در اين مدت تابهحال اعتراض و برخورد بدي از کسي نديده ولي بههرحال همه اين قطعه را ميشناسند. ميگويد هر چه از سالهاي ابتدايي دهه شصت دور ميشويم، حساسيتها روي اين قطعه کمتر ميشود. هرچند که سنت بي محلي به اين قبرها همچنان ادامه دارد. به سنگقبر شکسته روبرويش اشاره ميکند: «مثلا همين...ما شش ماه پيش دوباره سنگ جديد انداختيم ولي ميبينيد که اينرو هم شکسته شده است. براي همين ديگه عوضش نميکنيم.»
کسي قطعه ۴۱ را تميز نميکند
وقت بيرون رفتن، چيزي که دوباره به نظرم ميرسد بلندي بوتههاي خار و علفهاي هرز است. طوري که حتي ورود و خروج به قطعه را مشکل ميکند. اينطرف و آنطرف هم پاکت خالي شکلات يا بطريهاي آبميوه افتاده. برخلاف بقيه قطعات بهشتزهرا، انگار کسي به آنجا سر نميزند. حتي وسط قبرها کساني قبلاً آتش درست کردهاند.
بيرون از اين قطعه ، کمي آنطرف تر چند نفر از رفتگرهاي شهرداري و باغبانهاي بهشتزهرا يکگوشه در سايه نشستهاند و استراحت ميکنند. جلو ميروم: «سلام، خسته نباشيد. شما مي دونيد چرا قطعه ۴۱ اين شکلي شده؟ معمولاً کي رسيدگي ميکند؟» ميگويند اينطورها هم نيست و همه قطعات بهشتزهرا باغبان و مسئول نظافت دارند. ولي ساعت ۲ بعدازظهر، ساعت کاري همه تمام ميشود و فقط پنجشنبهها استثنائا تا نزديکيهاي ۴-۵ کار ميکنند. اگر ما زبالهاي اينطرف و آنطرف ميبينم هم به خاطر مراعات نکردن مردم است و...» يکدفعه يک نفرشان ميگويد:« قطعه ۴۱...قطعه اعداميها رو ميگي؟ اونجا که اصلاً مسئول نظافت نداره. کلاً کسي رسيدگي نمي کنه. منم نمي دونم چرا.»
وقتي فاصله خوب و بد فقط يکقدم ميشود
روبروي قطعه ۴۱ ميايستم. زن و شوهر جواني با فرزند چندماههشان از نزديکي آنجا ميگذرند. ميپرسم تا حالا اين قطعه را از نزديک ديدهاند؟ زن باحالتي بين خنده و تعجب جواب ميدهد: «نه خب واسه چي بريم! آخه کسي رو نداريم اونجا...نمي دونم! (ميخندد) ميترسم برم! اما وقتي دور ميشود شوهرش تندي ميکند که براي چه چنين جوابي دادي.» از دختر جواني که از شير آب کنار قطعه ۲۴ بطري توي دستش را پُر ميکند، سؤال ميکنم. لبخند ميزند: «من جز مزار اموات خودمون، مرتب ميام قطعات شهدا. اونجا که شما ميگي هم رفتم. چندبارم رفتم، همينجوري از سر کنجکاوي. مي دوني؟ حس اموات به ما ميرسه. اينجا که ميام، پيش شهدا خيلي آروم ميشم. واقعاً انگار زنده ان، نمردن. ولي اونجا حسم اينجوري نيست. کاملا برعکسه.» شير آب را ميبندد و چادر و روسرياش را مرتب ميکند: «ببين من اصلاً بحث نميکنم. فقط ميگم ايشالا هممون عاقبتبهخير بشيم.» به کفشهايم نگاه ميکند و ميگويد: «بيا خودت با قدم هات اندازه بگير! ايناهاش! فاصله خوب و بد، اين قطعه تا اون قطعه. چند قدمه فقط. يکبار دوستم ميگفت آخِ چرا قطعه ۴۱ دقيقا بايد روبروي قطعه شهدا باشه؟! من گفتم بهتر! اينجوري يه کم بيشتر حواسمون جمع ميشه؛ که تا مي تونيم براي عاقبت بخيريمون دعا کنيم.»
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد