مشرق/ «حميد (غلامحسين) عارف» به تاريخ ۱ خرداد ۱۳۳۶ شمسي در «داراب» (۲۴۵ کيلومتري «شيراز») متولد شد. وي پس از پيروزي انقلاب اسلامي و تشکيل سپاه پاسداران، جامه سبز پاسداري بر تن کرد و از فرماندهان سپاه ناحيه داراب شد. «حميد» سرانجام، در تير ماه سال ۱۳۶۱ شمسي، حينِ «عمليات رمضان» در حالي که فرماندهي يکي از گردان هاي «تيپ ۳۳ المهدي(صلوات الله عليه) » را بر عهده داشت، با آتش دشمن بعثي، بال در بال ملائک گشود. پيکر پاک اين شهيد، چندين هفته مفقود بود که ماجراهايي در پي داشت. آنچه خواهيد خواند، روايت شهادت مظلومانه «حميد عارف» است به زبان سردار «محمدجعفر اسدي» فرمانده وقت «تيپ ۳۳ المهدي(صلوات الله عليه) »:
من فرماندهي «تيپ ۳۳ المهدي» را قبل از آغاز مرحله دوم «عمليات رمضان» تحويل گرفتم و سريع، نيروها را مهياي شرکت در عمليات کردم. اغلب فرمانده گردانهاي ما کادر ثابت جنگ نبودند و از هر شهري که نيرو آمده بود، فرمانده گردانش هم با او بود. اگرچه اين وضع، زياد دوام نياورد و دو-سه ماهه، سازمان گردانهاي تيپ المهدي کامل شد
زمان حمله فرارسيده بود و کمکم داشتيم آماده ميشديم براي حرکت به خطوط مقدم که ديدم يک نفر کنار کارون، تکيه داده به ديواري از خانههاي خشتي نزديک رود و به نظر ميرسد غمگين و ناراحت است. نزديک که شدم، حال و احوال کردم.
- بد نيستم. ارادت دارم برادر اسد!
- شما رو نمي شناسم. اسم شريفتون؟
۔ عارفم. حميد عارف.
- آهان! حميد عارف، فرمانده گردان ۹۹۰، شماييد؟
- ها!
کمي خودش را جمعوجور کرد و چهرهاش باز شد، اما معلوم بود زياد دل و دماغ ندارد. من هم انگار که احساس تکليف کرده باشم سر صحبت را باز کردم. مثلا فرمانده گردانمان بود و شب بايد تعداد زيادي نيرو را هدايت ميکرد. خيلي زود به حرف آمد. نگو منتظر بود، سنگ صبوري پيدا کند تا سفره دلش را باز کند. از گرفتاريهاي زندگي گفت و نامرادي آدمهايي که در گيرودار مباحث سياسي و گروهبازيها به او تهمتهايي زدهاند. آدم جاافتاده و وزيني بود. اسم کسي را نياورد. خيلي هم شمرده و آرام حرف ميزد. از شخصيتش خوشم آمد. گفتم بعد از عمليات پيش ما بماند. خنديد و گفت: «خدا بايد قبول کنه. اگه امشب زنده موندم، آرزومه.»
صبح عمليات، هوا هنوز تاريک بود که «سعيد بهادري»، يکي از معاونين تيپ، در حالي که پوشيده از خاک بود آمد دنبالم. گفتم: «سعيد آقا توي خاک غلت زدي!» خنديد که نه بابا، تاير موتور رفت روي چيزي و پرتاب شدم.
مقاومت سخت عراقيها، عمليات را ناکام گذاشته بود و ما با سعيد داشتيم تلاش ميکرديم بچهها را هدايت کنيم تا برگردند به مواضع خودشان. منطقه که آرام گرفت، شهدا و مجروحان را منتقل کرديم عقب. بقيه هم يکييکي آمدند و تسويه گرفتند، رفتند شهرشان، اما خبري از «حميد عارف» نشد. نه در ليست شهدا بود و نه مجروحان. دو نفر را فرستادم سراغ سردخانهها و بيمارستانها. هيچچيز عايدمان نشد. اندکاندک شايعات در شهر «داراب» و تيپ المهدي جان گرفت و هرکسي براي حميد عارف حرفي درآورد. حرفها از فرار از جنگ و اسارت شروع شد تا رسيد به بدگويي بدخواهان حميد که همه جا شايع کردند او پناهنده شده به عراق!
