نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
دیدنی-خواندنی

ماجرای تکان دهنده رزمنده ای با خالکوبی تصویر یک زن در بدنش!

منبع
خراسان
بروزرسانی
خراسان/ سردارِ آزاده و جانباز «مرتضي حاج‌باقري»در مقاطع مختلف، فرماندهي «گردان تخريب» و فرماندهي يکي از تيپ هاي لشکر و معاونت عمليات همين لشکر را بر عهده داشت:يک روز رفتم واحد موتوري لشکر و به مسئولش آقاي «محمد‌اسماعيل کاخ» گفتم: يه راننده مي خوام شجاع، نترس، نماز شب خون و خلاصه؛ عاشق شهادت کپي بچه هاي تخريب. «اسماعيل کاخ» گفت: « اتفاقا يه دونه راننده دارم که همه ويژگي‌ها رو داره». خيلي خوشحال شدم. گفتم: «زود بگو بياد». رفت از داخل چادر اسکان يک بلندگوي دستي آورد و صدا زد: «آقاي فلاني به دفتر موتوري» داشتم لحظه‌شماري مي کردم براي ديدن راننده‌اي که به قول «اسماعيل کاخ» تمام ويژگي‌هاي تخريب را داشت. خيلي طول نکشيد. جواني آمد با موهاي بلند و فِر. يک دستمال يزدي دور گردنش بسته بود، يکي هم دور دستش. دکمه‌هاي يقه‌اش باز بود و آستين‌هايش کوتاه. يک جفت دمپايي هم زير پايش. لخ‌لخ کنان آمد جلو، رفت پيش «اسماعيل کاخ». من اعتنايي نکردم. چون منتظر راننده‌اي با آن ويژگي‌هاي مذکور بودم. «اسماعيل کاخ» داشت با جوان تازه وارد پچ‌پچ مي‌کرد. مرا نشان مي‌داد و آهسته در گوشش چيزهايي مي‌گفت. يک لحظه شک کردم. نکند راننده‌ مد نظرش همين باشد؟! صدايم کرد: «آقا مرتضي!» بله. بفرما. اين هم راننده‌اي که مي خواستي! چي؟! يک‌باره جا خوردم. خيال کردم شوخي مي‌کند. چون آن بنده‌ خدا به همه چيز مي‌خورد، الا آن کسي که من گفته بودم. «اسماعيل کاخ» را کشيدم کنار، يواشکي در گوشش گفتم: «مرد مؤمن! شوخيت گرفته؟» گفت: «نه والا. اين همونه که تو مي‌خواي. تازه يه چيزي هم بالاتر. اصلا نگران نباش. با خيال راحت برش دار، برو تا از دست نداديش». گفتم: «آخه سر و وضعش ...» گفت: «اتفاقا براي اينه که ريا نشه. عمدا سر و تيپش رو اين‌طوري کرده». گفتم: «عجب!». خيلي تحت تأثير حرف «اسماعيل کاخ» قرار گرفتم. اگر اين‌طور بود که او مي‌گفت، پس عجب نيروي باحالي گيرم آمده بود.يک لندکروز تازه به ما داده بودند. سوئيچش را دادم به او و گفتم: «بفرما برادر. روشنش کن بريم گردان تخريب». نشست پشت فرمان. من هم نشستم کنار دستش. رفتيم تخريب علاوه بر رفتار سوال برانگيزش، مانده بودم سر و تيپش را چگونه براي بچه‌هاي تخريب توجيه کنم. توکل بر خدا کرده، با اعتماد به حرف هاي «اسماعيل کاخ» تصميم گرفتم حساسيتي نشان ندهم. سه ماهي از اين ماجرا گذشت. يک روز به اتفاق همين راننده داشتيم از «کوشک» مي‌رفتيم «اهواز». در جاده «خرمشهر» بوديم که رو به من کرد و گفت: «برادر مرتضي!» گفتم: «بله». گفت: «اگر يه چيزي به شما بگم، از تخريب بيرونم نمي کني؟!» تعجب کردم. يعني چه مي خواست بگويد؟! با اين حال گفتم: «نه برادر. براي چي بيرونت کنم؟» گفت: «مردونه؟» گفتم: «مردونه». يکهو برگشت، گفت: «برادر مرتضي! من بلد نيستم نماز بخونم!» مرا مي گويي؟ شوکه شدم. سه ماه از سابقه‌اش در تخريب مي‌گذشت، «اسماعيل کاخ» آن همه از عرفانِ مخفي او حرف زده بود، حالا خودش داشت اعتراف مي کرد: «من بلد نيستم نماز بخونم!» باورم نشد. گفتم: «شما که هميشه مياي نماز‌خونه، تو صف نماز مي‌ايستي! خودم ديدمت». گفت: «بله، ميام. ولي اين‌قدر خودمو مشغول مي‌کنم تا صف‌ها پر بشه و من صف آخربايستم. اون وقت هر کاري ديگران مي‌کنن، منم مي‌کنم. الکي لب‌هامو مي‌جنبونم. هر وقت دولا مي‌شن، منم مي‌شم. دستاشون رو مي‌گيرن جلو صورت، منم مي‌گيرم. ولي راستش هيچي بلد نيستم.» متحير ماندم. هم از خبري که مي‌داد، هم از زرنگي‌اش. خيلي زرنگ و باهوش بود. رانندگيش حرف نداشت. رد گم‌کنيش از آن بهتر.من در اين سه ماه متوجه بي‌نمازيش نشده بودم. يک پيش‌نماز داشتيم به نام «عباس دهباشتي». بچه‌ «زابل» بود. طلبه‌اي وارسته که شهيد شد. رفتم پيشش و گفتم: «آقاي دهباشتي! بين‌خودمون باشه. اين بنده‌ خدا نماز بلد نيست. يادش بده. هيچ‌کس هم نفهمه». شروع کرد. راننده هم حسابي دل داد به آموزش. ول کن حاج آقا نبود. هر وقت کمترين فرصتي گيرش مي‌آمد، مي‌رفت سراغ حاج آقا. بين مأموريت‌ها اگر 10 دقيقه وقت خالي بود، همان 10 دقيقه را غنيمت مي‌شمرد. قرآنش را بر مي‌داشت. مي‌گفت: «حاج آقا کجاست؟» يک روز حاج آقا دهباشتي آمد سراغم. گفت: «برادر مرتضي! اين کيه فرستادي پيش من؟ پدر منو در آورده!» گفتم: «چرا؟ مگه چي شده؟» گفت: «دير اومده، زود هم مي‌خواد بره! مي گم تو قنوت يه دونه صلوات بفرست، همين براي شروع کافيه. مي‌گه نه. شما يه چيزي مي‌گين که خيلي طولانيه. همون رو يادم بده. يه شبه مي‌خواد نماز ياد بگيره، قرآن ياد بگيره، دعا ياد بگيره. بابا آتيشش خيلي تنده.» گفتم: «حوصله کن حاج آقا. اون باهوشه. زود ياد مي‌گيره». خلاصه به هر سختي بود، حاج آقا نماز را يادش داد. تازه خيال من راحت شده بود که يک بار ديگر با همان حالت آمد سراغم. گفت: «برادر مرتضي!» گفتم: «بله عزيزم.» يه چيزي بگم از تخريب بيرونم نمي‌کني؟ مغزم گُر گرفت. گفتم اين دفعه ديگر چه اعتراف تکان‌دهنده‌اي دارد؟! خودم را کنترل کردم و گفتم: «بفرما برادر. ناراحت نمي‌شم.» گفت: «راستيتش، من سيگاري‌ام!» عجب! سيگار ؟! ديگر لجم در آمده بود. باورم نمي‌شد. چون نه دهانش بوي سيگار مي‌داد، نه کسي تا حالا گزارشي داده بود. گفت: «شرمنده. من روزي دو پاکت سيگار مي کشم». گفتم: «آخه چه جوري؟ پس چرا من اصلا نديدم؟» گفت: «شرمنده، مي‌رم تو توالت مي‌کشم. بعد آدامس مي‌جوم تا بوش بره.» همان جا پاکت سيگارش را در‌آورد، داد به من و گفت: «بفرما! اين خبر رو به شما دادم که بگم از امروز گذاشتم کنار. وقتي تصميم خودم براي ترک سيگار قطعي شد، تصميم گرفتم به شما هم بگم.» پاکت سيگار را از او گرفتم، مچاله کردم و انداختم دور. فکر او بدجوري درگيرم کرده بود. براي خودش پديده‌اي بود اين راننده‌ استثنايي. خصلت‌هايش، تصميماتش ... هر روز در حال رشد و شکوفايي بود. تابستان بود و هوا گرم. روزها مي‌رفتيم «خرمشهر»؛ آب‌تني. آقاي راننده به قدري در شنا حرفه‌اي بود که لباس‌هايش را در يک دستش مي‌گرفت و با دست ديگر شنا مي‌کرد. لباس‌ها را بيرون از آب نگه مي‌داشت؛ بدون اين که خيس شود، با سرعت مي‌رفت آن ور «کارون» و برمي‌گشت. تعجبم از اين بود که هيچ‌وقت زير پوشش را درنمي‌آورد. هميشه موقع آب‌تني يک زيرپوش قرمز به تن داشت. يک روز گفتم: «مرد حسابي! چرا دهاتي بازي در مياري؟ خوب، زير‌پوشت رو دربيار. چرا با لباس آب‌تني مي کني؟» وقتي خيلي گير دادم، مرا کشيد پشت يکي از ديوار خرابه‌هاي «خرمشهر» و باز هم شروع کرد به اعتراف تکان‌دهنده!
برادر مرتضي! يه چيزي بگم ... گفتم: «خيلي خوب بابا. تو کشتي منو. ناراحت نمي‌شم، اخراجت نمي‌کنم. بگو ببينم ديگه چه دسته گلي به آب دادي؟» گفت: «خيلي ببخشيدا. پشت کمر منو بزن بالا!» زدم بالا. تصويري جلوي چشمم ظاهر شد که از شرم لباسش را انداختم. عکس تمام قد خانمي را در وضعيتي بد، از بالا تا پايين کمرش خال‌کوبي کرده بود! گفتم: «لا اله لا ا...» گفت: «هي به من مي‌گي زير پوشت رو در بيار، زير پوشت رو در بيار ... اگر بچه هاي تخريب اين صحنه رو ببينن، چه فکري مي‌کنن؟ چي مي‌گن؟ براي خود شما بد نمي‌شه که منو آوردي تخريب؟» گفتم: «آخه اين چه کاريه با خودت کردي بچه جان؟!» گفت: «دست رو دلم نذار برادر مرتضي. گذشته‌ من خيلي سياهه. من از گذشته‌ام فرار کردم، اومدم جبهه تا آدم بشم. البته سياه نبود، اتفاقا خيلي هم سفيد بود. خودم سياه کردم. من تو استان خودمون قهرمان ورزشي بودم. همين قهرمان‌بازي حرفه‌اي کار دستم داد و به انحرافم کشيد. معتاد شدم. اون هم چه جور! مي‌افتادم گوشه خيابون، منتظر اين که يکي پيدا بشه، يه ذره مواد بذاره کف دستم. هيچ‌کس محلم نمي‌ذاشت. تا اين که يه روز اتفاق عجيبي افتاد. همين طور که عليل و ذليل افتاده بودم کنار خيابون و در انتظار يه ذره مواد داشتم له‌له مي زدم، يکهو ديدم سروصدا مياد. اول ترسيدم. بعد ديدم يه جماعتي دارن به طرف من ميان. اومدن و اومدن. نزديک که شدن، معلوم شد تشييع جنازه است. اين همه جمعيت راه