راز عجیبی که در سینه میثم تمار بود
فارس
بروزرسانی
فارس/ ميثم نقل مىيکند: شبى از شبها مولايم اميرمؤمنان(ع) مرا با خود به صحراى بيرون کوفه برد تا اينکه به مسجد «جعفى» رسيد. رو به قبله کرد و چهار رکعت نماز خواند و پس از سلام، نماز و تسبيح، دستهايش را به دعا باز کرد و گفت: خدايا چگونه بخوانمت؟ در حالى که نافرمانى کردهام و چگونه نخوانمت؟ که تو را شناختهام و دلم خانه محبت تو است. دستى پر گناه و چشمى پر اميد به سويت آوردهام و سپس. به سجده رفت و صورت بر خاک نهاده و صد بار گفت: «العفو! العفو!» برخاست و از آن مسجد بيرون رفت. من نيز در پى آن حضرت بودم تا به صحرا رسيديم. آنگاه پيش پاى من، خطى کشيد و فرمود: مبادا که از اين خط بگذرى!. . . و مرا همان جا گذاشت و خود رفت.
شبى تاريک بود. پيش خود گفتم: مولايم را چرا تنها گذاشتم؟! او دشمنان بسيارى دارد، اگر مسألهاى پيش آيد، پيش خدا و پيامبر چه عذرى خواهم داشت؟ هر چند که برخلاف دستور اوست، ولى در پى او خواهم رفت تا ببينم چه مىشود.
رفتم و رفتم. . . تا او را برسر چاهى يافتم که سر در داخل چاه کرده و با چاه، سخن مىگويد.
حضور مرا حس کرد و پرسيد: کيستى؟
- ميثم.
- مگر به تو دستور ندادم که از آن خط، فراتر نيايى؟
- چرا، مولاى من، ليکن از دشمنان نسبت به جانت ترسيدم و دلم طاقت نياورد.
آن گاه پرسيد: از آنچه گفتم، چيزى هم شنيدى؟
گفتم: نه، مولاى من.
و حضرت، اشعارى را خطاب به من خواند (به اين مضمون): در سينهام اسرارى است، که هرگاه فراخناى سينهام احساس تنگى مىکند، زمين را با دست، کنده و راز خويش را با زمين در ميان مىگذارم!
*درد و دل ميثم با يک نخل
ميثم، با خبرى که امام، به او داده بود، مىدانست که پس از شهادت مولا او را گرفته و بر شاخه نخل به دار خواهند کشيد; حتى آن درخت را هم مىدانست.
گاهى هنگام عبور از کنار آن درخت، على(ع) به او مىفرمود: اى ميثم! تو بعدها با اين درخت، ماجراها خواهى داشت. . . اين درخت خرما را به چهار قسمت، تقسيم کرده و تو را از قسمت چهارم به دار مىآويزند، از اين رو، ميثم، خيلى وقتها پيش درخت آمده و در کنارش نماز مىخواند و مىگفت: مبارکت باد اى نخل! مرا براى تو آفريدهاند و تو براى من روييدهاى و همواره به آن نخل نگاه مىکرد.
روزى که ابن زياد، حاکم کوفه شد، هنگام ورود به شهر، پرچمش به شاخهاى از آن درخت نخل، گير کرد و پاره شد. ابن زياد از اين پيش آمد، فال بد زد و دستور داد که آن را بريدند، نجارى آن را خريد و به چهار قسمت در آورد. ميثم به فرزندش صالح گفت: نام من و پدرم را بر چوب آن نخل، حک کن!
صالح مىگويد: نام پدرم را آن روز بر آن چوب، نوشتم. وقتى ابن زياد، پدرم را به دار آويخت، پس از چند روز، چوبه دار را ديدم، همان قسمتى از آن نخل بود که نام پدرم را بر آن نوشته بودم!
*دستگير شدن ميثم
ميثم در کوفه، مورد احترام بود و شخصيت اجتماعىاش موقعيت او را از هر جهت، حساس کرده بود. از سفر حج به سوى کوفه برمىگشت که «ابن زياد» دستور دستگيرى او را قبل از رسيدن به شهر، صادر کرد، اين در حالى بود که مسلم بن عقيل در کوفه به شهادت رسيده و تشنج و اضطراب، کوفه را فرا گرفته و شيعيان سرشناس و چهرههاى برجسته هوادار اهلبيت، تحت تعقيب يا در زندان بودند و زمينه براى اعتراضها و شورشها فراهم بود.
«عريف» به همراه 100 نفر از مأموران، برنامه دستگيرى ميثم را قبل از ورودش به کوفه، تدارک ديدند. ابن زياد او را تهديد کرده بود که اگر ميثم را دستگير نکند، خودش به قتل خواهد رسيد. عريف به «حيره» آمد و با همراهانش در انتظار رسيدن ميثم بود، ميثم را در همان جا، پيش از آنکه پايش به خانه برسد گرفتند، ميثم به مأموران حوادث آينده و چگونگى شهادت خويش را بازگو کرد.