معماي حميد، ۳۵ روزه شده بود که خبر دادند، جنازهاش، پشت تپهاي پيدا شده. وقتي رسيديم و جنازه را ديديم، ناله سعيد بلند شد و زد توي سر خودش که واي چه غلطي کردم...!
پيکر شهيد عارف همان مانعي بود که ۳۵ روز پيش، سد راه موتور سعيد شده و پرتش کرده بود روي زمين. سعيد در تاريکي نفهميده بود و پيکر را پشت تپه انداخته بود. البته مقصر هم نبود. جنازهاي که فقط يک کتف و سر باشد و وزني سه-چهار کيلويي داشته باشد، معلوم است که در آن تاريکي، هيچکس فکر نمي کند جنازه يک آدم باشد. سعيد بدجوري احساس گناه ميکرد و تا چند روز حال طبيعي نداشت.
تکه بدن شهيد را که ديدم، يادم افتاد به آن شب و درددلهايش؛ به آن لحظاتي که از خيليها ناراحت بود اما از هيچکس نامي نبرد!
خبر پيدا شدن پيکر عارف که به داراب رسيد، شايعات خاموش شد. شنيدم که شايعهسازان، خجالت زده شدهاند و آنها که حرفها را اينجا و آنجا با آب و تاب نقل ميکردند چند روزي خودشان را مخفي کردهاند!
کمکم کشف راز شد که حميد همان شب که با نيروهاي گردانش، سوار کاميون به سمت خط حرکت ميکند، ميرود روي تاج ماشين مينشيند. نزديکيهاي خط، گلوله تانک، مستقيم به او ميخورد و در تاريکي شب هيچکس متوجه نميشود. همه تصور ميکنند گلوله به کسي نخورده و خود به خود توي هوا منفجر شده. همان روزهاي اول هم راننده کاميون و بعضي بچهها ميگفتند که حميد با ما سوار ماشين شد اما پياده شدنش را نديديم. حرفي که هيچکس باور نکرد تا شايعه سازان در شهر داراب، آسوده کارشان را بکنند.
آنچه درباره حميد، هنوز گفتني است، اينکه باقيمانده جنازهاش در طول اين ۳۵ روز و در اوج گرما و رطوبت هوا، آسيبي نديده بود و صورتش سالم مانده بود. گواه سخنم، عکس همان دست و سر است که بعد از سال ها، هنوز زينت قابي است که سينه ديوار اتاق محل کارم نصب شده است!
چهلمين روز شهادتش، جنازه حميد عارف روي دستهاي فراوان دارابيها به سوي گلزار شهدا حمل شد؛ در حالي در فرازي از وصيت نامهاش که در همان مراسم، جگر همه را آتش زد، آمده بود:
«خدايا! من خجالت ميکشم که در قيامت سرور شهيدان بدنش پاره پاره باشد و من سالم باشم. پروردگارا! از تو مي خواهم در هر زمان صلاح دانستي شهيد شوم، به تمام مقربانت قسمت مي دهم، که مرگ در رختخواب نصيبم نکني و اگر شهادت نصيبم شد، بدنم تکه تکه شود که شرمنده نباشم.»
روحمان با يادش شاد
هديه به روح بلندپروازش صلوات
اللهم صل علي محمد و آل محمد و عجل فرجهم
همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد:
آخرين خبر در سروش
http://sapp.ir/akharinkhabar
آخرين خبر در ايتا
https://eitaa.com/joinchat/88211456C878f9966e5
آخرين خبر در بله
https://bale.ai/invite/#/join/MTIwZmMyZT
آخرين خبر در گپ
https://gap.im/akharinkhabar
بازار