افتاده بودن دنبال يه مرده! خيلي عجيب بود. خدا داشت درس بزرگي به من مي‌داد. اون جماعت هيچ‌کدام به من محل نذاشتن، اما براي اون جوون مرده داشتن زار‌زار گريه مي‌کردن. پيش خودم گفتم منم يه جوونم، اونم يه جوونه. من هنوز زنده‌ام، هيچ‌کس حاضر نيست نگام بکنه. ولي اون مرده، اين همه آدم دنبالشن. انگار يه چيزي خورد تو سرم و بيدارم کرد. گفتم اي خدا! منو از اين‌جا نجات بده، قول مي‌دم منم به همون راهي برم که اين جوون رفته. خلاصه يکي از رفقا سر رسيد و با يه ذره مواد جمع و جورم کرد. بعد ديگه همون شد. اون جوون شهيد جبهه بود. منم اومدم جبهه که شهيد بشم.»آقاي راننده قصه‌ تکان دهنده‌اي داشت. ايام مي‌گذشت و او هر روز رشد بيشتري مي‌کرد. يک روز آمد، گفت: «برادر مرتضي من ديگه نمي‌خوام راننده باشم.» گفتم: «واسه چي؟» گفت: «رانندگي کار مهمي نيست. مي‌خوام رزمنده باشم، تخريب‌چي باشم! برم تو عمليات. کار مهم و با ارزشي انجام بدم.» گفتم: «باشه. هر طور راحتي.» آموزش تخريب ديد و شد تخريب‌چي.«عمليات رمضان» فرا رسيد(تير 1361). شب اول عمليات، من و او در باز کردن معبر شديم همتاي هم. يک معبر من باز مي‌کردم، يک معبر او، به موازات هم پيش مي‌رفتيم. چند وقت گذشت. تخريب هم اشباعش نکرد. يک روز ديگر آمد، گفت: «برادر مرتضي! من مي‌خوام برم اطلاعات.» گفتم: «بفرما.» از گردان ما رفت. بعدها شنيدم شب‌ها مي‌رفتند تو عمق خاک عراق براي شناسايي. مسئول تيم شناسايي «حسين برزگر» بود. يکي از اين شب‌ها که هوا ابري و خيلي تاريک بوده، «برزگر» به او مي‌گويد: «برو از اون سنگر تانک دشمن يه گزارش بيار» او مي‌رود، ولي «برزگر» هر چه منتظر مي‌ماند، ديگر برنمي‌گردد. فرداي همان شب از راديو عراق صدايش را مي‌شنود که مي‌گويد من اسير شدم. بعدها يک نامه از او به دستم رسيد. نامه‌اش را هنوز نگه داشته‌ام. بالاي نامه نوشته بود: «خدا عادل است.» بعد ادامه داده بود؛ «اگر من شهيد مي‌شدم و پيکرم را به شهرم مي‌بردند، با گذشته‌اي که در آن‌جا داشتم، مردم به شهدا بدبين مي‌شدند. خواست خدا بود که من اسير شوم تا هم عقوبت گذشته را پس بدهم و آدم شوم، هم ذهن مردم درباره گذشته‌ من پاک شود.» بعد از هشت سال اسارت، وقتي به وطن برگشت، حافظ کل قرآن شده بود. عزا گرفته بود که با آن خال کوبي پشت کمرش چه کار کند؟ يک روز هم رفت بيمارستان و آن را محو کرد. همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد: آخرين خبر در سروش http://sapp.ir/akharinkhabar آخرين خبر در ايتا https://eitaa.com/joinchat/88211456C878f9966e5 آخرين خبر در بله https://bale.ai/invite/#/join/MTIwZmMyZT آخرين خبر در گپ https://gap.im/akharinkhabar