مأموران، ميثم را به کوفه وارد کردند. به عبيدالله بن زياد خبر دادند که ميثم اسير و گرفتار شده است. در معرفي ميثم به ابن زياد گفتند که: او از نزديکترين و برگزيدهترين ياران ابوتراب، على(ع) است.
ابن زياد گفت: واى بر شما! کار اين مرد عجمى به اين جا رسيده است؟! بياوريدش. . . ! ميثم را از بازداشتگاه به حضور والى کوفه آوردند.
ابن زياد، براى آزمودن روحيه ميثم و گفتگو با او پرسيد: پروردگارت در کجاست؟
- در کمين ستمگران. . . که تو يکى از آنانى.
- با اينکه عجم هستى با من اين گونه سخن مىگويى؟! به من خبر دادهاند که تو با «ابوتراب» بسيار نزديک بودهاى!
- آرى، درست گفتهاند.
- بايد از على تبرى بجويى و با ابراز تنفر از او، او را به زشتى ياد کنى وگرنه دستها و پاهايت را بريده و بر دار مىآويزمت.
ميثم در مقابل اين تهديد گفت: على(ع) به من خبر داده است که مرا به دار مىآويزى.
ابن زياد براى جبران اين وضع نامطلوب که پيش آمده بود، گفت: واى بر تو! با سخنان على در خواهم افتاد.
ميثم گفت: چگونه؟ در حالى که اين خبر را على(ع) از پيامبر و او از جبرئيل و جبرئيل هم از طرف خدا بيان کرده است. به خدا سوگند! از مکانى هم که در آن به دار آويخته مىشوم به خوبى آگاهم که در کجاى کوفه است و من نخستين مسلمانى هستم که در راه اسلام بر دهانم لجام زده خواهد شد.
ابن زياد با شنيدن اين سخن، بيشتر برآشفت و گفت: به خدا قسم! دست و پايت را قطع کرده و زبانت را رها مىگذارم تا دروغ مولايت و دروغ تو آشکار شود. و همان دم دستور داد که دست و پايش را قطع کنند و بر دارش آويزند.
*بر فراز دار
ميثم را به دار آويختند، ميثم مرگ را به چيزى نمىگرفت و چنان عادى و بىاعتنا، آن را تلقى مىکرد که بر خشم دشمن مىافزود، ميثم تمار بر فراز دار با صدايى رسا مردم را براى شنيدن حقايق اسلام و احاديث سرى على(ع) فرا مىخواند.
ميثم مىگفت: هر کس مىخواهد حديث ارزشمند على(ع) را بشنود، پيش از آنکه کشته شوم بيايد، من شما را از حوادث آينده تا پايان جهان خبر مىدهم. مردم مشتاق، پيرامون او جمع مىشدند، ميثم از فراز منبر «دار» براى انبوه جمعيت، سخن مىگفت، فضايل و شايستگيهاى اهلبيت پيامبر و دودمان على(ع) را بازگو مىکرد و خيانتها و فسادهاى بنىاميه را فاش مى ساخت.
بيان حقايق و افشاگريهاى ميثم، در آن آخرين لحظههاى حيات و از بالاى دار، چنان مؤثر و تکاندهنده بود که به ابنزياد خبر دادند: اين بنده، شما را رسوا کرد. گفت: به دهانش لجام بزنيد و ميثم، اولين کسى بود که در راه اسلام بر دهانش لجام زده شد.
پس از آن، زبان حقگوى او را که به صراحت روز و به برندگى شمشير بود، بريدند، آن کس که مأمور بريدن زبانش بود، به ميثم گفت: هر چه مىخواهى بگو! امير فرمان داده است که زبانت را قطع کنم.
ميثم گفت: فرزند زن تبهکار –عبيدالله بن زياد - خيال کرده است که مىتواند من و مولايم را دروغگو معرفى کند! اين است زبان من و آن مزدور، زبان ميثم را از کامش برآورد.
ميثم به همان حالت بود تا اينکه فردايش، از بينى و دهان او خون غليظ مىآمد و بدين صورت، طبق آن پيشگويى، موى سفيد صورتش با خون سرخ، رنگين شد.
روز سوم، مردى نزديک ميثم آمد و با نيزه به او اشاره کرد و گفت: به خدا قسم مىدانم که اهل عبادت بودى و شبها را به مناجات به سر مىبردى. آن گاه با نيزه، چنان ضربتى بر پهلو يا شکم ميثم فرود آورد که پيکرش دريده شد و جان پاک آن اسوه صبر و مقاومت و رشادت به افلاک شتافت و ميثم با روح بلندش معراجى والاتر را آغاز کرد.
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد