پرشين گيگ/ کوزه گري بود که کوزه و کاسه لعابي ميساخت. خيلي هم مشتري داشت. اين کوزه گر يک شاگرد زرنگ داشت. چون کوزه گر شاگردش را خيلي دوست داشت از ياد دادن به او کوتاهي نميکرد. چند سال گذشت و شاگرد تمام کارهاي کوزه گري و کاسهگري را ياد گرفت و پيش خودش فکر کرد که حالا ميتواند يک کارگاه جدا درست کند. به همين جهت بهانه گرفت و به استادش گفت: "مزد من کم است" کوزهگر قدري مزدش را زياد کرد ولي شاگرد باز هم راضي نشد و پس از چند روز گفت: "من با اين مزد نميتوانم کار کنم" کوزهگر گفت: "آيا در اين شهر کسي را ميشناسي که از اين بيشتر به تو مزد بدهد؟" شاگرد گفت: "نه! نميشناسم ولي خودم ميتوانم يک کوزه گري باز کنم" کوزه گر گفت: "بسيار خب ولي بدان من خيلي زحمت کشيدم تا کارهاي کوزه گري را به تو ياد دادم انصاف نيست که مرا تنها بگذاري" شاگرد گفت: "درست است ولي ديگر حاضر نيستم اينجا کار کنم" کوزه گر گفت: "بسيار خب حالا بيا شش ماه هم با ما بساز تا يک شاگرد پيدا کنم" شاگرد گفت: "نه! حرف مرد يکي است" و بعد از آن رفت و يک کارگاه کوزه گري باز کرد و مقداري کوزه و کاسههاي لعابي ساخت تا با استادش رقابت کند و بازار کارهاي استادش را بگيرد. ولي هرچه ساخت ديد بيرنگ و کدر است و مثل کاسههاي ساخت استادش نيست. هرچه فکر ديد اشتباهي در درست کردن آنها نکرده ولي کاسهها خوب نشدهاند. بعد از فکر زياد فهميد که يک چيز از کارها را ياد نگرفته. پيش استادش رفت و درحالي که يکي از کاسههايش دستش بود به استادش گفت: "اي استاد عزيز حقيقت اين بود که من ميخواستم با تو رقابت کنم ولي هرچه سعي کردم کاسههايم بهتر از اين نشد. آيا ممکن است به من بگويي که چرا اينطور شده؟" کوزهگر پرسيد: "خاک را از کدام معدن آوردي؟" گفت: "از فلان معدن" استاد گفت: "درست است، گل را چطور خمير کردي؟" گفت: "اينطور..." استاد گفت: "اين هم درست، لعاب شيشه را چطور ساختي؟" گفت: "اينطور..." استاد گفت: "درست است آتش کوره را چه جور روشن کردي؟" شاگرد گفت: "همانطور که تو ميکردي" استاد گفت: "بسيار خب، تو مرا در اين موقع تنها گذاشتي و دل مرا شکستي من از تو شکايت ندارم چون هر شاگردي يک روز بايد استاد شود ولي اگر بيايي و يکسال ديگر براي من کار کني ياد ميگيري" شاگرد قبول کرد و به کارگاه برگشت ولي ديد تمام کارها همانطور مثل هميشه است. يکسال تمام شد.
شاگرد پيش استاد رفت. استاد گفت: "حالا که پسر خوبي شدي بيا تا يادت بدهم" استاد رفت کنار کوره و به شاگردش گفت: "کاسهها را بده تا در کوره بچينم و خوب هم چشمانت را باز کن تا فوت و فن کار را ياد بگيري". استاد کاسهها را از دست شاگرد گرفت و وقتي خواست توي کوره بگذارد چند تا فوت محکم به کاسهها کرد و گرد و خاکي را که از آنها بلند شد به شاگردش نشان داد و گفت: "همه حرفها در همين فوتش هست. تو اين فوت را نميکردي" شاگرد گفت: "نه من فوت نميکردم ولي اين کار چه ربطي به رنگ لعاب دارد؟" استاد گفت: "ربطش اينست، وقتي که اين کاسهها ساخته ميشود چند روز در کارگاه ميماند و گرد و خاک روشان مينشيند وقتي چند تا فوت کنيم گرد و غبار پاک ميشود و رنگ لعاب روي آن روشن و شفاف ميشود و جلا پيدا ميکند. حالا برو و کارگاهت را روبراه کن".